Friday, September 10, 2004

اسماعیلیان +دهخدا

حسن صباح.[حَ سَ نِ صَبْ با] (اِخ) از داعيان فرقهء نزاريهء اسماعيليان در الموت قزوين است. بعد از وفات المستنصر فاطمى ميان دو فرزند او المصطفى‌الدين‌الله مشهور به «نزار» و المستعلى بالله ابوالقاسم احمد كه هر دو مدعى جانشينى پدر بودند، اختلاف افتاد و از اينجا متابعان فاطميهء مصر به دو دستهء «نزاريان» و «مستعليان» منقسم گرديدند. اسماعيليان عراق و شام و قومس و خراسان و لرستان طرفدار امامت نزار شدند. و اسماعيليان مصر و بلاد مغرب طرفدار امامت مستعلى شدند. ليكن در همان حال عده‌اى از طرفداران امامت نزار در مصر بوده و قوتى داشته‌اند و همين قومند كه به سال 524 ه‍ . ق. بوعلى منصوربن المستعلى را هلاك كردند. از جمله پيروان فرقهء نزاريه همچنانكه گفتيم حسن صباح مؤسس فرقهء صباحيه در ايران است. مورخان نسبت حسن را مانند همهء مقدسان به قبيلهء حمير عرب رسانيده و گفته‌اند پدرش صباح از يمن به كوفه و از آنجا به قم و رى آمد، و حسن در رى ولادت يافت. ايشان نام و نسب حسن را چنين نوشته‌اند: حسن‌بن على‌بن محمدبن جعفربن الحسين‌بن محمدالصباح الحميرى. وى بنابر قولى نخست بر مذهب اثناعشرى بود ليكن به دعوى صاحب كتاب النقض (ص91) مجبر و مجبرزاده و همكار تاج‌الملك مستوفى بود. به هر حال به دعوت چندتن از باطنيان رى على‌الخصوص يكى از آنان مشهور به «مؤمن» كه از جانب عبدالملك عطاش در رى مأمور دعوت بود قبول مذهب اسماعيلى كرد. در سال 464 ه‍ . ق. كه عبدالملك عطاش به رى رفته بود حسن صباح را بيازمود و بپسنديد و نيابت دعوت بدو داد و اشارت كرد كه بايد به مصر برود. وى در سال 469 ه‍ . ق. به عهد خلافت المستنصر فاطمى به اصفهان و از آنجا به آذربايجان و از راه شام به مصر رفت و در سال 471 ه‍ . ق. به مصر رسيد و قريب يكسال‌ونيم در آنجا مقام داشت. در آن هنگام ميان پيروان دو پسر مستنصر يعنى نزار و مستعلى كه ذكر آنان گذشت، اختلاف بود. نزار به نص اول جانشين مستنصر بود و مستعلى به نص دوم، و طرفداران امامت آن دو هم در عهد پدرشان با يكديگر مخالفت مى‌ورزيدند. حسن طرفدار امامت نزار بود كه به نص اول ميبايست جانشين پدر باشد. حسن در سال 473 ه‍ . ق. به ايران رسيد و يك چند در خوزستان و اصفهان و يزد و كرمان و دامغان و ديگر نواحى سرگرم دعوت بود و در همان حال داعيانى به ديلمان و بعضى از نواحى كوهستانى طبرستان و الموت فرستاد و بسيارى از مردم آن جاى‌ها را به مذهب خود درآورد. فعاليت شديد حسن باعث شد كه نظام‌الملك به دستگيرى او همت گمارد و حاكم رى را مأمور اين كار كرده بود و به همين سبب حسن از نزديك شدن به آن شهر ابا داشت و چون داعيان او در اطراف قزوين و در كوههاى ديلمان سرگرم تبليغ بودند به آن نواحى روى نهاد و بسيارى از مردم به سبب زهد او به وى گرويدند و او با سياست «علوى مهدوى» را كه گماشتهء ملكشاه بر قلعهء الموت بود، از آنجا بيرون كرد و سه‌هزار دينار بهاى آن قلعه را بر حاكم گردكوه و دامغان «رئيس مظفر مستوفى» كه دعوت حسن را پذيرفته بود بنوشت. تاريخ صعود حسن بر قلعهء الموت ششم رجب سال 483 ه‍ . ق. بود. از اين تاريخ حسن دايرهء دعوت خود را توسعه داد و اگر تا آن هنگام بسيارى از مردمان را در نواحى مختلف به مذهب خويش درآورده بود ليكن اهميت واقعى كار او در حقيقت از قلعهء الموت آغاز شد و او نه تنها اين قلعه بلكه نقاط متعدد اطراف را مستحكم كرد و در بسيارى از نواحى كوهستانى ديلمان و طبرستان قلاعى بنياد نهاد. و يكى از داعيان خود را بنام حسين قاينى به قهستان فرستاد و او در آنجا نيز مانند حسن به استخلاص بعضى از نواحى مبادرت كرد و قلاعى در آن نواحى بدست آورد. با آنكه دولت سلجوقى هم از آغاز كار متوجه خطر اين دعوت شده و سردارانى براى برانداختن اسماعيليان الموت و قهستان فرستاده بود، ليكن كارى از پيش نبردند و مرگ ملكشاه (485 ه‍ . ق.). خود فرصتى براى صباحيان گشت، و چون اندكى پيش از آن نظام‌الملك، كه دشمن بزرگ صباحيان بوده در صحنه نزديك نهاوند به كارد يكى از صباحيان از پاى درآمده بود، شهرت آنان عالمگير گشت. بعد از نظام‌الملك هم دو پسر او احمد در بغداد و فخرالملك در نيشابور به ضربت كارد فدائيان حسن، از پاى درآمدند و بسيارى ديگر از رجال كه در دشمنى اسماعيليان تعصب مى‌ورزيدند به كارد آنان كشته شدند، و رعبى عظيم از آنان در دل مخالفان افتاد. اختلاف فرزندان ملكشاه نيز يكى از علل بزرگ پيشرفت كار صباحيان بود. حسن همين اوان قلعهء گردكوه را در دامغان به همدستى رئيس مظفر از عمال دولت سلجوقى كه قبول دعوت فاطمى كرده بود، و شهر «لم‌سر» را در رودبار الموت، به يارى يكى از همكاران خود «كيابزرگ‌اميد» تسخير كرد و با اين مقدمات در مدتى كوتاه حسن را قدرتى فراوان حاصل شد، و سلطان محمد هم كه بعد از قلع اسماعيليان اصفهان و قتل احمدبن عبدالملك عطاش «اتابك نوشتكين شيرگير» را براى فتح قلاع الموت و لمسر (لم بسر) فرستاده بود (511 ه‍ . ق.) كارى از پيش نبرد. و به سبب مرگ او كار مبارزه با صباحيان ناتمام ماند. سلطان سنجر نيز بر اثر تهديدى كه از جانب حسن ديده بود از تعقيب او باز ايستاد. توضيح اينكه حسن يكى از فدائيان را مأمور كرد هنگام شب كاردى نزديك تخت سلطان به زمين فرو كرد و پيغام داد كه: «آن كس كه كارد به زمين درشت فرو ميكند در سينهء نرم سلطان هم تواند نشاند». سلطان ترسيد و با صباحيان آشتى كرد و قدرت ايشان افزون گشت. حسن پس از اين كاميابيها در شب چهارشنبه 26 ربيع دوم 518 ه‍ . ق. درگذشت. حسن مردى معتقد و خشك بود و دو پسر خود را به سبب تخلفات مذهبى بكشت. او با سلطنت ارثى مخالف بود و بزرگ‌اميد را كه محتشم لمبسر بود جانشين خود كرد.
تعليميان و دعوت جديد: پيروان حسن دعوت او را به لقب «دعوت جديد» خوانده‌اند. پايهء اين دعوت بر امامت نزار پسر مستنصر بود، و ميگفتند كه «خداشناسى به عقل و نظر نيست بلكه به تعليم امام ميباشد» و از اين روى ايشان را تعليميان نيز گفته‌اند.
دژهاى صباحيان: حسن صباح و پيروان وى بر قلاع بسيار مانند الموت، گردكوه، لمبسر (لمبه سر) شاه‌دژ، خان‌لنجان و قلاع تون و تبس و قاينات، زوزن، خور، خوسف در قهستان و وشمكوه نزديك ابهر، استوناوند در مازندران، اردهان، قلعة‌الناظر در خوزستان، قلعة‌الطنبور نزديك ارجان و خلارخان در فارس، مسلط بودند و در هريك فرمانروايى بنام «محتشم» ميزيست. و بر آن ناحيت حكم‌روايى ميكرد اين دژها به صورت پناه‌گاههايى براى مخالفان دربار عباسى و مالكين بزرگ درآمده بود، حكام بنى‌عباس مردم را به نام ملحد و بى‌دين بحكم فقيهان ظاهرى‌مذهب متعصب آزار ميدادند و مردم گروه‌گروه به اين دژها پناه برده و به اسماعيليان ميگرويدند.
فدائيان: يكى از مراتب مهم اسماعيليان صباحى، فدايى بود فدائيان را با روش خاصى تربيت ميكردند و آنها را براى ترور و كشتن و كشته شدن آماده ميكردند. رجوع به كلمهء فدايى شود.
معلومات حسن: او هندسه و حساب و نجوم نيكو ميدانست و با برادران خود ابراهيم صباح و محمد صباح در تأليفات شركت داشت.
فرقهء صباحيه: صاحب بيان‌الاديان گويد: صباحيه، اصحاب حسن صباح باشند و او مردى تازى‌زبان بود و اصل او از مصر بوده است. و بدعتى عظيم آورد.
قيافه: گويا حسن سرى بى‌مو و چشمانى ضعيف ميداشته، كه دشمنان او را «كل» و «روزكور» گفته‌اند : و او را حسن صباح كل گفتندى. (كتاب النقض ص511). و حسن صباح كل هنوز در قيد حيات بود. (كتاب النقض ص13). و هنوز بيست و اند سال بود كه صباح كل به الموت رفته بود. (كتاب النقض ص515). خاقانى او را روزكور (اعشى) خوانده است:
به زيبقى مقنع به احمقى كيال
به روزكورى صباح و شبروى جناب.
خاقانى.
رجوع به تاريخ گزيده ص81، 359، 361، 363، 439، 441، 456، 514، 517، 521، 522 و 524 و فهرستهاى تاريخ جهانگشاى جوينى، و كتاب النقض، و تاريخ ادبيات دكتر صفا ج2 صص168 – 173 شود.

اسماعيليه.[اِ لى ىَ] (اِخ)(1) اسماعيليان. سبعيه. هفت‌اماميان. باطنيان. باطنية. حشاشين. ملاحده. فدائيان. فرقه‌اى از شيعه كه سلسلهء ائمه را به اسماعيل فرزند مهتر امام جعفر صادق (ع) ختم كنند و اسماعيل را امام هفتم دانند. اسماعيل نخست از طرف پدر به جانشينى وى تعيين گرديد ولى بعد حضرت صادق (ع) پسر دوم خود موسى را جانشين خود كرد. اسماعيليه انتصاب اخير را نپذيرفتند و گفتند امام نميتواند تغيير عقيده بدهد. اسماعيل پنج سال پيش از وفات پدر در مدينه بسال 145 ه‍ . ق. درگذشت و در مقبرهء بقيع‌الغرقد مدفون گرديد. با آنكه گروهى شاهد مرگ اسماعيل بودند، طرفداران وى ادعا كردند كه او تا پنج سال پس از فوت پدر زندگى كرد و او را در بازار بصره مشاهده كردند و آنجا مردى مفلوج را با مسّ دست شفا بخشيد. پسران اسماعيل كه در زمرهء افراد ديگر علويين مورد تعقيب حكومت بودند، مدينه را ترك گفتند. محمد پسر مهتر در ناحيت دماوند قرب رى مخفى شد و اعقاب او در خراسان و سپس قندهار خود را پنهان داشتند و آنگاه به هندوستان مهاجرت كردند و هنوز هم عده‌اى از اسماعيليه در هند اقامت دارند. على برادر محمد، به سوريه و مغرب هجرت كرد. اعقاب اسماعيل مبلغينى بنام داعى (ج، دُعاة) به اقطار ممالك اسلامى گسيل ميداشتند تا عقيدهء آنان را كه به باطنيه شهرت داشتند تبليغ كنند و اساس آنان بر تفسير و تأويل قرآن بود. يكى ازين مبلغين ميمون ملقب به قدّاح بود كه پسر او عبدالله رئيس شيعهء قرامطه گرديد. محمدبن حسين ملقب به زيدان كه بوسيلهء نجوم آگاهى يافته بود كه حكومت به ايرانيان باز خواهد گشت(2)با معاضدت يكى از اغنياى ايرانى معتقداتى را كه هم جنبهء مذهبى و هم جنبهء اجتماعى داشت، مورد قبول اسماعيليه قرار داد. در پايان قرن سوم هجرى، عبيداللهبن‌محمد المهدى كه از طرف بربريان به امامت قبيلهء كتامة منصوب شده بود، در مغرب حكومت فاطميين يا عبيدية را تأسيس كرد و حكومت مزبور بزودى به مصر منتقل گرديد.
اسماعيليهء ايران: حسن‌بن صباح كه در رى متولد شده و همانجا به عقيدهء باطنيه گرويده بود، براى تكميل معتقدات در زمان خلافت المستنصر بسال 471 ه‍ . ق. به مصر سفر كرد. پس از يك سال و نيم اقامت به ايران بازگشت و به تبليغ پرداخت، و قلعهء الموت را مقر خويش ساخت (6 رجب 483) و طرفداران بسيار يافت. حسن با پيروان خويش از الموت به نقاط ديگر دست‌اندازى ميكرد و اسماعيليه چند قلعه را در نواحى ديگر تصرف و يا بساختن قلاعى در اقطار مختلف اقدام كردند. گويند كه حسن باغهاى دلكشى ترتيب داد كه فدائيان را در آغاز قبول دعوت بدانجا ميبردند و ايشان از انواع لذات بهشتى متمتع ميشدند، ولى وجود چنين بهشتى موهوم به نظر ميرسد. ملكشاه سلجوقى كه از دستگاه خطرناك اسماعيليه آگاه بود امير ارسلان‌تاش را به محاربه با حسن‌بن صباح امر كرد (485 ه‍ . ق.). وى الموت را محاصره كرد ولى در مقابل هجوم محصورين شكستى سخت يافت. در همين سال، مركز ديگر دعوت، قلعهء دره را يكى ديگر از امراى سلطان، قزل‌صاريغ در حصار گرفت و نتيجه نگرفت. مرگ ملكشاه به اين اقدامات خاتمه بخشيد. چهل روز پيش از اين حادثه، قتل نظام‌الملك بدست يكى از فدائيان موسوم به ظاهر ارانى، نخستين نمونهء يك سلسله قتل‌هاى غيلة كه موجب وحشت عالم اسلامى گرديد، صورت گرفت. رئيس مظفر، از پيروان حسن، قلعهء گردكوه را تصرف كرد و كيا بزرگ‌اميد، قلعهء لمسر(3) را مسخر ساخت (495 ه‍ . ق.). سلطان محمد، نظام‌الدين احمد را به محاربهء اسماعيليه فرستاد و او در مدت هفت سال حوالى الموت را ويران كرد، و نيز نوشتكين شيرگير از طرف سلطان مزبور قلعهء لمسر و الموت را در سال 511 محاصره كرد ولى مرگ سلطان موجب ختم محاصره گرديد. سنجر، از مشاهدهء خنجرى كه توسط يكى از امناى وى در زمين مقابل تخت وى فروشده بود، متوحش گرديد و با فدائيان مصالحه كرد. حسن در 26 ربيع‌الاول سال 518 ه‍ . ق. درگذشت و كيا بزرگ‌اميد جانشين او گرديد و تا گاه مرگ (26 جمادى‌الاولى 532) بى‌دغدغه حكومت كرد. پس از او پسر وى محمد به حكومت رسيد و او در 557 درگذشت. پسر محمد، حسن ملقب به على ذكره السلام بدعتهايى در مذهب به وجود آورد، منبر را مقابل قبله قرار داد، در صورتى كه مقرر آن بود كه منبر در سمت چپ محراب قرار گيرد (559 ه‍ . ق.)، و مدعى شد كه وى از اعقاب نزار پسر المستنصر است و همين امر موجب امامت اوست. در پايان چهار سال سلطنت، وى در كاخ لمسر، بدست برادرزن خود كه از آل‌بويه بود كشته شد. پسر وى محمد دوم كمر انتقام قتل پدر بر ميان بست و افراد خاندان قاتل را اعدام كرد و مدت 49 سال بفراغت حكومت راند. وى اعمال پدر را تعقيب كرد اما پسر او، جلال‌الدين حسن سوم از گاه جلوس اعلام داشت كه قصد كرده تا دين حقيقى اسلام را برقرار دارد و بفرمود تا مساجد را تعمير كنند و نماز جماعت را در روز جمعه اقامه كنند و بدين لحاظ او را نومسلمان ناميدند. حسن سوم نيز مانند پدر مسموم گرديد. پسر وى علاءالدين محمد سوم آنگاه كه پنج‌ساله بود به حكومت رسيد ولى او را در قصر خويش محبوس كردند و بهنگام مستى به اغواء پسرش ركن‌الدين خورشاه وى را در آخرين روز ذوالقعدة سال 651 به قتل رسانيدند. هلاكو به امر خان مغول در سال 654 قلعهء ميمون‌دز را كه ركن‌الدين در آن پناهنده بود در حصار گرفت. ركن‌الدين تسليم شد و محبوس گرديد و او را به دربار منگو فرستادند. منگو وى را نپذيرفت و به هنگام بازگشت در ساحل جيحون به قتل رسيد. قلعهء الموت تسليم گرديد ولى قلعهء گردكوه در ناحيهء دامغان مدت سه سال مقاومت كرد. آخرين آثار اسماعيليه از قهستان در زمان خان مغول ابوسعيد محو گرديد. شاهرخ پسر تيمور در ايالت مزبور آخرين پيروان اسماعيليه را مورد تعقيب و تفتيش قرار داد ولى جز چند تن لشكرى و سيد و درويش، ديگرى را نتوانستند دستگير كنند.
اسماعيليهء سوريه: استقرار اسماعيليه در سوريه متعاقب استقرار آنان در جبال ديلم بود. در حدود سنوات آخر قرن پنجم هجرى در زمان حكومت امير سلجوقى رضوان‌بن تتش گروهى از آنان در حلب اقامت داشتند و امير مزبور توسط طبيب و منجمى به عقايد آنان گرويده بود. نخستين كسى كه بدست اين گروه بقتل رسيد پدرزن امير مزبور، جناح‌الدوله حسين امير حمص بود كه بهنگام نماز گزاردن بدست سه ايرانى در زى صوفيان كشته شد. طبيب و منجم مزبور بزودى درگذشت (و شايد به قتل رسيد) و قدرت او به دوست ايرانى وى ابوطاهربن صائغ منتقل گرديد. و از آن پس سوريه يكى از مراكز مهم اسماعيليه شد.
وضع كنونى: اكنون چندهزار تن از آنان در مملكت سوريه اقامت دارند كه در قلاع قديم مصياث، قدموس و غيره مقيمند. در ايران نيز گروهى از آنان در محلات (نزديك قم) جاى دارند و در آسياى مركزى، در بدخشان، خوقند و قراتگين و يكى از نواحى مجاور بلخ اسماعيليه بنام مفتدى خوانده ميشوند. در كافرستان (دره‌هاى جلال‌آباد و كمر) مولائى‌هاى بسيار اقامت دارند، همچنين در بسيارى از دره‌هاى علياى جيحون ساريقل (سريكل و خان و ياسين). در هند و پاكستان تعداد آنان به 99476 بالغ ميشود كه در نواحى احمير، هرواره، راجپوتانه، پنجاب و كشمير مقيم‌اند و 52658 تن در بمبئى، باروده و كورگ اقامت دارند. بين بهراهاى گجرات، داودى‌ها كه بخش اعظم آن طايفه را تشكيل ميدهند (130000 تن) اسماعيلى هستند. در ناحيهء عمان عدهء آنان بسيار است و در همهء شهرهاى ناحيت اقامت دارند، مقر اصلى آنان مطرح قرب مسقط است. همچنين در زنگبار و آفريقاى شرقى (آلمان) تعداد آنان به ده‌ها هزار ميرسد. (نقل به اختصار از دائرة‌المعارف اسلام).
معتقدات: اسماعيليه را در كتب ملل و نحل و تواريخ و سير به اسامى و عنوانهاى مختلف اسماعيلى و باطنى و قرمطى و فاطمى و شيعهء سبعيه(4) و به اصطلاح دشمنان آنان ملاحده ذكر كرده‌اند و آن شعبه‌اى از مذهب شيعه است كه فقط به هفت امام قائل است، يعنى از ائمهء دوازده‌گانهء شيعهء اثناعشرى فقط تا امام جعفرصادق را معتقدند و پسر وى اسماعيل را امام هفتم دانسته و دورهء امامان را با وى ختم شده مى‌دانند و پسر اسماعيل مزبور محمد را قائم موعود مى‌پندارند و پس از وى امامت را در اولاد او بترتيب مخصوص قائلند. مؤسس اين طريقه خود محمدبن اسماعيل ولى مروج و مجدد و بلكه در واقع مؤسس حقيقى شالودهء آن عبداللهبن ميمون القداح بود كه خلفاى فاطمى خود را از اعقاب او ميدانستند.
خلاصهء عقايد باطنيهء اين طائفه آنكه: خداى‌تعالى را بالاتر از حدّ صفات دانند و مبدأ اعلى را بعد از خدا عقل كل و پس از آن در درجهء ثانى نفس كل دانند و گويند بتأييد عقل كل و تركيب نفس كل اين عالم پديد آمد و پس از اين دو جوهر علوى، كه گاهى فقط بتعبير اول و ثانى از آنها نام ميبرند، به سه لواحق يا سه فرشته قائلند كه عبارت است از جدّ و فتح و خيال(5)، و هر پنج را رويهم پنج حدّ علوى خوانند، و گويند كه مظهر عقل كل در اين عالم انبياى اولوالعزم هستند بعلاوهء قائم كه جمعاً هفت باشند و آنانرا «ناطق» اسم ميدهند كه درجهء سوم است(6) (بعد از عقل كل و نفس كل) و مظهر نفس كل وصى را «اساس» نامند و درجهء چهارم دارد(7). و بعد از اساس در رتبه امامان مى‌آيند كه با اساس هفت تن باشند(8) يكى بعد از ديگرى، و بعد از درجهء امام درجات حجت و داعى و مأذون مى‌آيد. در اسلام حضرت رسول (ص) را ناطق و حضرت على (ع) را اساس و امام حسن و حسين و زين‌العابدين و محمد باقر و جعفر صادق و پسر او اسماعيل را ائمهء هفت‌گانه آن دور دانسته‌اند. محمدبن اسماعيل را قائم و خلفاى فاطمى را جزو امامان دور قائم دانند و هر امام را 12 حجت باشد و هر يك از حجت‌ها در منطقهء مخصوص از روى زمين حكم و مأموريت دعوت و سرپرستى شيعه و بقول ناصرخسرو «شبانى رمه» را داشتند كه اين منطقه را «جزيرهء» او ميناميدند و در زير حكم هر يك از حجتان سى داعى بود و هر يك از داعيان نيز مأذونان در زير حكم خود داشتند كه بدعوت عامهء اشخاص و در واقع اهل استعداد از مسلمين مشغول بودند، بترتيبات مخصوص كه ذكر آن باعث تطويل ميشود، و كسى را كه تازه بطريقهء آنان ورود ميكرد «مستجيب» ميناميدند. اين درجات هفتگانه يعنى مستجيب و مأذون و داعى و حجت و امام و اساس و ناطق درجات و مراتب سير آنان است. پنج درجهء اخير را پنج حدّ جسمانى خوانند و گاهى ميان حجت جزاير و امام درجه‌اى ذكر ميكنند به اسم «باب» كه شايد همانست كه گاهى هم «حجت اعظم» ناميده ميشود و در طريقهء صباحيه (پيروان حسن صباح) كه بدعوت جديده معروف بود بعنوان رئيس مجلس دعوت در مصر «داعى‌الدعاة» ناميده ميشد كه ظاهراً «باب» امام زمان و دربان دعوت او منظور است(9) و گاهى هم مأذون و داعى را به دو درجهء فرعى تقسيم كنند كه محدود و مطلق نامند و به اين جهات درجات گاهى هفت و گاهى نه و گاهى بيشتر ذكر ميشود. از حجت‌هاى 12 گانه كه هر كدام حجت يك جزيره بود چهار نفر هميشه ملازم خدمت امام زمان و هفت نفر مأمور جزاير سبعه (هفت اقليم) بودند كه از آنجمله در عهد المستنصر بالله ناصرخسرو حجت جزيرهء خراسان (بمعنى جغرافيائى اين كلمه در آن عهد) بود. اين اسامى و اصطلاحات از كتب و اشعار ناصرخسرو استخراج شده. ولى ظاهراً اتباع حسن صباح كه پيروان «دعوت جديدهء» نزارى بودند براى درجات سير اصطلاحات ديگرى داشته‌اند مانند سوس و داعى كبير و رفيق و لاصق و فدائى و غيره و ظاهراً اينان منطقهء دعوت حجت‌ها را عوض جزيره «بحر» ميگفتند(10).
اسماعيليه بتأويل قائلند و آيات و احاديث و احكام شرع را تماماً تأويل ميكنند و منكرين تأويل و پيروان ظواهر شريعت و تنزيل را «ظاهرى» مينامند و بر آنان بسيار طعن ميكنند و معروف آنست كه اسماعيليان خود و لااقل درجات بالاتر آنان باطناً به احكام و ظواهر دين اصلاً قائل نيستند و وقتى كسى داخل طريقهء آنان شد و دعوت را پذيرفت ابتدا با او مدارا كرده و كشف راز نميكنند ولى پس از آنكه به درجات بالاتر رسيد و در سير در مراتب ترقى كرد حقيقت اعتقاد خود را كه انكار ظواهر شرع است بر او انشا مى‌كنند، ولى از اظهارات ناصرخسرو در اشعار و تأليفات خود، خلاف اين مطلب ظاهر ميشود و وى نه‌تنها خود به اعلا درجه مواظب و مراقب اعمال شرعيه بود(11) بلكه در كتاب وجه دين كه براى خود اسماعيليان و مستجيبان نوشته شده صريحاً منكر ظاهر را از باطنيان دجال باطنيان، مينامد و بر او طعن ميكند همانطور كه منكر تأويل را دجال ظاهريان ميخواند(12) ولى به تقيه و حيله در دعوت و اظهار مطلب بر حسب عقل و فهم مخاطب كه روش ايشان بوده توصيه ميكند(13). اين طايفه به حروف جُمَّل و معانى رمزى آن اهميت عظيم ميدهند و اغلب استدلالات و بياناتشان از روى حروف است، چنانكه اين طريقه ميان اغلب مذاهب و طرق اسماعيلى و شيعى ديگر عموماً و بكتاشى‌ها و صوفيه و شيخيه و اكثر مذاهب اشراقى و باطنى ديده ميشود.(14)اسماعيليه علم و اعتقاد را غايت وجود بشر ميدانند و به بهشت و دوزخ جسمانى قائل نيستند، ولى به مبتديان اين كلمات را بمعنى معمول و معروف تفسير ميكنند و بكلى انكار نميكنند(15)، ولى به ارباب مراتب بالاتر بهشت را نفس انسان كامل و دوزخ را نفس انسان جاهل و دور از خدا تأويل ميكنند و بعث و نشور جسمانى را هم قائل نيستند و بعضى اشعار ناصرخسرو نيز در اين معنى صريح است(16). احكام دين را هم چنانكه از كتاب وجه دين سر تا پا ديده شود تأويل ميكردند و احكام ظاهرى فقه را «هوى و هوس رياست‌جويان» ميناميدند. (تقى‌زاده. مقدمهء ديوان ناصرخسرو صص مو– ن)(17).
الاسماعيلية، هم الذين اثبتوا الامامة لاسماعيل‌بن جعفر الصادق و من مذهبهم ان الله تعالى لا موجود و لا معدوم و لا عالم و لا جاهل و لا قادر و لا عاجز و كذلك فى جميع‌الصفات و ذلك لان الاثبات الحقيقى يقتضى المشاركة بينه و بين‌الموجودات و هو تشبيه و النفى المطلق يقتضى مشاركة‌المعدومات و هو تعطيل بل هو واهب هذه الصفات و رب للمتضادات. (تعريفات جرجانى). و رجوع به سبعيه، باطنيه، ذومصة و ملاحده شود.
اسماعيليه.[ اِ لى ىَ / ىِ ] (ص نسبى) (درهم...) يكى از انواع نقود مردم سمرقند در عهد سامانيان. (رودكى تأليف نفيسى ج1 ص119).
اسماعيليه.[ اِ لى ىَ ] (اِخ) دهى از دهستان باوى بخش مركزى شهرستان اهواز، در 46000 گزى جنوب باخترى اهواز و 13000 گزى باختر راه اهواز به آبادان كنار رود كارون. دشت. گرمسير. سكنه 800 تن. شيعه. زبان: عربى و فارسى. آب از رودخانهء كارون. محصول آن غلات، صيفى و سبزيجات. شغل اهالى زراعت و راه آن در تابستان اتومبيل‌رو است. (فرهنگ جغرافيائى ايران ج 6).


(1) - Ismaeliens.

(2) – الفهرست ص 188. و رجوع شود به
O.Loth, "Morgenlandische
Forschungen, p. 307, M. Amari, Storia
del Musulmani di Sicilia, p. 114"
(3) – يا: لنبسر. (حمدالله مستوفى. نزهة‌القلوب ص 61).
(4) – نيز: تعليميان و هفت‌اماميان.
(5) – ناصرخسرو به دو تا ازين لواحق در ص138 س18ديوان اشاره ميكند ظاهراً اين سه لواحق رمز از هيولاى كل و مكان و زمان مطلق باشد (تقى‌زاده) جدّ؛ بخت؛ Gloire. فتح؛ Interpritatio victrix. خيال؛ Imagination. (مقدمهء فرانسوى جامع‌الحكمتين بقلم هنرى كربين صص 91–104).
(6) – و گاهى درجهء ششم بعد از پنج حدّ علوى.
(7) – و گاهى درجهء هفتم وقتى كه لواحق روحانى را نيز حساب كنند.
(8) – هر ناطق در هر دور هفت امام بعد از خود دارد.
(9) – اين فقره از كتب ايشان درست واضح نيست كه آيا «باب» كه مرتبهء آن بالاتر از حجت است از ميان خود حجتهاى 12 گانه انتخاب ميشد و يكى از آنان بود يا غير از 12 حجت بوده است.
(10) – ظاهراً هر شعبه از اسماعيليه اصطلاحات ديگرى داشتند، مثلاً دروز اصطلاحات كلمهء سابق و تالى و متمم و ذومعه و ذومصه و جناح و مكاسر براى مراتب مذكوره استعمال ميكنند، چنانكه در كتب حمزة‌بن على‌بن احمد مؤسس مذهب دروز ديده ميشود.
(11) – ديوان ناصرخسرو ص 11 س 21 و اشعار ديگر.
(12) – وجه دين ص 280 و 281، مگر آنكه تمام اين اظهارات و تظاهرات صادقانه نبوده و مبتنى بر روش مخصوص بر حسب اصول و فن معامله با ظاهريان و مستضعفان بوده باشد.
(13) – منابع: الفهرست ابن‌النديم چ اروپا ص186 ببعد. شهرستانى چ كرتن Curetonص145 ببعد. ترجمهء هاربروكر Haarbrucker،Iصص219–230، ابن حزم، فصل II، ص116.
I. Friedlander, The Heterodoxies of the
Shiites, Ind.;I. Goldziher, Streitschr des
Gazali gegen die Batinijja- Sekte, Leide1916.
ابن‌الاثير (چ Tornberg)، X ، ص213 ببعد. مقريزى، خطط چ بولاق 1270، ج1 ص391 ببعد. ابن خلدون، المقدمة، چ I Ouatremere ، 362–364، ترجمهء I Slane، صص409–410. العبر، جV، ص26. ميرخواند؛ روضة‌الصفا IV، صص 61–71.
Schefer, Chrestomathie Persane, 1,
177 suite.;
خوندمير، حبيب‌السير ج2، جزو4 صص69–81؛ منجم‌باشى، ج2، ص468 ببعد؛
C. d Ohsson, Histoire des Mongols, III141-203, Dozy, Essai sur I hist. deI Islamisme, p. 257 suiv; A. vonKremer, Herrschende Ideen. P 196;suiv. E. Blochet, Le Messianisme etI hetero-doxie musulmane. p. 54 suiv;Defremery, Nouvelles recherches surles Ismaeliens, dans le Journ. Asiat.,5e ser, III, 373 suiv. (1854), v.5 suiv.(1855); Essai sur I histoire desIsmaeliens ou Batiniens de la Perse,Journ. As., 5e ser. VIII, 353 suiv.(1856), XV, 130 suiv. (1860). StanislasGuyard, Fragments, et Ungrand-maitre des Assassin.s, dans leJourn. Asiat-7e ser. IX. 322 suiv. J. deHammer, Histoire de I ordre desAssassins, trad. francaise (Paris 1833),Revue du Monde musulman, 1, 48suiv., II. 371 suiv,. X. 465 suiv. XII, 2f4suiv. 406 suiv., XXIV, 202 suiv. Edw. G.Browne, A Literary History of Persia, I,391 suiv. II, 204 suiv.
ناصرخسرو. جامع‌الحكمتين چ هنرى كربين و دكتر معين تهران 1332، ديوان ناصرخسرو چ تقوى، دهخدا، مينوى و مقدمهء تقى‌زاده تهران 1304–1307، ناصرخسرو. زادالمسافرين. چ بذل‌الرحمن برلين. چاپخانهء كاويانى 1341 ه‍ . ق. ناصرخسرو. وجه دين، از سلسلهء انتشارات كاويانى، برلين. ناصرخسرو، خوان‌الاخوان، چ يحيى خشاب، قاهره. ابويعقوب سجستانى، كشف‌المحجوب. به چ هنرى كربين. تهران 1327 ه‍ . ش. آثار ايوانف:
W. Ivanow, A Guide to Ismaili London1933. The Alleged Literature. Foundeof Ismailism, Bombay 1946. IsmailiTradition concerning the Rise of theFatimids. Oxford 1942. Studies in EarlyPersian Ismailism, Leiden 1948. BriefSurvey of the Evolution of Ismailism,Bombay-Leiden 1952; Bernard Lewis,The Origins of Ismailism Cambridge1940. Encylopedie de I Islam, art.Karma-thes par L. Massignon. par CI.Huart.; in Suppl., art. IsmailiyaIsmailiya par W. Ivanow.
انساب سمعانى (اسماعيليه). تعريفات جرجانى (اسماعيليه)، كشاف اصطلاحات الفنون (ايضاً)، قاموس الاعلام تركى (ايضاً)، حمدالله مستوفى نزهة‌القلوب. مقالهء ثالثه ليدن 1331 ه‍ . ق. ص 61. تتمهء صوان الحكمة چ لاهور ص 39 و 137 ح. تاريخ سيستان چ ملك‌الشعراء بهار. تهران 1314 ص 386 ح و ص391. همائى، غزالى‌نامه. تهران صص 1318–1315 صص 36–38 و فهرست كتاب مزبور. فهرست از سعدى تا جامى و فهرست ترجمهء تاريخ ادبيات براون ج 4 و فهرست خاندان نوبختى و بيان‌الاديان.
(14) – وجه دين ص 142 و 235 و ديوان ص 291 س 20.
(15) – ديوان ص 349 س 17.
(16) – ديوان ص 507 س 15 – 17.
(17) – زادالمسافرين ص 3.











































باطنيه.[طِ نى ىَ] (اِخ) اسماعيليه. اسماعيليان. تعليميه. سبعيه. هفت‌اماميان. فاطميان. باطنيان. حشاشين. ملاحده. فدائيان. فرقه‌اى از شيعه كه سلسلهء ائمه را به اسماعيل فرزند مهتر امام جعفر صادق ختم كنند و اسماعيل را امام هفتم دانند. تعليميان. اصحاب جبال. اصحاب قلاع. فرقة من اهل الاهواء. (تاج العروس) :وقتيكه راى سوختن اصحاب جبال و قلاع از فرقهء باطنيه مورد تصويب قرار گرفت و سلطان محمد [ سلجوقى ] از اين امر استقبال كرد، معمورى درجهء طالع خود را در درجات نحس ديد. (از تتمهء صوان الحكمة، ص 163). در اين ايام [ اواخر زمان نظام‌الملك ] اصحاب قلاع به قتل و احراق مبتلا بودند. (همان كتاب ص 213). احراق اصحاب الجبال، در راحة‌الصدور ص 158 ذكر احراق چند تن از باطنيه آمده است اما از سياق عبارت آن موضع گمان ميشود كه اين احراق بعد از سنهء 485 ه‍ . ق. واقع شده بود. (همان كتاب ص 214). گروهى از منتسبان به شيعه، از آن آنانرا باطنيه نامند كه هر امر شرعى در اعتقاد ايشان باطنى دارد و ظاهرى، مثلا باطن صوم پنهان داشتن مذهب است و باطن حج رسيدن به امام و باطن نماز فرمانبردارى امام و ازينجا است كه امام مالك‌بن انس گفته كه توبهء فرقهء باطنيه مقبول نباشد چرا كه توبهء ايشان را هم باطنى خواهد بود. (منتهى الارب) (آنندراج). فرقه‌اى كه اعتقاد به معنى باطن قرآن دارند و براى هر آيتى تأويلى قائلند، مسلمانان اين عنوان را به فرق مختلفى كه اغلب جنبهء سياسى داشتند داده‌اند، از آنجمله خرميان و قرمطيان و اسماعيليه. (از اعلام المنجد). اين اسم را به آن جهت بر اين فرقه نهاده بودند كه ايشان ميگفتند هر چيزى از قرآن و حديث را ظاهرى هست و باطنى، ظاهر بمنزلهء پوست است و باطن به مثابهء مغز و اين آيه را دليل سازند كه: «لَهُ باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب» (قرآن 57/13). و ميگفتند كه ظاهر قرآن و حديث در نظر جهال بشكل صورى جلى جلوه ميكند، در صورتيكه عقلا آنها را رموز و اشاراتى بحقايق نهانى ميدانند و كسى كه عقلش از غور در مسائل نهانى و اسرار و بواطن خوددارى كند و بظواهر قانع شود در زنجير تكليفات شرعى مقيد ميماند ولى اگر كسى به علم باطن راه يابد تكليف از او ساقط ميگردد و از زحمات آن ميرهد، و ميگفتند غرض خداوند از اين آيه: «و يضع عنهم اصرهم و الاغلال الَّتى كانت عليهم» (قرآن 7/157). ايشانند. و بيشتر در عراق ايشان را به اين اسم ميخوانده‌اند. (خاندان نوبختى ص 251) در عهد المستظهر باللّه خليفهء عباسى كار ملاحده قوت گرفت و قلعه‌هاى حصين در خراسان و قومس و عراق و شام و ديلم به دست آوردند و خوف ايشان در دل مردم افتاد و بسيار كس از اكابر در باطن مذهب ايشان گرفتند و مقدم ايشان حسن‌بن الصباح بود كه اصلش ازمرو(1) است، بمصر رفت و از دعاة مغرب آن مذهب بگرفت و خلقى انبوه را استغوا كرد(2)... گويند باطنيان از اتابك سعد شيرازى برنجيدند، باو نوشتند كه كشتن تو پيش ما آسانتر است كه شربت آب خوردن و اگر باور ندارى از ركابدار بپرس... و ركابدار از كودكى باز خدمت اتابك ميكرد... و اتابك بر او اعتقاد تمام داشت، از او حال پرسيد. گفت راست ميگويند و من از آن ايشانم و اگر در باب اتابك حكمى فرمايند نتوانم كه بجاى نياورم. اتابك سعد را نزديك بود زهره آب شود، بباطنيان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدايا و طرف بسيار بفرستاد... و چون رايات... هلاگوخان به ايران زمين آمد حق تعالى بر دست لشكر او مادهء شر را منقطع گردانيد. (از تجارب السلف ص288 و 289). ابوالمعالى در بيان‌الاديان آرد: مردى بود او را بوميمون(3) قدّاح خواندند و ديگر آن را عيسى چهار لختان و ديگر آن را فلان دندانى و هر سه كافر و ملحد بودند و با يكديگر دوستى داشتند و بوقت طعام و شراب باهم بودندى. بوميمون قداح روزى گفت مرا قهر مى‌آيد از دين محمد و لشكر ندارم كه با ايشان حرب كنم و نعمت هم ندارم امّا در مكر و حيل چندان دست دارم كه اگر كسى مرا معاونت كند من دين محمد را زير و زبر كنم. عيسى چهار لختان گفت من نعمت بسيار دارم در اين صرف كنم و هيچ دريغ ندارم. در اين قرار دادند. بوميمون قداح پسرى داشت كه سخت نيكو روى بود و معروف بجمال چنانكه با آن پسر فساد كردندى. بوميمون قداح دعوى طبيبى و رستگارى(4) (؟) داشتى اين پسر خويش را موى نهاد چنانكه علويان را و عيسى چهار لختان مالى بداد تا از جهت اين كودك اسباب و سازهاى تجمل ساختند و خبر در افكندند كه علوى است و ايشان خدمتكاران اواند و او را بتجملى عظيم بمصر آوردند و پيش او ننشستندى و بتعظيم و حرمت با او سخن گفتندى و هر كسى را بدو راه ندادندى تا كار او بالا گرفت. آنگاه اين مذهب بيرون آوردند و گفتند شريعت را ظاهريست و باطنى، ظاهر اينست كه مسلمانان بدان تعلق كردند و ميورزند و هر يك را باطنى است كه آن باطن رسول صلواة‌الله عليه دانست و جز باعلى بكسى نگفت و على با فرزندان و شيعه و خاصگان خويش گفت و آن كه آن باطن را دانست از رنج طاعت و عبادت برآسود. و پيغامبر صلواة‌اللهعليه را ناطق گويند و على رضى‌الله عنه را اساس خوانند و ميان ايشان مواضعات است و القاب چنانكه عقل را سابق خوانند و اول يعنى آنكه گويند نفس از عقل پديدار آمد و همه چيزها را در جهان نفس پديدار آورد و در تفسير اين آيت: والتين و الزيتون و طُور سينين (قرآن 95/2–1) گويند تين عقل است كه همه مغز است و نفس زيتون است كه همه لطافت است با كثافت آميخته چنانكه زيتون با دانه، و طور سينين ناطق است يعنى محمدصلواة‌الله عليه كه بظاهر چون كوه درشت بود و باخلق بشمشير سخن گفت و بباطن در او چيزها بود چون كوه كه در او جواهر باشد، و بلدالامين اساس است يعنى على كه تأويل شريعت از او ظاهر شد و مردمان از بلا ايمن شدند. و همچنين چهار جوى بهشت را همين تأويل كردند. غرض ايشان همه ابطال شريعت است كه لعنتها بر ايشان باد. و گويند پيغامبر عليه‌السلام پدر مؤمنان است و على مادر كه پيغامبر باعلى از روى علم و معرفت فرازآمد تا از هر دو علم باطن متولد شد و گويند اول چيزى كه بوجود آمد عقل بود پس عالم نفس پديد آمد آنگاه اين همه مخلوقات بوجود آمدند و آدمى بنفس جزوى زنده است چون بميرد آن جزو بكل خويش بازرود. اگر كسى پرسد ايشان را كه عالم عقل از چه چيز پيدا آمد گويند بامر پديد آمد، چون بپرسى بامر كه پديد آمد گويند ما ندانيم و هم ما را طاقت آن نيست كه حق را وصانع را بتوانيم دريافت كنيم نه گوئيم كه هست و نه گوئيم نيست بلكه محققان توحيد چنين گويند كه اعتماد بر آن است يعنى نيست [ كذا ] تعالى الله عما يقولون علواً كبيراً. بدين طريق مسلمانان را از دين بيرون بردند بعد از آنكه سخن همه از آيت و خبر رسول گويند و چون نگاه كنى معجزهء مه [ كذا ] را منكرند و گويند آنچه پيغمبر را صلواة‌الله عليه پيش رفته است از سه چيز بود جد و فتح و خيال. و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل بنزديك ايشان اينست و گويند پيغامبر صلواة‌الله عليه اين شرايع از بهر ابلهان و نادانان پيدا آورد تا ايشان را هميشه مشغول و زير و زبر دارد و بهيچ فضول نپردازند والا از اين شريعتها هيچ نيست. و هر يكى را از احكام شريعت تأويل نهاده‌اند و باطنى. چون بتحقيق نگرى همه در ابطال شريعت كوشيده‌اند لعنهم الله، چنانكه گويند در معنى اين خبر كه پيغامبر صلواة‌الله عليه گفت: القبرُ رَوضة مِن رياض الجنةِ او حفرةُ من حُفرالنيران. معنى اين گور تن آدمى است كه گور شخص اوست و نفس اندروست اگر اين كس باطنى باشد و خويشتن را بگزارد احكام شريعت رنجه ندارد تن او روضهء بهشت باشد پس اگر باطن و تأويل شريعت نداند بطاعت و عبادت رنج كشد تن او از كندهء دوزخ باشد. و گويند درخت طوبى كه گويند درختيست در بهشت هيچ جاى نباشد كه شاخ آن درخت آنجا نرسد و گويند تأويل اين چيز آفتابست كه هر روز همهء عالم را بگيرد و بهر سرائى جائى نباشد كه از او شاخى فرو نيايد، و مانند اين تأويلها ساخته‌اند قرآن و شريعت و نماز و روزه و حج و ايمان را و اگر هر يك را شرح دهيم كتاب دراز گردد اينقدر كه ياد كرديم نمودار را بسنده باشد و بناى مذهب ايشان بر هفت گانه است و بهفت پيغامبر مقرند بظاهر، هر چند بباطن همه را منكرند، و امام هفت گويند و آن كه هنوز بيرون نيامده است و منتظر است ولى‌الزمان خوانند و روز عيد ماه رمضان از هر سرى درمى و دانگى بستانند يعنى هفت دانگ. و ايشان را به هر شهرى كسى است كه خلق را بدين مذهب دعوت كند، آن كس را صاحب جزيره خوانند و از دست وى به هر شهرى داعيان باشند و آن كس را كه دين بر او عرضه كنند مُستجيب خوانند. و دو تن بودند معروف در روزگار ما كه ايشان بمحل صاحب جزيره رسيده بودند يكى ناصرخسرو كه بيمگان مقام داشت و آن خلق را از راه برد و آن طريقت او (از) آنجا برخاست و ديگر حسن صَباح كه باصفهان مينشست و از آنجا به رى آمد و متوارى گشت و خلقى مردم را از خراسان و عراق بى‌راه كرد و بدين مذهب خواند و يكى بود بغزنين كه او را محمد اديب خواندندى و داعى مصريان بود و خلقى بيحد را از شهر و روستا بيراه كرده است، و اين قدر بدان نبشته آمد تا اگر كسى از اين جنس سخن شنود بداند كه سخن ايشان است و بدان التفات نكند وزرق ايشان نخرد. (بيان‌الاديان). استرن، كه مطالعاتى در باب اسماعيليه داشته است مقالتى در مجلهء دانشكدهء ادبيات تهران نوشته كه قسمتى از آن مقاله نقل ميشود و البته با مقايسهء مطالبى كه در اين باب، ذيل لغت اسماعيليه آمده است اطلاعاتى به دست خواهد داد. استرن گويد: در باب ظهور اولين فرقهء باطنيه در ايران بايد گفت كه اولين داعى اسماعيلى در نيمهء قرن سوم به نزديكيهاى رى وارد شد و در سالهاى آخر اين قرن به نيشابور رسيد. و در باب پيدايش باطنيه بايد اضافه كرد كه در دورهء حيات امام جعفر صادق (ع) (وفات 148 ه‍ . ق.) دسته‌هايى بودند كه از ادعاى پسر او اسماعيل و نوهء او محمدبن اسماعيل به جانشينى امام پشتيبانى ميكردند، مشهورترين اين فرق «خطابيه» هستند، يعنى پيروان ابوالخطاب كه از مريدان امام جعفر صادق بود. فرق دورهء اول گمنام بودند، در حاليكه فرقهء اسماعيليه را جنبشى عظيم بود و مقاصد جامع سياسى داشت و بين اعتقادات پيروان آن و فرق اوليه وجه اشتراكى نبود مگر در اهميت خاصى كه هر دو گروه براى اسماعيل‌بن جعفر الصادق و خاندان او قائل بودند. در سال 260 ه‍ . ق. ناگهان داعيان در بلاد مختلف اسلامى پديد آمده و آراء انقلابى خود را ترويج كردند. در سال 261 ه‍ . ق. در جنوب عراق مركزى براى اسماعيليه تأسيس يافت كه رؤساى محلى آن «حمدان قرمط» و «عبدان» بودند، پس از اندك مدتى اسماعيليه در بحرين تحت صدارت «ابوسعيد الجنابى» و در يمن برياست «منصور اليمن» و «على‌بن الفضل» مستقر شدند. داعى مشهور «ابو عبدالله الشيعى» كه فاطميان خلافت خود را مديون او هستند در سال 280 ه‍ . ق. از يمن به افريقاى شمالى آمد. دشمنان فاطميان منكر اين بودند كه سلسلهء فاطمى از محمدبن اسماعيل سرچشمه گرفته است و تأسيس اين فرقه را به عبداللهبن ميمون القداح كه در پايان قرن سوم ميزيست نسبت ميدادند و ادعاى آنانرا به تعلق به خاندان حضرت على (ع) باطل ميدانستند. دربارهء آراء اسماعيليهء اوليه شهادت كتاب «فرق‌الشيعه» را (كه قبلا به نوبختى نسبت داده شده بود و اكنون معلوم شده است كه از عبدالله الاشعرى القمى است) در دست داريم كه متعلق به دورهء قديم يعنى قبل از تحولات سياسى اين فرقه است. بنابر قول آن مؤلف اسماعيليه به هفت پيامبر شارع معتقد بودند كه عبارتند از: نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، محمد، على و محمدبن اسماعيل كه وفات نيافته و در انتظار رجعت او بعنوان مهدى يا قائم هستند. گروه وابستهء ديگرى نيز وجود داشت كه به اينكه سلسلهء امامان از اولاد محمدبن اسماعيل بودند معترف بود، لكن مؤلف فرق‌الشيعه كه از آن نامبرده است آن را از قرامطه ممتاز دانسته و تأكيد كرده است كه قرامطه (كه در اصل نام شعبهء عراقى اين نهضت بود ولى در بسيارى از مواقع به شعب ديگر نيز اطلاق شده است) معتقد بوجود امامانى بعد از محمدبن اسماعيل نبودند و فقط هفت امام را يعنى على و حسن و حسين و على‌بن حسين و محمدبن على و جعفر و محمدبن جعفر را ميشناختند. از چند نفر از مؤلفين مانند ابن النديم صاحب الفهرست و عبدالقاهر بغدادى صاحب الفرق بين الفرق و نظام الملك مؤلف سياستنامه و رشيدالدين در جامع التواريخ و المقريزى ميتوان اطلاعى در اين باب به دست آورد. اولين داعى ايالت جبال «خلف» نام داشت و شغل او حلاجى بود، تاريخ فعاليت او به دست نيامده ولى از آنجا كه پنجمين داعى «ابوحاتم الرازى» در حدود سال 300 ه‍ . ق. شروع به انجام وظيفه نمود، خلف لابد فعاليت خود را مدت مديدى قبل از آن يعنى در حدود اواسط قرن سوم شروع كرد. بنا بقول نظام الملك او به حوالى رى آمد و قريهء «كلين» واقع در پشاپويه را موطن خود قرار داد. دعوت خلف دربارهء ظهور قريب‌الوقوع قائم بود و گويا يك ده متروك را مركز اجتماع خود قرار داده بود و هنگاميكه كدخداى دهكده آوازهء او را شنيد، خلف تصميم گرفت بسوى شهر مجاور رى بگريزد و در همان شهر وفات يافت. براى مدت طويلى خلف به عنوان مؤسس نهضت اسماعيليه در آن ايالت مشهور بود و آن فرقه را در رى «خلفيه» ميناميدند. پس از خلف پسر او جانشين وى گرديد و مهمترين مريد او «غياث» از قريهء كلين بود. الزعفرانى كه رئيس فرقهء متكلمين زعفرانيه (شعبه‌اى از مكتب النجار) در شهر رى بود مردم شهر را عليه اسماعيليه برانگيخت و آنانرا متفرق كرد. غياث به خراسان فرار كرد. لكن بعداً به رى بازگشت و ابوحاتم را كه اول از ناحيهء پشاپويه بود به معاونت برگزيد. در اثر آزار مخالفين، غياث مجدداً رى را ترك گفت و كس ندانست به كجا رفته است. ابوحاتم رازى از بزرگترين شخصيت‌هاى اين فرقه است، او مريدان خود را در طبقهء حاكم ميجست و كسانى مانند احمدبن على را كه از 307 تا 311 ه‍ . ق. فرماندار رى بود به‌كيش خود در آورد. ابوحاتم در حدود 322 ه‍ . ق. درگذشت. پس از وفات ابوحاتم رياست نصيب دو نفر شد، يكى «عبدالملك الكوكبى»، ديگر «اسحاق» كه در رى ميزيست. بنا بقول رشيدالدين، عبدالملك ساكن قلعهء «گردكوه» بود، اما اسحاق داعى رى، ممكن است همان ابو يعقوب السجزى باشد كه بعداً بعنوان يكى از رؤساى معتبر اسماعيليه در شرق ايران با او مواجه ميشويم. در پايان قرن سوم، عقيدهء اين نهضت در بارهء امامت كاملا تغيير يافت. ديگر گفته نميشد كه محمدبن اسماعيل قائم است، بلكه او يكى از امامان محسوب ميشد و بعد از او امامان ديگرى نيز بودند مانند فاطميان كه در افريقاى شمالى استقرار يافتند و قائم زمان بعنوان آخرين امام اين سلسله شمرده ميشد. لكن تمام اسماعيليه اين نظر جديد را نپذيرفتند و اعتقاد خود را به قائم غايب حفظ كردند. بنابه شواهد موجود سلسلهء مسافرى وابسته باين دسته بودند. محمدبن مسافر حاكم تارم و فرمانرواى قلعهء شميران در آغاز قرن چهارم، دو پسر داشت؛ المرزبان كه آذربايجان را فتح كرد و «وهسودان»، كه هر دو اسماعيلى بودند. ابن مسكويه گويد كه المرزبان و وزيرش «على‌بن جعفر» اسماعيلى بودند. صدق اين امر در مورد برادر او وهسودان نيز طبق سكه‌اى كه در سال 544 ه‍ . ق. در جلال‌آباد ضرب شده ثابت ميشود، در اين سكه بعد از ذكر شهادتين اضافه شده است: على خليفة‌الله، و اين نكته بكلى مربوط به تشيع است. در مورد خراسان بنظر ميرسد كه اولين داعى آنجا ابو عبدالله الخادم در سالهاى آخر قرن سوم در نيشابور ظهور كرده باشد و جانشين او ابوسعيد الشعرانى در سال 307 ه‍ . ق. وارد آن شهر شد. سپس حسين‌بن على‌بن مروزى بدين مقام رسيد و بعد محمدبن احمد النسفى، او اولين كسى بود كه عقايد اسماعيليه را بصورت فلسفهء نو افلاطونى كه در آن زمان بين فلاسفهء اسلامى اشاعه داشت درآورد و افكار او جايگزين عقايد اساطيرى اوليهء اسماعيليه گرديد. هم او بود كه امير نصربن احمد را به كيش اسماعيليه درآورد. ولى در ايام پسرش نوح، بخت اسماعيليه در ماوراءالنهر برگشت والنسفى و همكاران اصلى او در فاجعهء سال 332 ه‍ . ق. از بين رفتند. پس از النسفى، ابويعقوب السجزى برياست دعوت رسيد، اگر اين نظر كه او قبلا داعى رى بوده باشد صحيح تلقى شود، لابد او از آنجا بشرق انتقال يافته و بالاخره به سيستان رفته و در آنجا به دست خلف‌بن احمد بقتل رسيده است. پس از او مسعود ملقب به دهقان پسر النسفى جانشين وى گرديد. اسماعيليه در تمام ايران با شكست مواجه بودند، تنها سرزمينى كه توانستند خود را در آن براى مدتى مستقر سازند و آنرا مركز خود قرار دهند ايالت سند در شرقى‌ترين ناحيهء عالم اسلام بود. در طى قرن چهارم هجرى تبليغات اسماعيليه رو بزوال ميرفت ولى در قرن پنجم بتدريج احياء شد و پس از اينكه اشخاصى مانند المؤيدلله داعى شيراز و ناصرخسرو را ببار آورده تحت رياست ابن العطاش و مخصوصاً حسن صباح نيروى مهيبى گرديد. (از مقالهء اولين ظهور اسماعيليه در ايران بقلم استرن، مجله دانشكدهء ادبيات تهران، شمارهء اول سال نهم). در باب باطنيه همچنين رجوع به اسماعيليه و جهانگشاى جوينى در ذكر تقرير مذهب باطنيان ج 3 صص142 تا 170 و تاريخ الحكماء ص15 و اخبارالدولة السلجوقيه ص67 – 81 – 82 – 87 – 104 – 113 – 114 و چهار مقاله ص 111 و غزالى نامه ص24 – 42 – 110 – 228 – 237 – 316 – 327 و الكامل ابن اثير ج 10 ص132 – 133 – 164 – 180 – و ج 12 ص91 و لغات تاريخيه و جغرافيهء تركى ج 2 ص33 و تلبيس ابليس ص108 شود.

(1) – صحيح: رى.
(2) – تاريخ فرقهء باطنيه بر زمان حسن صباح بسيار مقدم است و قول صاحب تجارب السلف را اساسى نباشد.
(3) – كذا، صحيح ميمون است نه بوميمون.
(4) – ظاهراً صحيح آن دستكارى است بمعنى جراحى.







































الموت.[اَ لَ] (اِخ) نام قلعه‌اى است مشهور كه مابين قزوين و گيلان واقع است و آن را بسبب ارتفاعى كه دارد اله موت گفتندى يعنى عقاب آشيان، چه اله عقاب و آموت بمعنى آشيان باشد، و چون عقاب در جاهاى بلند آشيان ميكند آن قلعه را بدين نام خواندند و بكثرت استعمال الموت شده است. گويند در زمان سلطان ملكشاه آن قلعه را حسن صباح گرفت و مدتها در تصرف ملاحده بود و تاريخ گرفتن آن نيز «الموت» است. (برهان قاطع). صاحب جامع التواريخ رشيدى گويد: لفظ الموت كنايه از ابتداء دولت اسماعيليه است يعنى سنهء سبع و سبعين و اربعمائه (477). در نزهة‌القلوب (چ ليدن ص61) آمده: معتبرترين همه [ قلاع رودبار ] قلعهء الموت كه دارالملك اسمعيليان ايران‌زمين بود. و صدو هفتادويك سال مقر دولت ايشان بود و آن قلعه از اقليم چهارم است. طولش از جزاير خالدات «فه لز» و عرض از خط استوا «لوكا» الداعى الى الحق حسن‌بن زيدالباقرى در سنهء ست و اربعين و مأتين (246) ساخت و در سنهء ثلاث و ثمانين و اربعمائه (483) حسن صباح بر آن مستولى شد و به دعوت بواطنه مشغول شد، و آن قلعه را در اول اله اموت گفته‌اند يعنى آشيانهء عقاب كه بچگان را برو آموزش كردى، بمرور الموت شد، و حرف اله موت بعدد جمل چندِ سال صعود حسن صباح است(1) بر آن قلعه، و اين از نوادر حالات است. در سنهء اربع و خمسين و ستمائه (654) بفرمان هلاكوخان آن قلعه را خراب كردند – انتهى.
صاحب مرآت‌البلدان (ذيل الموت) آرد: الموت در قلهء كوهى است كه گوديها در حوالى آن است كه نصب منجنيق بر آنها ممكن نيست و تير هيچ تيراندازى نيز بدانجا نميرسد. معروف است كه يكى از سلاطين ديالمه عقابى را براى شكار رها كرده و خود او را تعاقب نمود تا به اين محل رسيده، از مشاهدهء وضع اين موضع دانست كه حصانت آن بدرجهء كمال است قلعه‌اى آنجا بنا كرد و او را اله‌موت ناميد، ترجمهء اين لفظ بلغت ديلم تعليم عقاب است.. – انتهى.
آقاى پورداود در «فرهنگ ايران باستان» آرند: حمزهء اصفهانى در كتاب التنبيه على حدوث التصحيف (نسخهء خطى) و الميدانى در كتاب السامى فى الاسامى، عقاب را به «آله» گردانيده‌اند و همچنين ابوريحان در التفهيم، و حكيم مؤمن در تحفة‌المؤمنين مينويسد «عقاب را به فارسى الوه و به تركى قراقوش گويند». در فرهنگ جهانگيرى آمده: «له با اول مضموم مرغى باشد ذى‌مخلب كه بر كوههاى بلند آشيانه كند و بغايت قوى و بزرگ بود، و آن را آله نيز خوانند وعقاب گويند». در همهء فرهنگها آله بمعنى عقاب ياد گرديده، از آنهاست فرهنگ رشيدى، و در همه جا نوشته شده است كه الموت دژ معروف حسن صباح در نزديكى قزوين لفظاً بمعنى آشيانهء عقاب است.... ابن‌الاثير در كامل‌التواريخ مينويسد: آلموت در مرز ديلم است، آلوه عقاب است، جزء دوم اين نام كه آموت باشد به لهجهء ديلمى بمعنى آموزش است. همچنين زكريابن محمد قزوينى (متوفى به سال 682 ه‍ . ق.) در كتاب خود عجايب المخلوقات و غرايب الموجودات و در آثارالبلاد ميگويد: آلموت در ناحيهء رودبار ميان قزوين و درياى خزر است و بگفتهء وى نيز آلوه در فارس بمعنى عقاب و آموت بمعنى آموزش است اين كوه چنين ناميده شده براى اينكه عقابى پادشاهى را در شكار به اين كوه كه به سرزمينهاى پيرامون خود مسلط است متوجه ساخت. پادشاه از پى عقاب بر آن كوه برآمد چون آنجا را پايگاه فراخ و باشكوه ديد، دژى ساخت و الموت خواند زيرا عقاب او را آموخته بود. حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده و در نزهة‌القلوب مينويسد:
«و آن قلعه را در اول اله آموت گفته‌اند، يعنى آشيانهء عقاب كه بچگان را برو آموزش كردى، بمرور الموت شد». رضا قليخان هدايت آنچه را كه پيشينيان نوشته و «آله» را بمعنى عقاب گرفته‌اند نپذيرفته است، مهملات كتاب ساختگى دساتير را به همهء نوشته‌هاى معتبر برترى داده، در فرهنگ خود انجمن‌آراى ناصرى مينويسد: «الموت» نام قلعه‌اى است مابين قزوين و گيلان كه حسن صباح اسماعيلى در تصرف آورده بود و از غايت بلندى آن را اله موت خوانند يعنى آشيان عقاب، چه اله، آشيانه و مود و موت، عقاب است، و قول صاحب آثارالبلاد واهى است، در «جهانگيرى» آمده است كه الموت يعنى آشيانهء عقاب، و اله عقاب را دانسته، و مود را آشيانه، و ارباب لغت بعد از وى پيروى كرده‌اند، اما در ترجمهء دساتير كه ساسان پنجم كرده در لغات او مود را بمعنى عقاب آورده و تا و دال بيكديگر تبديل مييابند چنانكه تود و توت، در اين صورت «مود» بمعنى عقاب و «اله» بمعنى خانه باشد، الموت يعنى خانهء عقاب، چنانكه ملك الشعرا پسر ملك الشعرا صباى كاشانى گفته:
ماكيان را بودى مخلب و منقار ولى
صيد را مخلب و منقار ببايد چون مود.
(از فرهنگ ايران باستان صص 296 – 298).
و رجوع به ترجمهء مازندران و استراباد ص41 و 45 و لغات تاريخيه و جغرافيهء تركى ذيل الموت و فرهنگ ايران باستان صفحات مذكور و سرزمينهاى خلافت شرقى ص238 و مرآت‌البلدان ذيل الموت و انجمن‌آراى ناصرى و هفت قلزم و آنندراج و غياث اللغات و فرهنگ رشيدى و فرهنگ جهانگيرى و تاريخ جهانگشاى جوينى ج 1 و 2 ص44 و 204 و فهرست حبيب‌السير چ خيام ج 2 و فهرست تاريخ گزيده چ انگلستان و فهرست تاريخ مغول و فهرست اخبارالدولة السلجوقية و مادهء «آله» شود :
كراست قدرت آن كين حصار گردان را
بجاى خويش بدارد چو قلعهء الموت.
عبدالقادر نايينى (از جهانگيرى).

(1) – اله‌موت بحساب جمل 482 است حال آنكه تاريخ تصرف بگفتهء خود صاحب نزهة‌القلوب 483 و بقول قزوينى 483 يا 446 است و شايد «موت» را بحساب آورده‌اند كه معادل تاريخ اخير (446) ميشود، رجوع به سرزمينهاى خلافت شرقى ص238 شود.



0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home