Wednesday, September 29, 2004

افسانه

ازجمله موجودات افسانه ای که در متون زرتشتی آمده است پرنده ای افسانه ای به نام سئین (سیمرغ ) است یک باز بزرگ که اهمیت ویژه دارد ا و بر فراز درخت همه تخمه لانه دارد وبا برهم زدن بال های خود بذرها
را می پراکند سپس این بذرها به وسیله باران وباد در سراسر زمین توزیع می شوند یر اساس افسانه های بعدی وی به جوجه هایش شیر می دهد وهرچند یکسان بودن او باسیمرغ بعدی قطعی نیست اما جالب است که در شاهنامه فردوسی با یک پرنده افسانه ای مشابه مواجه می شویم که قدرت های ماوراء طبیعی دارد ودر داستان زال وپسرش رستم نقش مهمی ایفا می کند.
درخت همه تخمه در میان دریای فراخکرت قراردارد ویک ماهی به نام کر ازآن نگهداری می کند که در اطراف آن شنا می کند وقادر است همه موجودات زیان آور را ازآن دور سازد یکی از این موجودات بخصوص خطرناک قورباغه است که سعی می کند ریشه های این درخت مقدس را بجود. موجود افسانه ای دیگری که وظیفه اش حفاظت ازاین درخت است خرپاک است. این موجود سفید پیکر دارای شاخی زرین بر سرسه پا شش چشم ونه پوزه است. این موجود نیز در میان دریای فراخکرت می ایستد وهمه موجودات زیان آوری را که در آب هستند نابود می کند.
بجز سیمرغ سایر پرندگانی که در اوستا از آنها نام برده شده یکی کرشپترپرنده تیز پروازی است که گفته های
پیامبر زرد شت را در اطراف می پراکند ودیگری اشوزشت یا جغد است که با ذکر کلمات مقدس دیوان شرور را دورمی سازد دیگرپرنده ای به نام چمروش است که وظیفه میهن پرستانه او برچیدن غیر ایرانیان است. وبه
پراکندن بذرهای درخت همه تخمه نیز کمک می کند.



سایر اژدهاها عبارتند از : اژی سرور زرد وسبز شاخدا ر که اسبان وآدمیان را می خورد کند رب ( کندرو )
زرین پاشنه که دریای فراخکرت راهراسا ن می کند وسناویذ ک جوان که قصد دارد وقتی بالغ شد ا رواح خیر و شر را به کشیدن گردونه خود وا دا ر کند یک پرنده بد نهاد بزرگ جسه به نام کمک نیز وجود دارد که
همراه با سایر موجودا ت ا فسانه ای زیان بخش با انسانها دشمنی می کنند اما خود قربانی قهرمانان می شوند
در اینجا خیر بر شر پیروز می شود مبارزه ای که در قلب آیین زرتشتی قرار دارد.

( اسطوره های ایرانی وستا سرخوش کرتیس ترجمه عباس مخبر ص 23 و 26 )

Sunday, September 12, 2004

حقوق بشر

اعلامیه ی جهانی حقوق بشر
ترجمه ی محمد جعفر پوینده

ماده ی 1
تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند واز لحاظ حیثیت وکرامت وحقوق با هم برابراند. همگی دارای عقل ووجدان هستند وباید با یکدیگر با روحیه برادرانه رفتار کنند.

ماده ی 2
هرکس می تواند بی هیچ گونه تمایزی به ویژه از حیث نژاد رنگ جنس زبان دین عقیده ی سیاسی یا هر عقیده ی دیگر وهمچنین منشاء ملی با اجتماعی ثروت ولادت یاهر وضعیت دیگر ازتمام حقوق وهمه ی آزادی های ذکر شده در این اعلامیه بهرمند گردد.
به علاوه نباید هیچ تبعیضی به عمل آید که مبتنی بر وضع سیاسی قضایی یا بین المللی کشور یا سرزمینی باشد شخص به آن تعلق دارد خواه این کشور یا سرزمین مستقل تحت قیومت یا غیر خود مختار باشد یا حاکمیت آن به شکلی محدود شده باشد.

ماده ی 3
هر فردی حق زندگی آزادی وامنیت شخصی دارد.

ماده ی 4
هیچ کس را نباید دربندگی یا بردگی نگاه داشت: بردگی وداد وستد بردگان به هر شکلی که باشد ممنوع است.

ماده ی 5
هیچ کس نباید شکنجه شود یا تحت مجازات یا رفتاری ظالمانه ضد انسانی یا تحقیر آمیز قرار گیرد.

ماده ی 6
هرکس حق دارد که شخصیت حقوقی اش درهمه جا به رسمیت شناخته شود.

ماده ی 7
همه در برابر قانون مساوی هستند وحق دارند بی هیچ تبعیضی از حمایت یکسان قانون بر خوردار شوند همه حق دارند در مقابل هر تبعیضی که ناقض اعلامیه ی حاضر باشد وبر ضد هر تحریکی که برای چنین تبعیضی به عمل آید ازحمایت یکسان قانون بهره مند گردند.

ماده ی 8
دربرابراعمالی که به حقوق اساسی فرد تجاوز کنند – حقوقی که قانون اساسی یاقوانین دیگر برای او به رسمیت شناخته است – هر شخصی حق مراجعه ی موثر به دادگاه های ملی صالح را دارد.

ماده ی 9
هیچ کس رانباید خودسرانه توقیف حبس ویا تبعید کرد.

ماده ی 10
هر شخصی با مساوات کامل حق دارد که دعوایش در دادگاهی مستقل وبی طرف منصفانه وعلنی رسیدگی شود وچنین دادگاهی در باره حقوق والزامات وی یاهر اتهام جزایی که به او زده شده باشد تصمیم بگیرد.

ماده ی 11

(1) هر شخصی که به بزه کاری متهم شده باشد بی گناه محسوب می شود تا هنگامی که در جریان محاکمه ای علنی که در آن تمام تضمین های لازم برای دفاع او تامین شده باشد مجرم بودن او به طور قانونی محرز گردد.
(2) هیچ کس برای انجام دادن یا انجام ندادن عملی که در موقع ارتکاب آن به موجب حقوق ملی یا بین المللی جرم شناخته نمی شده است محکوم نخواهد شد . همچنین هیچ مجازاتی شدیدتر از مجازاتی که در موقع ارتکاب جرم به آن تعلق می گرفت درباره کسی اعمال نخواهد شد.



ماده ی 12
نباید در زندگی خصوصی امور خانوادگی اقامت گاه یا مکاتبات هیچ کس مداخله های خود سرانه صورت گیرد یا به شرافت و آبرو وشهرت کسی حمله شود. دربرابر چنین مداخله ها وحمله هایی برخورداری از حمایت قانون حق هر شخصی است.

ماده ی 13
(1) هرشخصی حق دارد در داخل هر کشور آزادانه رفت وآمد کند واقامت گاه خود را بر گزیند.
(2) هر شخصی حق دارد هر کشوری از جمله کشور خود را ترک کند یا به کشور خویش باز گردد.

ماده ی 14
(1) در برابر شکنجه تعقیب وآزارهر شخصی حق در خواست پناهندگی وبر خورداری از پناهندگی در کشورهای دیگر را دارد.
(2) درموردی که تعقیب واقعا در اثر جرم عمومی وغیر سیاسی یا در اثر اعمالی مخالف با هدف ها واصول ملل متحد باشد نمی توان به این حق استناد کرد.

ماده ی 15
(1) هر فردی حق دارد که تابعیتی داشته باشد.
(2) هیچ کس را نباید خودسرانه از تابعیت خویش یا از حق تغییر تابعیت محروم کرد.

ماده ی 16
(1) هر مرد وزن بالغی حق دارند بی هیچ محدودیتی از از حیث نژاد ملیت یا دین با همدیگر زناشویی کنند وتشکیل خانواده بدهند. در تمام مدت زناشویی وهنگام انحلال آن زن وشوهر در امور مربوط به ازدواج حقوق برابر دارند.
(2) ازدواج حتما باید با رضایت کامل و آزادانه زن ومرد صورت گیرد.
(3) خانواده رکن طبیعی واساسی جامعه است وباید از حمایت جامعه ودولت بهرمند شود.

ماده ی 17
(1) هر شخصی به تنهایی یا به صورت جمعی حق مالکیت دارد.
(2) هیچ کس را نباید خود سرانه از حق مالکیت محروم کرد.

ماده ی 18
هر شخصی حق دارد از آزادی اندیشه وجدان ودین بهره مند شود: این حق مستلزم آزادی تغییر دین یا اعتقاد و همچنین آزادی اظهار دین یا اعتقاد در قالب آموزش دینی عبادت ها و اجرای آیین ها ومراسم دینی به تنهایی یا به صورت جمعی به طور خصوصی یا عمومی است.

ماده ی 19
هر فردی حق آزادی عقیده وبیان دارد واین حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقیده خود بیم ونگرانی نداشته باشد ودر کسب ودریافت وانتشار اطلاعات وافکار به تمام وسایل ممکن بیان وبدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.

ماده ی 20
(1) هر شخصی حق دارد ازآزادی تشکیل اجتماعات مجامع وانجمن های مسالمت آمیز بهرمند گردد.
(2) هیچ کس را نباید به شرکت در هیچ اجتماعی مجبور کرد.

ماده ی 21
(1) هر شخصی حق دارد که در اداره امور کشور خود مستقیما یا به وساطت نمایندگانی که آزادانه انتخاب شده باشند شرکت جوید.
(2) هر شخصی حق دارد با شرایط برابر به مشاغل عمومی کشور خود دست یابد.
(3) اراده مردم اساس قدرت حکومت است: این اراده باید در انتخاباتی سالم ابراز شود که به طور ادواری صورت می پذیرد. انتخابات باید عمومی با رعایت مساوات وبا رای مخفی یا به طریقه مشابه برگزار شود که آزادی رای را تامین کند.

ماده ی 22
هرشخصی به عنوان عضو جامعه حق امنیت اجتماعی دارد ومجاز است به یاری مساعی ملی وهمکاری بین اللملی حقوق اقتصادی اجتماعی وفرهنگی ضروری برای برای حفظ حیثیت وکرامت ورشد آزادانه شخصیت خود را با توجه به تشکیلات ومنابع هر کشور به دست آورد.

ماده ی 23
(1) هر شخصی حق دارد کار کند کار خود را آزادانه برگزیند شرایط منصفانه ورضایت بخشی برای کار خواستار باشد ودر برابر بی کاری حمایت شود.
(2) همه حق دارند که بی هیچ تبعیضی در مقابل کار مساوی مزد مساوی بگیرند.
(3) هرکس که کار می کند حق دارد مزد منصفانه ورضایت بخشی دریافت دارد که زندگی او وخانواده اش را موافق حیثیت وکرامت انسانی تامین کند ودر صورت لزوم با دیگر وسایل حمایت اجتماعی کامل شود.
(4) هر شخصی حق دارد که برای دفاع از منافع خود با دیگران اتحادیه تشکیل دهد ویا به اتحادیه های موجود بپیوند د.

ماده ی 24
هر شخصی حق استراحت فراغت وتفریح دارد وبه ویژه باید از محدودیت معقول ساعات کار ومرخصی ها وتعطیلات ادواری با دریافت حقوق بهرمند شود.

ماده ی 25
(1) هر شخصی حق دارد که از سطح زندگی مناسب برای تامین سلامتی ورفاه خود و خانواده اش به ویژه از حیث خوراک پوشاک مسکن مراقبت های پزشکی وخدمات اجتماعی ضروری برخوردار شود همچنین حق دارد که در مواقع بی کاری بیماری نقص عضو بیوگی پیری یا در تمام موارد دیگری که به عللی مستقل از اراده خویش وسایل امرار معاشش رااز دست داده باشد از تامین اجتماعی بهر مند گردد.
(2) مادران وکودکان حق دارند که از کمک ومراقبت ویژه برخوردار شوند. همه کودکان اعم از آن که در پی ازدواج یا بی ازدواج زاده شده باشند حق دارند که از حمایت اجتماعی یکسان بهرمند گردند .

ماده ی 26
(1) هر شخصی حق دارد که از آموزش وپرورش بهرمند شود.آموزش وپرورش ودست کم آموزش ابتدایی وپایه باید رایگان باشد . آموزش ابتدایی اجباری است . آموزش فنی وحرفه ای باید همگانی شود ودست یابی به آموزش عالی باید با تساوی کامل برای همه امکان پذیر باشد تا هرکس بتواند بنا به استعداد خود از آن بهره مند گردد.
(2) هدف آموزش وپرورش باید شکوفایی همه جانبه شخصیت انسان وتقویت رعایت حقوق بشر و آزادی های اساسی باشد. آموزش و پرورش باید به گسترش حسن تفاهم دگر پذیری ودوستی میان تمام ملت ها وتمام گروههای نژادی یا دینی ونیز به گسترش فعالیت های ملل متحد در راه حفظ صلح یاری رساند.
(3) پدر ومادر در انتخاب نوع آموزش وپرورش برای فرزندان خود بر دیگران حق تقدم دارند.

ماده ی 27
(1) هر شخصی حق دارد آزادانه در زندگی فرهنگی اجتماعی سهیم وشریک گردد واز هنرها وبه ویژه از پیشرفت علمی وفواید آن بهره مند شود.
(2) هرکس حق دارد از حمایت منافع معنوی ومادی آثارعلمی ادبی یا هنری خود برخوردار گردد .



ماده ی 28
هر شخصی حق دارد خواستار برقراری نظمی درعرصه اجتماعی وبین المللی باشد که حقوق و آزادی های ذکر شده در این اعلامیه را به تمامی تامین وعملی سازد .

ماده ی 29
(1) هرفردی فقط در برابر آن جامعه ای وظایفی برعهده دارد که رشد آزاد انه و همه جانبه او راممکن
می سازد.
(2) هر کس در اعمال حقوق وبهر گیری از آزادی های خود فقط تابع محدودیت های قانونی است که صرفا برای شناسایی ومراعات حقوق و آزادی های دیگران وبرای رعایت مقتضیات عادلانه ی اخلاقی ونظم عمومی ورفاه همگانی در جامعه ای دموکراتیک وضع شده اند.
(3) این حقوق وآزادی ها در هیچ موردی نباید برخلاف هدف ها و اصول ملل متحد اعمال شوند.

ماده ی 30
هیچ یک از مقررات اعلامیه حاضر نباید چنان تفسیر شود که برای هیچ دولت جمعیت یا فردی متضمن حقی باشد که به موجب آن برای از بین بردن حقوق و آزادی های مندرج در این اعلامیه فعالیتب انجام دهد یا به عملی دست بزند .











Friday, September 10, 2004

على ذكره السلام + دهخدا

على ذكره السلام.[عَ لا ذِ رِ هِسْ سَ](ع جمله اسميه دعايى) بر ياد او درود باد! || (اِخ) لقبى است كه اسماعيليان براى چهارم از دعاة خود، جهت تعظيم او داده‌اند. و نام وى حسن‌بن محمدبن بزرگ‌اميد است و در سال 520 ه‍ . ق. متولد شد و از كودكى به تحصيل مسائل عقلى و نقلى مذهب اسماعيليه پرداخت و فضيليتى كسب كرد و از آنجا كه پدرش محمد شخصى بغايت عامى بود، الموتيان اين حسن را در جنب پدر عالمى متفوق و دانائى بزرگ مى‌دانستند و مى‌پنداشتند كه امامى كه حسن صباح وعده داده است همين شخص مى‌باشد و او نيز با ايما و اشاره اين تصور را تقويت مى‌كرد. سرانجام پدرش از اين وضع هراسيده جمعى از مخالفان خود يعنى قائلين به امامت پسرش را با وضعى فجيع به قتل رساند. در نتيجه او نيز از ترس پدر دست از دعوى خويش برداشت. و چون محمدبن بزرگ‌اميد درگذشت، حسن بجاى پدر بر مسند حكومت نشست و اين بار دعوى نيابت امامت كرد و شرح آن واقعه به اجمال چنين است كه: در روز هفدهم رمضان سال 559 ه‍ . ق. فرمان داد تا اهالى ولايات در ميدان مصلاى الموت گرد آمدند و خود بر منبرى كه روى به سمت قبله داشت و بر چهار ركن آن چهار رايت به رنگهاى سپيد و سرخ و زرد و سبز قرار داده بودند، صعود كرد و چنان نشان داد كه از جانب مقتدى، يعنى امام مفقود، كسى نزد او آمده است و به زبان ايشان خطبه آورده. آنگاه بر سر منبر فصلى فصيح و بليغ ايراد كرد و خطبه‌اى به لغت عربى خواند به اين عنوان كه سخن امام است و يكى از حاضران ترجمهء آن الفاظ را براى سايرين تقرير مى‌كرد. مضمون خطبه چنين بود كه: حسن‌بن محمدبن بزرگ‌اميد خليفه و داعى و حجت ما است، بايد كه شيعهء ما در امور دينى و دنياوى مطيع و متابع او باشند و حكم او حكم ما دانند و قول او قول ما شناسند و بدانند كه مولاى ما ايشان را شفيع شد و شما را به خدا رسانيد... پس از پايان خطبه، دو ركعت نماز عيد بگزارد و خوان بنهادند و قوم افطار كردند و اين روز را «عيد قيامت» خواند. و اين رسم از آن روز نزد ملاحده بر جاى ماند. و اسماعيليان چون از اين تاريخ، به فتواى حسن‌بن محمد امور دينى و اركان شرائع را فروگذاشتند، ايشان را ملحد خواندند. چندى بعد حسن‌بن محمد كه تا كنون خود را قائم‌مقام و نائب امام و فرزند محمدبن بزرگ‌اميد مى‌دانست، چنين ادعا كرد و تصريح نمود كه گرچه در ظاهر او را پسر محمدبن بزرگ‌اميد دانسته‌اند اما در حقيقت وى امام وقت است و از اولاد نزاربن مستنصر مى‌باشد.
الموتيان را دربارهء چگونگى عوض شدن وى (كه از اولاد نزار است) با فرزند محمدبن بزرگ‌اميد، داستانى است كه شرح آن در جامع‌التواريخ آمده است. اما اسماعيليه و نزاريه در عدد آباء ميان حسن و نزار به دو گروه شدند، قومى ميان آنها سه پدر قائلند يعنى او راحسن‌بن القاهر بقوة‌اللهبن المهتدى‌بن هادى‌بن نزاربن مستنصر بالله مى‌دانند. و گروهى ميان آنان بيش از دو پدر نمى‌دانند و «القاهر بقوة‌الله» را لقب خود حسن دانند. و در عرف طائفهء نزاريه شهرت او به «على ذكره السلام» بوده است :
غم را كجا وجود بماند، چو ما بريم
نام محمدبن على ذكره السلام.
و آن در اصل جمله‌اى دعايى بود كه به ايام وى به هم مى‌گفتند و بعد با همين لقب مشهور شد. حسين‌بن محمد را دربارهء امور دينى و فلسفهء اركان شريعت معتقدات خاصى است كه بتفصيل در جامع‌التواريخ آمده است. حسن‌بن محمد سرانجام پس از چهار سال حكومت در روز يكشنبه ششم ربيع‌الاول سال 561 ه‍ . ق. در قلعهء لَمبَسَر (يا لَمَّسَر) به كارد برادرزنش حسن‌بن ناماور (يا نامور) كه از بقاياى آل‌بويه بود به قتل رسيد. (از جامع التواريخ رشيدالدين فضل‌الله همدانى چ دبيرسياقى صص8 – 101) (از حبيب‌السير چ خيام ج2 ص471) (از دستورالوزراء خوندمير ص228).

اسماعیلیان +دهخدا

حسن صباح.[حَ سَ نِ صَبْ با] (اِخ) از داعيان فرقهء نزاريهء اسماعيليان در الموت قزوين است. بعد از وفات المستنصر فاطمى ميان دو فرزند او المصطفى‌الدين‌الله مشهور به «نزار» و المستعلى بالله ابوالقاسم احمد كه هر دو مدعى جانشينى پدر بودند، اختلاف افتاد و از اينجا متابعان فاطميهء مصر به دو دستهء «نزاريان» و «مستعليان» منقسم گرديدند. اسماعيليان عراق و شام و قومس و خراسان و لرستان طرفدار امامت نزار شدند. و اسماعيليان مصر و بلاد مغرب طرفدار امامت مستعلى شدند. ليكن در همان حال عده‌اى از طرفداران امامت نزار در مصر بوده و قوتى داشته‌اند و همين قومند كه به سال 524 ه‍ . ق. بوعلى منصوربن المستعلى را هلاك كردند. از جمله پيروان فرقهء نزاريه همچنانكه گفتيم حسن صباح مؤسس فرقهء صباحيه در ايران است. مورخان نسبت حسن را مانند همهء مقدسان به قبيلهء حمير عرب رسانيده و گفته‌اند پدرش صباح از يمن به كوفه و از آنجا به قم و رى آمد، و حسن در رى ولادت يافت. ايشان نام و نسب حسن را چنين نوشته‌اند: حسن‌بن على‌بن محمدبن جعفربن الحسين‌بن محمدالصباح الحميرى. وى بنابر قولى نخست بر مذهب اثناعشرى بود ليكن به دعوى صاحب كتاب النقض (ص91) مجبر و مجبرزاده و همكار تاج‌الملك مستوفى بود. به هر حال به دعوت چندتن از باطنيان رى على‌الخصوص يكى از آنان مشهور به «مؤمن» كه از جانب عبدالملك عطاش در رى مأمور دعوت بود قبول مذهب اسماعيلى كرد. در سال 464 ه‍ . ق. كه عبدالملك عطاش به رى رفته بود حسن صباح را بيازمود و بپسنديد و نيابت دعوت بدو داد و اشارت كرد كه بايد به مصر برود. وى در سال 469 ه‍ . ق. به عهد خلافت المستنصر فاطمى به اصفهان و از آنجا به آذربايجان و از راه شام به مصر رفت و در سال 471 ه‍ . ق. به مصر رسيد و قريب يكسال‌ونيم در آنجا مقام داشت. در آن هنگام ميان پيروان دو پسر مستنصر يعنى نزار و مستعلى كه ذكر آنان گذشت، اختلاف بود. نزار به نص اول جانشين مستنصر بود و مستعلى به نص دوم، و طرفداران امامت آن دو هم در عهد پدرشان با يكديگر مخالفت مى‌ورزيدند. حسن طرفدار امامت نزار بود كه به نص اول ميبايست جانشين پدر باشد. حسن در سال 473 ه‍ . ق. به ايران رسيد و يك چند در خوزستان و اصفهان و يزد و كرمان و دامغان و ديگر نواحى سرگرم دعوت بود و در همان حال داعيانى به ديلمان و بعضى از نواحى كوهستانى طبرستان و الموت فرستاد و بسيارى از مردم آن جاى‌ها را به مذهب خود درآورد. فعاليت شديد حسن باعث شد كه نظام‌الملك به دستگيرى او همت گمارد و حاكم رى را مأمور اين كار كرده بود و به همين سبب حسن از نزديك شدن به آن شهر ابا داشت و چون داعيان او در اطراف قزوين و در كوههاى ديلمان سرگرم تبليغ بودند به آن نواحى روى نهاد و بسيارى از مردم به سبب زهد او به وى گرويدند و او با سياست «علوى مهدوى» را كه گماشتهء ملكشاه بر قلعهء الموت بود، از آنجا بيرون كرد و سه‌هزار دينار بهاى آن قلعه را بر حاكم گردكوه و دامغان «رئيس مظفر مستوفى» كه دعوت حسن را پذيرفته بود بنوشت. تاريخ صعود حسن بر قلعهء الموت ششم رجب سال 483 ه‍ . ق. بود. از اين تاريخ حسن دايرهء دعوت خود را توسعه داد و اگر تا آن هنگام بسيارى از مردمان را در نواحى مختلف به مذهب خويش درآورده بود ليكن اهميت واقعى كار او در حقيقت از قلعهء الموت آغاز شد و او نه تنها اين قلعه بلكه نقاط متعدد اطراف را مستحكم كرد و در بسيارى از نواحى كوهستانى ديلمان و طبرستان قلاعى بنياد نهاد. و يكى از داعيان خود را بنام حسين قاينى به قهستان فرستاد و او در آنجا نيز مانند حسن به استخلاص بعضى از نواحى مبادرت كرد و قلاعى در آن نواحى بدست آورد. با آنكه دولت سلجوقى هم از آغاز كار متوجه خطر اين دعوت شده و سردارانى براى برانداختن اسماعيليان الموت و قهستان فرستاده بود، ليكن كارى از پيش نبردند و مرگ ملكشاه (485 ه‍ . ق.). خود فرصتى براى صباحيان گشت، و چون اندكى پيش از آن نظام‌الملك، كه دشمن بزرگ صباحيان بوده در صحنه نزديك نهاوند به كارد يكى از صباحيان از پاى درآمده بود، شهرت آنان عالمگير گشت. بعد از نظام‌الملك هم دو پسر او احمد در بغداد و فخرالملك در نيشابور به ضربت كارد فدائيان حسن، از پاى درآمدند و بسيارى ديگر از رجال كه در دشمنى اسماعيليان تعصب مى‌ورزيدند به كارد آنان كشته شدند، و رعبى عظيم از آنان در دل مخالفان افتاد. اختلاف فرزندان ملكشاه نيز يكى از علل بزرگ پيشرفت كار صباحيان بود. حسن همين اوان قلعهء گردكوه را در دامغان به همدستى رئيس مظفر از عمال دولت سلجوقى كه قبول دعوت فاطمى كرده بود، و شهر «لم‌سر» را در رودبار الموت، به يارى يكى از همكاران خود «كيابزرگ‌اميد» تسخير كرد و با اين مقدمات در مدتى كوتاه حسن را قدرتى فراوان حاصل شد، و سلطان محمد هم كه بعد از قلع اسماعيليان اصفهان و قتل احمدبن عبدالملك عطاش «اتابك نوشتكين شيرگير» را براى فتح قلاع الموت و لمسر (لم بسر) فرستاده بود (511 ه‍ . ق.) كارى از پيش نبرد. و به سبب مرگ او كار مبارزه با صباحيان ناتمام ماند. سلطان سنجر نيز بر اثر تهديدى كه از جانب حسن ديده بود از تعقيب او باز ايستاد. توضيح اينكه حسن يكى از فدائيان را مأمور كرد هنگام شب كاردى نزديك تخت سلطان به زمين فرو كرد و پيغام داد كه: «آن كس كه كارد به زمين درشت فرو ميكند در سينهء نرم سلطان هم تواند نشاند». سلطان ترسيد و با صباحيان آشتى كرد و قدرت ايشان افزون گشت. حسن پس از اين كاميابيها در شب چهارشنبه 26 ربيع دوم 518 ه‍ . ق. درگذشت. حسن مردى معتقد و خشك بود و دو پسر خود را به سبب تخلفات مذهبى بكشت. او با سلطنت ارثى مخالف بود و بزرگ‌اميد را كه محتشم لمبسر بود جانشين خود كرد.
تعليميان و دعوت جديد: پيروان حسن دعوت او را به لقب «دعوت جديد» خوانده‌اند. پايهء اين دعوت بر امامت نزار پسر مستنصر بود، و ميگفتند كه «خداشناسى به عقل و نظر نيست بلكه به تعليم امام ميباشد» و از اين روى ايشان را تعليميان نيز گفته‌اند.
دژهاى صباحيان: حسن صباح و پيروان وى بر قلاع بسيار مانند الموت، گردكوه، لمبسر (لمبه سر) شاه‌دژ، خان‌لنجان و قلاع تون و تبس و قاينات، زوزن، خور، خوسف در قهستان و وشمكوه نزديك ابهر، استوناوند در مازندران، اردهان، قلعة‌الناظر در خوزستان، قلعة‌الطنبور نزديك ارجان و خلارخان در فارس، مسلط بودند و در هريك فرمانروايى بنام «محتشم» ميزيست. و بر آن ناحيت حكم‌روايى ميكرد اين دژها به صورت پناه‌گاههايى براى مخالفان دربار عباسى و مالكين بزرگ درآمده بود، حكام بنى‌عباس مردم را به نام ملحد و بى‌دين بحكم فقيهان ظاهرى‌مذهب متعصب آزار ميدادند و مردم گروه‌گروه به اين دژها پناه برده و به اسماعيليان ميگرويدند.
فدائيان: يكى از مراتب مهم اسماعيليان صباحى، فدايى بود فدائيان را با روش خاصى تربيت ميكردند و آنها را براى ترور و كشتن و كشته شدن آماده ميكردند. رجوع به كلمهء فدايى شود.
معلومات حسن: او هندسه و حساب و نجوم نيكو ميدانست و با برادران خود ابراهيم صباح و محمد صباح در تأليفات شركت داشت.
فرقهء صباحيه: صاحب بيان‌الاديان گويد: صباحيه، اصحاب حسن صباح باشند و او مردى تازى‌زبان بود و اصل او از مصر بوده است. و بدعتى عظيم آورد.
قيافه: گويا حسن سرى بى‌مو و چشمانى ضعيف ميداشته، كه دشمنان او را «كل» و «روزكور» گفته‌اند : و او را حسن صباح كل گفتندى. (كتاب النقض ص511). و حسن صباح كل هنوز در قيد حيات بود. (كتاب النقض ص13). و هنوز بيست و اند سال بود كه صباح كل به الموت رفته بود. (كتاب النقض ص515). خاقانى او را روزكور (اعشى) خوانده است:
به زيبقى مقنع به احمقى كيال
به روزكورى صباح و شبروى جناب.
خاقانى.
رجوع به تاريخ گزيده ص81، 359، 361، 363، 439، 441، 456، 514، 517، 521، 522 و 524 و فهرستهاى تاريخ جهانگشاى جوينى، و كتاب النقض، و تاريخ ادبيات دكتر صفا ج2 صص168 – 173 شود.

اسماعيليه.[اِ لى ىَ] (اِخ)(1) اسماعيليان. سبعيه. هفت‌اماميان. باطنيان. باطنية. حشاشين. ملاحده. فدائيان. فرقه‌اى از شيعه كه سلسلهء ائمه را به اسماعيل فرزند مهتر امام جعفر صادق (ع) ختم كنند و اسماعيل را امام هفتم دانند. اسماعيل نخست از طرف پدر به جانشينى وى تعيين گرديد ولى بعد حضرت صادق (ع) پسر دوم خود موسى را جانشين خود كرد. اسماعيليه انتصاب اخير را نپذيرفتند و گفتند امام نميتواند تغيير عقيده بدهد. اسماعيل پنج سال پيش از وفات پدر در مدينه بسال 145 ه‍ . ق. درگذشت و در مقبرهء بقيع‌الغرقد مدفون گرديد. با آنكه گروهى شاهد مرگ اسماعيل بودند، طرفداران وى ادعا كردند كه او تا پنج سال پس از فوت پدر زندگى كرد و او را در بازار بصره مشاهده كردند و آنجا مردى مفلوج را با مسّ دست شفا بخشيد. پسران اسماعيل كه در زمرهء افراد ديگر علويين مورد تعقيب حكومت بودند، مدينه را ترك گفتند. محمد پسر مهتر در ناحيت دماوند قرب رى مخفى شد و اعقاب او در خراسان و سپس قندهار خود را پنهان داشتند و آنگاه به هندوستان مهاجرت كردند و هنوز هم عده‌اى از اسماعيليه در هند اقامت دارند. على برادر محمد، به سوريه و مغرب هجرت كرد. اعقاب اسماعيل مبلغينى بنام داعى (ج، دُعاة) به اقطار ممالك اسلامى گسيل ميداشتند تا عقيدهء آنان را كه به باطنيه شهرت داشتند تبليغ كنند و اساس آنان بر تفسير و تأويل قرآن بود. يكى ازين مبلغين ميمون ملقب به قدّاح بود كه پسر او عبدالله رئيس شيعهء قرامطه گرديد. محمدبن حسين ملقب به زيدان كه بوسيلهء نجوم آگاهى يافته بود كه حكومت به ايرانيان باز خواهد گشت(2)با معاضدت يكى از اغنياى ايرانى معتقداتى را كه هم جنبهء مذهبى و هم جنبهء اجتماعى داشت، مورد قبول اسماعيليه قرار داد. در پايان قرن سوم هجرى، عبيداللهبن‌محمد المهدى كه از طرف بربريان به امامت قبيلهء كتامة منصوب شده بود، در مغرب حكومت فاطميين يا عبيدية را تأسيس كرد و حكومت مزبور بزودى به مصر منتقل گرديد.
اسماعيليهء ايران: حسن‌بن صباح كه در رى متولد شده و همانجا به عقيدهء باطنيه گرويده بود، براى تكميل معتقدات در زمان خلافت المستنصر بسال 471 ه‍ . ق. به مصر سفر كرد. پس از يك سال و نيم اقامت به ايران بازگشت و به تبليغ پرداخت، و قلعهء الموت را مقر خويش ساخت (6 رجب 483) و طرفداران بسيار يافت. حسن با پيروان خويش از الموت به نقاط ديگر دست‌اندازى ميكرد و اسماعيليه چند قلعه را در نواحى ديگر تصرف و يا بساختن قلاعى در اقطار مختلف اقدام كردند. گويند كه حسن باغهاى دلكشى ترتيب داد كه فدائيان را در آغاز قبول دعوت بدانجا ميبردند و ايشان از انواع لذات بهشتى متمتع ميشدند، ولى وجود چنين بهشتى موهوم به نظر ميرسد. ملكشاه سلجوقى كه از دستگاه خطرناك اسماعيليه آگاه بود امير ارسلان‌تاش را به محاربه با حسن‌بن صباح امر كرد (485 ه‍ . ق.). وى الموت را محاصره كرد ولى در مقابل هجوم محصورين شكستى سخت يافت. در همين سال، مركز ديگر دعوت، قلعهء دره را يكى ديگر از امراى سلطان، قزل‌صاريغ در حصار گرفت و نتيجه نگرفت. مرگ ملكشاه به اين اقدامات خاتمه بخشيد. چهل روز پيش از اين حادثه، قتل نظام‌الملك بدست يكى از فدائيان موسوم به ظاهر ارانى، نخستين نمونهء يك سلسله قتل‌هاى غيلة كه موجب وحشت عالم اسلامى گرديد، صورت گرفت. رئيس مظفر، از پيروان حسن، قلعهء گردكوه را تصرف كرد و كيا بزرگ‌اميد، قلعهء لمسر(3) را مسخر ساخت (495 ه‍ . ق.). سلطان محمد، نظام‌الدين احمد را به محاربهء اسماعيليه فرستاد و او در مدت هفت سال حوالى الموت را ويران كرد، و نيز نوشتكين شيرگير از طرف سلطان مزبور قلعهء لمسر و الموت را در سال 511 محاصره كرد ولى مرگ سلطان موجب ختم محاصره گرديد. سنجر، از مشاهدهء خنجرى كه توسط يكى از امناى وى در زمين مقابل تخت وى فروشده بود، متوحش گرديد و با فدائيان مصالحه كرد. حسن در 26 ربيع‌الاول سال 518 ه‍ . ق. درگذشت و كيا بزرگ‌اميد جانشين او گرديد و تا گاه مرگ (26 جمادى‌الاولى 532) بى‌دغدغه حكومت كرد. پس از او پسر وى محمد به حكومت رسيد و او در 557 درگذشت. پسر محمد، حسن ملقب به على ذكره السلام بدعتهايى در مذهب به وجود آورد، منبر را مقابل قبله قرار داد، در صورتى كه مقرر آن بود كه منبر در سمت چپ محراب قرار گيرد (559 ه‍ . ق.)، و مدعى شد كه وى از اعقاب نزار پسر المستنصر است و همين امر موجب امامت اوست. در پايان چهار سال سلطنت، وى در كاخ لمسر، بدست برادرزن خود كه از آل‌بويه بود كشته شد. پسر وى محمد دوم كمر انتقام قتل پدر بر ميان بست و افراد خاندان قاتل را اعدام كرد و مدت 49 سال بفراغت حكومت راند. وى اعمال پدر را تعقيب كرد اما پسر او، جلال‌الدين حسن سوم از گاه جلوس اعلام داشت كه قصد كرده تا دين حقيقى اسلام را برقرار دارد و بفرمود تا مساجد را تعمير كنند و نماز جماعت را در روز جمعه اقامه كنند و بدين لحاظ او را نومسلمان ناميدند. حسن سوم نيز مانند پدر مسموم گرديد. پسر وى علاءالدين محمد سوم آنگاه كه پنج‌ساله بود به حكومت رسيد ولى او را در قصر خويش محبوس كردند و بهنگام مستى به اغواء پسرش ركن‌الدين خورشاه وى را در آخرين روز ذوالقعدة سال 651 به قتل رسانيدند. هلاكو به امر خان مغول در سال 654 قلعهء ميمون‌دز را كه ركن‌الدين در آن پناهنده بود در حصار گرفت. ركن‌الدين تسليم شد و محبوس گرديد و او را به دربار منگو فرستادند. منگو وى را نپذيرفت و به هنگام بازگشت در ساحل جيحون به قتل رسيد. قلعهء الموت تسليم گرديد ولى قلعهء گردكوه در ناحيهء دامغان مدت سه سال مقاومت كرد. آخرين آثار اسماعيليه از قهستان در زمان خان مغول ابوسعيد محو گرديد. شاهرخ پسر تيمور در ايالت مزبور آخرين پيروان اسماعيليه را مورد تعقيب و تفتيش قرار داد ولى جز چند تن لشكرى و سيد و درويش، ديگرى را نتوانستند دستگير كنند.
اسماعيليهء سوريه: استقرار اسماعيليه در سوريه متعاقب استقرار آنان در جبال ديلم بود. در حدود سنوات آخر قرن پنجم هجرى در زمان حكومت امير سلجوقى رضوان‌بن تتش گروهى از آنان در حلب اقامت داشتند و امير مزبور توسط طبيب و منجمى به عقايد آنان گرويده بود. نخستين كسى كه بدست اين گروه بقتل رسيد پدرزن امير مزبور، جناح‌الدوله حسين امير حمص بود كه بهنگام نماز گزاردن بدست سه ايرانى در زى صوفيان كشته شد. طبيب و منجم مزبور بزودى درگذشت (و شايد به قتل رسيد) و قدرت او به دوست ايرانى وى ابوطاهربن صائغ منتقل گرديد. و از آن پس سوريه يكى از مراكز مهم اسماعيليه شد.
وضع كنونى: اكنون چندهزار تن از آنان در مملكت سوريه اقامت دارند كه در قلاع قديم مصياث، قدموس و غيره مقيمند. در ايران نيز گروهى از آنان در محلات (نزديك قم) جاى دارند و در آسياى مركزى، در بدخشان، خوقند و قراتگين و يكى از نواحى مجاور بلخ اسماعيليه بنام مفتدى خوانده ميشوند. در كافرستان (دره‌هاى جلال‌آباد و كمر) مولائى‌هاى بسيار اقامت دارند، همچنين در بسيارى از دره‌هاى علياى جيحون ساريقل (سريكل و خان و ياسين). در هند و پاكستان تعداد آنان به 99476 بالغ ميشود كه در نواحى احمير، هرواره، راجپوتانه، پنجاب و كشمير مقيم‌اند و 52658 تن در بمبئى، باروده و كورگ اقامت دارند. بين بهراهاى گجرات، داودى‌ها كه بخش اعظم آن طايفه را تشكيل ميدهند (130000 تن) اسماعيلى هستند. در ناحيهء عمان عدهء آنان بسيار است و در همهء شهرهاى ناحيت اقامت دارند، مقر اصلى آنان مطرح قرب مسقط است. همچنين در زنگبار و آفريقاى شرقى (آلمان) تعداد آنان به ده‌ها هزار ميرسد. (نقل به اختصار از دائرة‌المعارف اسلام).
معتقدات: اسماعيليه را در كتب ملل و نحل و تواريخ و سير به اسامى و عنوانهاى مختلف اسماعيلى و باطنى و قرمطى و فاطمى و شيعهء سبعيه(4) و به اصطلاح دشمنان آنان ملاحده ذكر كرده‌اند و آن شعبه‌اى از مذهب شيعه است كه فقط به هفت امام قائل است، يعنى از ائمهء دوازده‌گانهء شيعهء اثناعشرى فقط تا امام جعفرصادق را معتقدند و پسر وى اسماعيل را امام هفتم دانسته و دورهء امامان را با وى ختم شده مى‌دانند و پسر اسماعيل مزبور محمد را قائم موعود مى‌پندارند و پس از وى امامت را در اولاد او بترتيب مخصوص قائلند. مؤسس اين طريقه خود محمدبن اسماعيل ولى مروج و مجدد و بلكه در واقع مؤسس حقيقى شالودهء آن عبداللهبن ميمون القداح بود كه خلفاى فاطمى خود را از اعقاب او ميدانستند.
خلاصهء عقايد باطنيهء اين طائفه آنكه: خداى‌تعالى را بالاتر از حدّ صفات دانند و مبدأ اعلى را بعد از خدا عقل كل و پس از آن در درجهء ثانى نفس كل دانند و گويند بتأييد عقل كل و تركيب نفس كل اين عالم پديد آمد و پس از اين دو جوهر علوى، كه گاهى فقط بتعبير اول و ثانى از آنها نام ميبرند، به سه لواحق يا سه فرشته قائلند كه عبارت است از جدّ و فتح و خيال(5)، و هر پنج را رويهم پنج حدّ علوى خوانند، و گويند كه مظهر عقل كل در اين عالم انبياى اولوالعزم هستند بعلاوهء قائم كه جمعاً هفت باشند و آنانرا «ناطق» اسم ميدهند كه درجهء سوم است(6) (بعد از عقل كل و نفس كل) و مظهر نفس كل وصى را «اساس» نامند و درجهء چهارم دارد(7). و بعد از اساس در رتبه امامان مى‌آيند كه با اساس هفت تن باشند(8) يكى بعد از ديگرى، و بعد از درجهء امام درجات حجت و داعى و مأذون مى‌آيد. در اسلام حضرت رسول (ص) را ناطق و حضرت على (ع) را اساس و امام حسن و حسين و زين‌العابدين و محمد باقر و جعفر صادق و پسر او اسماعيل را ائمهء هفت‌گانه آن دور دانسته‌اند. محمدبن اسماعيل را قائم و خلفاى فاطمى را جزو امامان دور قائم دانند و هر امام را 12 حجت باشد و هر يك از حجت‌ها در منطقهء مخصوص از روى زمين حكم و مأموريت دعوت و سرپرستى شيعه و بقول ناصرخسرو «شبانى رمه» را داشتند كه اين منطقه را «جزيرهء» او ميناميدند و در زير حكم هر يك از حجتان سى داعى بود و هر يك از داعيان نيز مأذونان در زير حكم خود داشتند كه بدعوت عامهء اشخاص و در واقع اهل استعداد از مسلمين مشغول بودند، بترتيبات مخصوص كه ذكر آن باعث تطويل ميشود، و كسى را كه تازه بطريقهء آنان ورود ميكرد «مستجيب» ميناميدند. اين درجات هفتگانه يعنى مستجيب و مأذون و داعى و حجت و امام و اساس و ناطق درجات و مراتب سير آنان است. پنج درجهء اخير را پنج حدّ جسمانى خوانند و گاهى ميان حجت جزاير و امام درجه‌اى ذكر ميكنند به اسم «باب» كه شايد همانست كه گاهى هم «حجت اعظم» ناميده ميشود و در طريقهء صباحيه (پيروان حسن صباح) كه بدعوت جديده معروف بود بعنوان رئيس مجلس دعوت در مصر «داعى‌الدعاة» ناميده ميشد كه ظاهراً «باب» امام زمان و دربان دعوت او منظور است(9) و گاهى هم مأذون و داعى را به دو درجهء فرعى تقسيم كنند كه محدود و مطلق نامند و به اين جهات درجات گاهى هفت و گاهى نه و گاهى بيشتر ذكر ميشود. از حجت‌هاى 12 گانه كه هر كدام حجت يك جزيره بود چهار نفر هميشه ملازم خدمت امام زمان و هفت نفر مأمور جزاير سبعه (هفت اقليم) بودند كه از آنجمله در عهد المستنصر بالله ناصرخسرو حجت جزيرهء خراسان (بمعنى جغرافيائى اين كلمه در آن عهد) بود. اين اسامى و اصطلاحات از كتب و اشعار ناصرخسرو استخراج شده. ولى ظاهراً اتباع حسن صباح كه پيروان «دعوت جديدهء» نزارى بودند براى درجات سير اصطلاحات ديگرى داشته‌اند مانند سوس و داعى كبير و رفيق و لاصق و فدائى و غيره و ظاهراً اينان منطقهء دعوت حجت‌ها را عوض جزيره «بحر» ميگفتند(10).
اسماعيليه بتأويل قائلند و آيات و احاديث و احكام شرع را تماماً تأويل ميكنند و منكرين تأويل و پيروان ظواهر شريعت و تنزيل را «ظاهرى» مينامند و بر آنان بسيار طعن ميكنند و معروف آنست كه اسماعيليان خود و لااقل درجات بالاتر آنان باطناً به احكام و ظواهر دين اصلاً قائل نيستند و وقتى كسى داخل طريقهء آنان شد و دعوت را پذيرفت ابتدا با او مدارا كرده و كشف راز نميكنند ولى پس از آنكه به درجات بالاتر رسيد و در سير در مراتب ترقى كرد حقيقت اعتقاد خود را كه انكار ظواهر شرع است بر او انشا مى‌كنند، ولى از اظهارات ناصرخسرو در اشعار و تأليفات خود، خلاف اين مطلب ظاهر ميشود و وى نه‌تنها خود به اعلا درجه مواظب و مراقب اعمال شرعيه بود(11) بلكه در كتاب وجه دين كه براى خود اسماعيليان و مستجيبان نوشته شده صريحاً منكر ظاهر را از باطنيان دجال باطنيان، مينامد و بر او طعن ميكند همانطور كه منكر تأويل را دجال ظاهريان ميخواند(12) ولى به تقيه و حيله در دعوت و اظهار مطلب بر حسب عقل و فهم مخاطب كه روش ايشان بوده توصيه ميكند(13). اين طايفه به حروف جُمَّل و معانى رمزى آن اهميت عظيم ميدهند و اغلب استدلالات و بياناتشان از روى حروف است، چنانكه اين طريقه ميان اغلب مذاهب و طرق اسماعيلى و شيعى ديگر عموماً و بكتاشى‌ها و صوفيه و شيخيه و اكثر مذاهب اشراقى و باطنى ديده ميشود.(14)اسماعيليه علم و اعتقاد را غايت وجود بشر ميدانند و به بهشت و دوزخ جسمانى قائل نيستند، ولى به مبتديان اين كلمات را بمعنى معمول و معروف تفسير ميكنند و بكلى انكار نميكنند(15)، ولى به ارباب مراتب بالاتر بهشت را نفس انسان كامل و دوزخ را نفس انسان جاهل و دور از خدا تأويل ميكنند و بعث و نشور جسمانى را هم قائل نيستند و بعضى اشعار ناصرخسرو نيز در اين معنى صريح است(16). احكام دين را هم چنانكه از كتاب وجه دين سر تا پا ديده شود تأويل ميكردند و احكام ظاهرى فقه را «هوى و هوس رياست‌جويان» ميناميدند. (تقى‌زاده. مقدمهء ديوان ناصرخسرو صص مو– ن)(17).
الاسماعيلية، هم الذين اثبتوا الامامة لاسماعيل‌بن جعفر الصادق و من مذهبهم ان الله تعالى لا موجود و لا معدوم و لا عالم و لا جاهل و لا قادر و لا عاجز و كذلك فى جميع‌الصفات و ذلك لان الاثبات الحقيقى يقتضى المشاركة بينه و بين‌الموجودات و هو تشبيه و النفى المطلق يقتضى مشاركة‌المعدومات و هو تعطيل بل هو واهب هذه الصفات و رب للمتضادات. (تعريفات جرجانى). و رجوع به سبعيه، باطنيه، ذومصة و ملاحده شود.
اسماعيليه.[ اِ لى ىَ / ىِ ] (ص نسبى) (درهم...) يكى از انواع نقود مردم سمرقند در عهد سامانيان. (رودكى تأليف نفيسى ج1 ص119).
اسماعيليه.[ اِ لى ىَ ] (اِخ) دهى از دهستان باوى بخش مركزى شهرستان اهواز، در 46000 گزى جنوب باخترى اهواز و 13000 گزى باختر راه اهواز به آبادان كنار رود كارون. دشت. گرمسير. سكنه 800 تن. شيعه. زبان: عربى و فارسى. آب از رودخانهء كارون. محصول آن غلات، صيفى و سبزيجات. شغل اهالى زراعت و راه آن در تابستان اتومبيل‌رو است. (فرهنگ جغرافيائى ايران ج 6).


(1) - Ismaeliens.

(2) – الفهرست ص 188. و رجوع شود به
O.Loth, "Morgenlandische
Forschungen, p. 307, M. Amari, Storia
del Musulmani di Sicilia, p. 114"
(3) – يا: لنبسر. (حمدالله مستوفى. نزهة‌القلوب ص 61).
(4) – نيز: تعليميان و هفت‌اماميان.
(5) – ناصرخسرو به دو تا ازين لواحق در ص138 س18ديوان اشاره ميكند ظاهراً اين سه لواحق رمز از هيولاى كل و مكان و زمان مطلق باشد (تقى‌زاده) جدّ؛ بخت؛ Gloire. فتح؛ Interpritatio victrix. خيال؛ Imagination. (مقدمهء فرانسوى جامع‌الحكمتين بقلم هنرى كربين صص 91–104).
(6) – و گاهى درجهء ششم بعد از پنج حدّ علوى.
(7) – و گاهى درجهء هفتم وقتى كه لواحق روحانى را نيز حساب كنند.
(8) – هر ناطق در هر دور هفت امام بعد از خود دارد.
(9) – اين فقره از كتب ايشان درست واضح نيست كه آيا «باب» كه مرتبهء آن بالاتر از حجت است از ميان خود حجتهاى 12 گانه انتخاب ميشد و يكى از آنان بود يا غير از 12 حجت بوده است.
(10) – ظاهراً هر شعبه از اسماعيليه اصطلاحات ديگرى داشتند، مثلاً دروز اصطلاحات كلمهء سابق و تالى و متمم و ذومعه و ذومصه و جناح و مكاسر براى مراتب مذكوره استعمال ميكنند، چنانكه در كتب حمزة‌بن على‌بن احمد مؤسس مذهب دروز ديده ميشود.
(11) – ديوان ناصرخسرو ص 11 س 21 و اشعار ديگر.
(12) – وجه دين ص 280 و 281، مگر آنكه تمام اين اظهارات و تظاهرات صادقانه نبوده و مبتنى بر روش مخصوص بر حسب اصول و فن معامله با ظاهريان و مستضعفان بوده باشد.
(13) – منابع: الفهرست ابن‌النديم چ اروپا ص186 ببعد. شهرستانى چ كرتن Curetonص145 ببعد. ترجمهء هاربروكر Haarbrucker،Iصص219–230، ابن حزم، فصل II، ص116.
I. Friedlander, The Heterodoxies of the
Shiites, Ind.;I. Goldziher, Streitschr des
Gazali gegen die Batinijja- Sekte, Leide1916.
ابن‌الاثير (چ Tornberg)، X ، ص213 ببعد. مقريزى، خطط چ بولاق 1270، ج1 ص391 ببعد. ابن خلدون، المقدمة، چ I Ouatremere ، 362–364، ترجمهء I Slane، صص409–410. العبر، جV، ص26. ميرخواند؛ روضة‌الصفا IV، صص 61–71.
Schefer, Chrestomathie Persane, 1,
177 suite.;
خوندمير، حبيب‌السير ج2، جزو4 صص69–81؛ منجم‌باشى، ج2، ص468 ببعد؛
C. d Ohsson, Histoire des Mongols, III141-203, Dozy, Essai sur I hist. deI Islamisme, p. 257 suiv; A. vonKremer, Herrschende Ideen. P 196;suiv. E. Blochet, Le Messianisme etI hetero-doxie musulmane. p. 54 suiv;Defremery, Nouvelles recherches surles Ismaeliens, dans le Journ. Asiat.,5e ser, III, 373 suiv. (1854), v.5 suiv.(1855); Essai sur I histoire desIsmaeliens ou Batiniens de la Perse,Journ. As., 5e ser. VIII, 353 suiv.(1856), XV, 130 suiv. (1860). StanislasGuyard, Fragments, et Ungrand-maitre des Assassin.s, dans leJourn. Asiat-7e ser. IX. 322 suiv. J. deHammer, Histoire de I ordre desAssassins, trad. francaise (Paris 1833),Revue du Monde musulman, 1, 48suiv., II. 371 suiv,. X. 465 suiv. XII, 2f4suiv. 406 suiv., XXIV, 202 suiv. Edw. G.Browne, A Literary History of Persia, I,391 suiv. II, 204 suiv.
ناصرخسرو. جامع‌الحكمتين چ هنرى كربين و دكتر معين تهران 1332، ديوان ناصرخسرو چ تقوى، دهخدا، مينوى و مقدمهء تقى‌زاده تهران 1304–1307، ناصرخسرو. زادالمسافرين. چ بذل‌الرحمن برلين. چاپخانهء كاويانى 1341 ه‍ . ق. ناصرخسرو. وجه دين، از سلسلهء انتشارات كاويانى، برلين. ناصرخسرو، خوان‌الاخوان، چ يحيى خشاب، قاهره. ابويعقوب سجستانى، كشف‌المحجوب. به چ هنرى كربين. تهران 1327 ه‍ . ش. آثار ايوانف:
W. Ivanow, A Guide to Ismaili London1933. The Alleged Literature. Foundeof Ismailism, Bombay 1946. IsmailiTradition concerning the Rise of theFatimids. Oxford 1942. Studies in EarlyPersian Ismailism, Leiden 1948. BriefSurvey of the Evolution of Ismailism,Bombay-Leiden 1952; Bernard Lewis,The Origins of Ismailism Cambridge1940. Encylopedie de I Islam, art.Karma-thes par L. Massignon. par CI.Huart.; in Suppl., art. IsmailiyaIsmailiya par W. Ivanow.
انساب سمعانى (اسماعيليه). تعريفات جرجانى (اسماعيليه)، كشاف اصطلاحات الفنون (ايضاً)، قاموس الاعلام تركى (ايضاً)، حمدالله مستوفى نزهة‌القلوب. مقالهء ثالثه ليدن 1331 ه‍ . ق. ص 61. تتمهء صوان الحكمة چ لاهور ص 39 و 137 ح. تاريخ سيستان چ ملك‌الشعراء بهار. تهران 1314 ص 386 ح و ص391. همائى، غزالى‌نامه. تهران صص 1318–1315 صص 36–38 و فهرست كتاب مزبور. فهرست از سعدى تا جامى و فهرست ترجمهء تاريخ ادبيات براون ج 4 و فهرست خاندان نوبختى و بيان‌الاديان.
(14) – وجه دين ص 142 و 235 و ديوان ص 291 س 20.
(15) – ديوان ص 349 س 17.
(16) – ديوان ص 507 س 15 – 17.
(17) – زادالمسافرين ص 3.











































باطنيه.[طِ نى ىَ] (اِخ) اسماعيليه. اسماعيليان. تعليميه. سبعيه. هفت‌اماميان. فاطميان. باطنيان. حشاشين. ملاحده. فدائيان. فرقه‌اى از شيعه كه سلسلهء ائمه را به اسماعيل فرزند مهتر امام جعفر صادق ختم كنند و اسماعيل را امام هفتم دانند. تعليميان. اصحاب جبال. اصحاب قلاع. فرقة من اهل الاهواء. (تاج العروس) :وقتيكه راى سوختن اصحاب جبال و قلاع از فرقهء باطنيه مورد تصويب قرار گرفت و سلطان محمد [ سلجوقى ] از اين امر استقبال كرد، معمورى درجهء طالع خود را در درجات نحس ديد. (از تتمهء صوان الحكمة، ص 163). در اين ايام [ اواخر زمان نظام‌الملك ] اصحاب قلاع به قتل و احراق مبتلا بودند. (همان كتاب ص 213). احراق اصحاب الجبال، در راحة‌الصدور ص 158 ذكر احراق چند تن از باطنيه آمده است اما از سياق عبارت آن موضع گمان ميشود كه اين احراق بعد از سنهء 485 ه‍ . ق. واقع شده بود. (همان كتاب ص 214). گروهى از منتسبان به شيعه، از آن آنانرا باطنيه نامند كه هر امر شرعى در اعتقاد ايشان باطنى دارد و ظاهرى، مثلا باطن صوم پنهان داشتن مذهب است و باطن حج رسيدن به امام و باطن نماز فرمانبردارى امام و ازينجا است كه امام مالك‌بن انس گفته كه توبهء فرقهء باطنيه مقبول نباشد چرا كه توبهء ايشان را هم باطنى خواهد بود. (منتهى الارب) (آنندراج). فرقه‌اى كه اعتقاد به معنى باطن قرآن دارند و براى هر آيتى تأويلى قائلند، مسلمانان اين عنوان را به فرق مختلفى كه اغلب جنبهء سياسى داشتند داده‌اند، از آنجمله خرميان و قرمطيان و اسماعيليه. (از اعلام المنجد). اين اسم را به آن جهت بر اين فرقه نهاده بودند كه ايشان ميگفتند هر چيزى از قرآن و حديث را ظاهرى هست و باطنى، ظاهر بمنزلهء پوست است و باطن به مثابهء مغز و اين آيه را دليل سازند كه: «لَهُ باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب» (قرآن 57/13). و ميگفتند كه ظاهر قرآن و حديث در نظر جهال بشكل صورى جلى جلوه ميكند، در صورتيكه عقلا آنها را رموز و اشاراتى بحقايق نهانى ميدانند و كسى كه عقلش از غور در مسائل نهانى و اسرار و بواطن خوددارى كند و بظواهر قانع شود در زنجير تكليفات شرعى مقيد ميماند ولى اگر كسى به علم باطن راه يابد تكليف از او ساقط ميگردد و از زحمات آن ميرهد، و ميگفتند غرض خداوند از اين آيه: «و يضع عنهم اصرهم و الاغلال الَّتى كانت عليهم» (قرآن 7/157). ايشانند. و بيشتر در عراق ايشان را به اين اسم ميخوانده‌اند. (خاندان نوبختى ص 251) در عهد المستظهر باللّه خليفهء عباسى كار ملاحده قوت گرفت و قلعه‌هاى حصين در خراسان و قومس و عراق و شام و ديلم به دست آوردند و خوف ايشان در دل مردم افتاد و بسيار كس از اكابر در باطن مذهب ايشان گرفتند و مقدم ايشان حسن‌بن الصباح بود كه اصلش ازمرو(1) است، بمصر رفت و از دعاة مغرب آن مذهب بگرفت و خلقى انبوه را استغوا كرد(2)... گويند باطنيان از اتابك سعد شيرازى برنجيدند، باو نوشتند كه كشتن تو پيش ما آسانتر است كه شربت آب خوردن و اگر باور ندارى از ركابدار بپرس... و ركابدار از كودكى باز خدمت اتابك ميكرد... و اتابك بر او اعتقاد تمام داشت، از او حال پرسيد. گفت راست ميگويند و من از آن ايشانم و اگر در باب اتابك حكمى فرمايند نتوانم كه بجاى نياورم. اتابك سعد را نزديك بود زهره آب شود، بباطنيان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدايا و طرف بسيار بفرستاد... و چون رايات... هلاگوخان به ايران زمين آمد حق تعالى بر دست لشكر او مادهء شر را منقطع گردانيد. (از تجارب السلف ص288 و 289). ابوالمعالى در بيان‌الاديان آرد: مردى بود او را بوميمون(3) قدّاح خواندند و ديگر آن را عيسى چهار لختان و ديگر آن را فلان دندانى و هر سه كافر و ملحد بودند و با يكديگر دوستى داشتند و بوقت طعام و شراب باهم بودندى. بوميمون قداح روزى گفت مرا قهر مى‌آيد از دين محمد و لشكر ندارم كه با ايشان حرب كنم و نعمت هم ندارم امّا در مكر و حيل چندان دست دارم كه اگر كسى مرا معاونت كند من دين محمد را زير و زبر كنم. عيسى چهار لختان گفت من نعمت بسيار دارم در اين صرف كنم و هيچ دريغ ندارم. در اين قرار دادند. بوميمون قداح پسرى داشت كه سخت نيكو روى بود و معروف بجمال چنانكه با آن پسر فساد كردندى. بوميمون قداح دعوى طبيبى و رستگارى(4) (؟) داشتى اين پسر خويش را موى نهاد چنانكه علويان را و عيسى چهار لختان مالى بداد تا از جهت اين كودك اسباب و سازهاى تجمل ساختند و خبر در افكندند كه علوى است و ايشان خدمتكاران اواند و او را بتجملى عظيم بمصر آوردند و پيش او ننشستندى و بتعظيم و حرمت با او سخن گفتندى و هر كسى را بدو راه ندادندى تا كار او بالا گرفت. آنگاه اين مذهب بيرون آوردند و گفتند شريعت را ظاهريست و باطنى، ظاهر اينست كه مسلمانان بدان تعلق كردند و ميورزند و هر يك را باطنى است كه آن باطن رسول صلواة‌الله عليه دانست و جز باعلى بكسى نگفت و على با فرزندان و شيعه و خاصگان خويش گفت و آن كه آن باطن را دانست از رنج طاعت و عبادت برآسود. و پيغامبر صلواة‌اللهعليه را ناطق گويند و على رضى‌الله عنه را اساس خوانند و ميان ايشان مواضعات است و القاب چنانكه عقل را سابق خوانند و اول يعنى آنكه گويند نفس از عقل پديدار آمد و همه چيزها را در جهان نفس پديدار آورد و در تفسير اين آيت: والتين و الزيتون و طُور سينين (قرآن 95/2–1) گويند تين عقل است كه همه مغز است و نفس زيتون است كه همه لطافت است با كثافت آميخته چنانكه زيتون با دانه، و طور سينين ناطق است يعنى محمدصلواة‌الله عليه كه بظاهر چون كوه درشت بود و باخلق بشمشير سخن گفت و بباطن در او چيزها بود چون كوه كه در او جواهر باشد، و بلدالامين اساس است يعنى على كه تأويل شريعت از او ظاهر شد و مردمان از بلا ايمن شدند. و همچنين چهار جوى بهشت را همين تأويل كردند. غرض ايشان همه ابطال شريعت است كه لعنتها بر ايشان باد. و گويند پيغامبر عليه‌السلام پدر مؤمنان است و على مادر كه پيغامبر باعلى از روى علم و معرفت فرازآمد تا از هر دو علم باطن متولد شد و گويند اول چيزى كه بوجود آمد عقل بود پس عالم نفس پديد آمد آنگاه اين همه مخلوقات بوجود آمدند و آدمى بنفس جزوى زنده است چون بميرد آن جزو بكل خويش بازرود. اگر كسى پرسد ايشان را كه عالم عقل از چه چيز پيدا آمد گويند بامر پديد آمد، چون بپرسى بامر كه پديد آمد گويند ما ندانيم و هم ما را طاقت آن نيست كه حق را وصانع را بتوانيم دريافت كنيم نه گوئيم كه هست و نه گوئيم نيست بلكه محققان توحيد چنين گويند كه اعتماد بر آن است يعنى نيست [ كذا ] تعالى الله عما يقولون علواً كبيراً. بدين طريق مسلمانان را از دين بيرون بردند بعد از آنكه سخن همه از آيت و خبر رسول گويند و چون نگاه كنى معجزهء مه [ كذا ] را منكرند و گويند آنچه پيغمبر را صلواة‌الله عليه پيش رفته است از سه چيز بود جد و فتح و خيال. و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل بنزديك ايشان اينست و گويند پيغامبر صلواة‌الله عليه اين شرايع از بهر ابلهان و نادانان پيدا آورد تا ايشان را هميشه مشغول و زير و زبر دارد و بهيچ فضول نپردازند والا از اين شريعتها هيچ نيست. و هر يكى را از احكام شريعت تأويل نهاده‌اند و باطنى. چون بتحقيق نگرى همه در ابطال شريعت كوشيده‌اند لعنهم الله، چنانكه گويند در معنى اين خبر كه پيغامبر صلواة‌الله عليه گفت: القبرُ رَوضة مِن رياض الجنةِ او حفرةُ من حُفرالنيران. معنى اين گور تن آدمى است كه گور شخص اوست و نفس اندروست اگر اين كس باطنى باشد و خويشتن را بگزارد احكام شريعت رنجه ندارد تن او روضهء بهشت باشد پس اگر باطن و تأويل شريعت نداند بطاعت و عبادت رنج كشد تن او از كندهء دوزخ باشد. و گويند درخت طوبى كه گويند درختيست در بهشت هيچ جاى نباشد كه شاخ آن درخت آنجا نرسد و گويند تأويل اين چيز آفتابست كه هر روز همهء عالم را بگيرد و بهر سرائى جائى نباشد كه از او شاخى فرو نيايد، و مانند اين تأويلها ساخته‌اند قرآن و شريعت و نماز و روزه و حج و ايمان را و اگر هر يك را شرح دهيم كتاب دراز گردد اينقدر كه ياد كرديم نمودار را بسنده باشد و بناى مذهب ايشان بر هفت گانه است و بهفت پيغامبر مقرند بظاهر، هر چند بباطن همه را منكرند، و امام هفت گويند و آن كه هنوز بيرون نيامده است و منتظر است ولى‌الزمان خوانند و روز عيد ماه رمضان از هر سرى درمى و دانگى بستانند يعنى هفت دانگ. و ايشان را به هر شهرى كسى است كه خلق را بدين مذهب دعوت كند، آن كس را صاحب جزيره خوانند و از دست وى به هر شهرى داعيان باشند و آن كس را كه دين بر او عرضه كنند مُستجيب خوانند. و دو تن بودند معروف در روزگار ما كه ايشان بمحل صاحب جزيره رسيده بودند يكى ناصرخسرو كه بيمگان مقام داشت و آن خلق را از راه برد و آن طريقت او (از) آنجا برخاست و ديگر حسن صَباح كه باصفهان مينشست و از آنجا به رى آمد و متوارى گشت و خلقى مردم را از خراسان و عراق بى‌راه كرد و بدين مذهب خواند و يكى بود بغزنين كه او را محمد اديب خواندندى و داعى مصريان بود و خلقى بيحد را از شهر و روستا بيراه كرده است، و اين قدر بدان نبشته آمد تا اگر كسى از اين جنس سخن شنود بداند كه سخن ايشان است و بدان التفات نكند وزرق ايشان نخرد. (بيان‌الاديان). استرن، كه مطالعاتى در باب اسماعيليه داشته است مقالتى در مجلهء دانشكدهء ادبيات تهران نوشته كه قسمتى از آن مقاله نقل ميشود و البته با مقايسهء مطالبى كه در اين باب، ذيل لغت اسماعيليه آمده است اطلاعاتى به دست خواهد داد. استرن گويد: در باب ظهور اولين فرقهء باطنيه در ايران بايد گفت كه اولين داعى اسماعيلى در نيمهء قرن سوم به نزديكيهاى رى وارد شد و در سالهاى آخر اين قرن به نيشابور رسيد. و در باب پيدايش باطنيه بايد اضافه كرد كه در دورهء حيات امام جعفر صادق (ع) (وفات 148 ه‍ . ق.) دسته‌هايى بودند كه از ادعاى پسر او اسماعيل و نوهء او محمدبن اسماعيل به جانشينى امام پشتيبانى ميكردند، مشهورترين اين فرق «خطابيه» هستند، يعنى پيروان ابوالخطاب كه از مريدان امام جعفر صادق بود. فرق دورهء اول گمنام بودند، در حاليكه فرقهء اسماعيليه را جنبشى عظيم بود و مقاصد جامع سياسى داشت و بين اعتقادات پيروان آن و فرق اوليه وجه اشتراكى نبود مگر در اهميت خاصى كه هر دو گروه براى اسماعيل‌بن جعفر الصادق و خاندان او قائل بودند. در سال 260 ه‍ . ق. ناگهان داعيان در بلاد مختلف اسلامى پديد آمده و آراء انقلابى خود را ترويج كردند. در سال 261 ه‍ . ق. در جنوب عراق مركزى براى اسماعيليه تأسيس يافت كه رؤساى محلى آن «حمدان قرمط» و «عبدان» بودند، پس از اندك مدتى اسماعيليه در بحرين تحت صدارت «ابوسعيد الجنابى» و در يمن برياست «منصور اليمن» و «على‌بن الفضل» مستقر شدند. داعى مشهور «ابو عبدالله الشيعى» كه فاطميان خلافت خود را مديون او هستند در سال 280 ه‍ . ق. از يمن به افريقاى شمالى آمد. دشمنان فاطميان منكر اين بودند كه سلسلهء فاطمى از محمدبن اسماعيل سرچشمه گرفته است و تأسيس اين فرقه را به عبداللهبن ميمون القداح كه در پايان قرن سوم ميزيست نسبت ميدادند و ادعاى آنانرا به تعلق به خاندان حضرت على (ع) باطل ميدانستند. دربارهء آراء اسماعيليهء اوليه شهادت كتاب «فرق‌الشيعه» را (كه قبلا به نوبختى نسبت داده شده بود و اكنون معلوم شده است كه از عبدالله الاشعرى القمى است) در دست داريم كه متعلق به دورهء قديم يعنى قبل از تحولات سياسى اين فرقه است. بنابر قول آن مؤلف اسماعيليه به هفت پيامبر شارع معتقد بودند كه عبارتند از: نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، محمد، على و محمدبن اسماعيل كه وفات نيافته و در انتظار رجعت او بعنوان مهدى يا قائم هستند. گروه وابستهء ديگرى نيز وجود داشت كه به اينكه سلسلهء امامان از اولاد محمدبن اسماعيل بودند معترف بود، لكن مؤلف فرق‌الشيعه كه از آن نامبرده است آن را از قرامطه ممتاز دانسته و تأكيد كرده است كه قرامطه (كه در اصل نام شعبهء عراقى اين نهضت بود ولى در بسيارى از مواقع به شعب ديگر نيز اطلاق شده است) معتقد بوجود امامانى بعد از محمدبن اسماعيل نبودند و فقط هفت امام را يعنى على و حسن و حسين و على‌بن حسين و محمدبن على و جعفر و محمدبن جعفر را ميشناختند. از چند نفر از مؤلفين مانند ابن النديم صاحب الفهرست و عبدالقاهر بغدادى صاحب الفرق بين الفرق و نظام الملك مؤلف سياستنامه و رشيدالدين در جامع التواريخ و المقريزى ميتوان اطلاعى در اين باب به دست آورد. اولين داعى ايالت جبال «خلف» نام داشت و شغل او حلاجى بود، تاريخ فعاليت او به دست نيامده ولى از آنجا كه پنجمين داعى «ابوحاتم الرازى» در حدود سال 300 ه‍ . ق. شروع به انجام وظيفه نمود، خلف لابد فعاليت خود را مدت مديدى قبل از آن يعنى در حدود اواسط قرن سوم شروع كرد. بنا بقول نظام الملك او به حوالى رى آمد و قريهء «كلين» واقع در پشاپويه را موطن خود قرار داد. دعوت خلف دربارهء ظهور قريب‌الوقوع قائم بود و گويا يك ده متروك را مركز اجتماع خود قرار داده بود و هنگاميكه كدخداى دهكده آوازهء او را شنيد، خلف تصميم گرفت بسوى شهر مجاور رى بگريزد و در همان شهر وفات يافت. براى مدت طويلى خلف به عنوان مؤسس نهضت اسماعيليه در آن ايالت مشهور بود و آن فرقه را در رى «خلفيه» ميناميدند. پس از خلف پسر او جانشين وى گرديد و مهمترين مريد او «غياث» از قريهء كلين بود. الزعفرانى كه رئيس فرقهء متكلمين زعفرانيه (شعبه‌اى از مكتب النجار) در شهر رى بود مردم شهر را عليه اسماعيليه برانگيخت و آنانرا متفرق كرد. غياث به خراسان فرار كرد. لكن بعداً به رى بازگشت و ابوحاتم را كه اول از ناحيهء پشاپويه بود به معاونت برگزيد. در اثر آزار مخالفين، غياث مجدداً رى را ترك گفت و كس ندانست به كجا رفته است. ابوحاتم رازى از بزرگترين شخصيت‌هاى اين فرقه است، او مريدان خود را در طبقهء حاكم ميجست و كسانى مانند احمدبن على را كه از 307 تا 311 ه‍ . ق. فرماندار رى بود به‌كيش خود در آورد. ابوحاتم در حدود 322 ه‍ . ق. درگذشت. پس از وفات ابوحاتم رياست نصيب دو نفر شد، يكى «عبدالملك الكوكبى»، ديگر «اسحاق» كه در رى ميزيست. بنا بقول رشيدالدين، عبدالملك ساكن قلعهء «گردكوه» بود، اما اسحاق داعى رى، ممكن است همان ابو يعقوب السجزى باشد كه بعداً بعنوان يكى از رؤساى معتبر اسماعيليه در شرق ايران با او مواجه ميشويم. در پايان قرن سوم، عقيدهء اين نهضت در بارهء امامت كاملا تغيير يافت. ديگر گفته نميشد كه محمدبن اسماعيل قائم است، بلكه او يكى از امامان محسوب ميشد و بعد از او امامان ديگرى نيز بودند مانند فاطميان كه در افريقاى شمالى استقرار يافتند و قائم زمان بعنوان آخرين امام اين سلسله شمرده ميشد. لكن تمام اسماعيليه اين نظر جديد را نپذيرفتند و اعتقاد خود را به قائم غايب حفظ كردند. بنابه شواهد موجود سلسلهء مسافرى وابسته باين دسته بودند. محمدبن مسافر حاكم تارم و فرمانرواى قلعهء شميران در آغاز قرن چهارم، دو پسر داشت؛ المرزبان كه آذربايجان را فتح كرد و «وهسودان»، كه هر دو اسماعيلى بودند. ابن مسكويه گويد كه المرزبان و وزيرش «على‌بن جعفر» اسماعيلى بودند. صدق اين امر در مورد برادر او وهسودان نيز طبق سكه‌اى كه در سال 544 ه‍ . ق. در جلال‌آباد ضرب شده ثابت ميشود، در اين سكه بعد از ذكر شهادتين اضافه شده است: على خليفة‌الله، و اين نكته بكلى مربوط به تشيع است. در مورد خراسان بنظر ميرسد كه اولين داعى آنجا ابو عبدالله الخادم در سالهاى آخر قرن سوم در نيشابور ظهور كرده باشد و جانشين او ابوسعيد الشعرانى در سال 307 ه‍ . ق. وارد آن شهر شد. سپس حسين‌بن على‌بن مروزى بدين مقام رسيد و بعد محمدبن احمد النسفى، او اولين كسى بود كه عقايد اسماعيليه را بصورت فلسفهء نو افلاطونى كه در آن زمان بين فلاسفهء اسلامى اشاعه داشت درآورد و افكار او جايگزين عقايد اساطيرى اوليهء اسماعيليه گرديد. هم او بود كه امير نصربن احمد را به كيش اسماعيليه درآورد. ولى در ايام پسرش نوح، بخت اسماعيليه در ماوراءالنهر برگشت والنسفى و همكاران اصلى او در فاجعهء سال 332 ه‍ . ق. از بين رفتند. پس از النسفى، ابويعقوب السجزى برياست دعوت رسيد، اگر اين نظر كه او قبلا داعى رى بوده باشد صحيح تلقى شود، لابد او از آنجا بشرق انتقال يافته و بالاخره به سيستان رفته و در آنجا به دست خلف‌بن احمد بقتل رسيده است. پس از او مسعود ملقب به دهقان پسر النسفى جانشين وى گرديد. اسماعيليه در تمام ايران با شكست مواجه بودند، تنها سرزمينى كه توانستند خود را در آن براى مدتى مستقر سازند و آنرا مركز خود قرار دهند ايالت سند در شرقى‌ترين ناحيهء عالم اسلام بود. در طى قرن چهارم هجرى تبليغات اسماعيليه رو بزوال ميرفت ولى در قرن پنجم بتدريج احياء شد و پس از اينكه اشخاصى مانند المؤيدلله داعى شيراز و ناصرخسرو را ببار آورده تحت رياست ابن العطاش و مخصوصاً حسن صباح نيروى مهيبى گرديد. (از مقالهء اولين ظهور اسماعيليه در ايران بقلم استرن، مجله دانشكدهء ادبيات تهران، شمارهء اول سال نهم). در باب باطنيه همچنين رجوع به اسماعيليه و جهانگشاى جوينى در ذكر تقرير مذهب باطنيان ج 3 صص142 تا 170 و تاريخ الحكماء ص15 و اخبارالدولة السلجوقيه ص67 – 81 – 82 – 87 – 104 – 113 – 114 و چهار مقاله ص 111 و غزالى نامه ص24 – 42 – 110 – 228 – 237 – 316 – 327 و الكامل ابن اثير ج 10 ص132 – 133 – 164 – 180 – و ج 12 ص91 و لغات تاريخيه و جغرافيهء تركى ج 2 ص33 و تلبيس ابليس ص108 شود.

(1) – صحيح: رى.
(2) – تاريخ فرقهء باطنيه بر زمان حسن صباح بسيار مقدم است و قول صاحب تجارب السلف را اساسى نباشد.
(3) – كذا، صحيح ميمون است نه بوميمون.
(4) – ظاهراً صحيح آن دستكارى است بمعنى جراحى.







































الموت.[اَ لَ] (اِخ) نام قلعه‌اى است مشهور كه مابين قزوين و گيلان واقع است و آن را بسبب ارتفاعى كه دارد اله موت گفتندى يعنى عقاب آشيان، چه اله عقاب و آموت بمعنى آشيان باشد، و چون عقاب در جاهاى بلند آشيان ميكند آن قلعه را بدين نام خواندند و بكثرت استعمال الموت شده است. گويند در زمان سلطان ملكشاه آن قلعه را حسن صباح گرفت و مدتها در تصرف ملاحده بود و تاريخ گرفتن آن نيز «الموت» است. (برهان قاطع). صاحب جامع التواريخ رشيدى گويد: لفظ الموت كنايه از ابتداء دولت اسماعيليه است يعنى سنهء سبع و سبعين و اربعمائه (477). در نزهة‌القلوب (چ ليدن ص61) آمده: معتبرترين همه [ قلاع رودبار ] قلعهء الموت كه دارالملك اسمعيليان ايران‌زمين بود. و صدو هفتادويك سال مقر دولت ايشان بود و آن قلعه از اقليم چهارم است. طولش از جزاير خالدات «فه لز» و عرض از خط استوا «لوكا» الداعى الى الحق حسن‌بن زيدالباقرى در سنهء ست و اربعين و مأتين (246) ساخت و در سنهء ثلاث و ثمانين و اربعمائه (483) حسن صباح بر آن مستولى شد و به دعوت بواطنه مشغول شد، و آن قلعه را در اول اله اموت گفته‌اند يعنى آشيانهء عقاب كه بچگان را برو آموزش كردى، بمرور الموت شد، و حرف اله موت بعدد جمل چندِ سال صعود حسن صباح است(1) بر آن قلعه، و اين از نوادر حالات است. در سنهء اربع و خمسين و ستمائه (654) بفرمان هلاكوخان آن قلعه را خراب كردند – انتهى.
صاحب مرآت‌البلدان (ذيل الموت) آرد: الموت در قلهء كوهى است كه گوديها در حوالى آن است كه نصب منجنيق بر آنها ممكن نيست و تير هيچ تيراندازى نيز بدانجا نميرسد. معروف است كه يكى از سلاطين ديالمه عقابى را براى شكار رها كرده و خود او را تعاقب نمود تا به اين محل رسيده، از مشاهدهء وضع اين موضع دانست كه حصانت آن بدرجهء كمال است قلعه‌اى آنجا بنا كرد و او را اله‌موت ناميد، ترجمهء اين لفظ بلغت ديلم تعليم عقاب است.. – انتهى.
آقاى پورداود در «فرهنگ ايران باستان» آرند: حمزهء اصفهانى در كتاب التنبيه على حدوث التصحيف (نسخهء خطى) و الميدانى در كتاب السامى فى الاسامى، عقاب را به «آله» گردانيده‌اند و همچنين ابوريحان در التفهيم، و حكيم مؤمن در تحفة‌المؤمنين مينويسد «عقاب را به فارسى الوه و به تركى قراقوش گويند». در فرهنگ جهانگيرى آمده: «له با اول مضموم مرغى باشد ذى‌مخلب كه بر كوههاى بلند آشيانه كند و بغايت قوى و بزرگ بود، و آن را آله نيز خوانند وعقاب گويند». در همهء فرهنگها آله بمعنى عقاب ياد گرديده، از آنهاست فرهنگ رشيدى، و در همه جا نوشته شده است كه الموت دژ معروف حسن صباح در نزديكى قزوين لفظاً بمعنى آشيانهء عقاب است.... ابن‌الاثير در كامل‌التواريخ مينويسد: آلموت در مرز ديلم است، آلوه عقاب است، جزء دوم اين نام كه آموت باشد به لهجهء ديلمى بمعنى آموزش است. همچنين زكريابن محمد قزوينى (متوفى به سال 682 ه‍ . ق.) در كتاب خود عجايب المخلوقات و غرايب الموجودات و در آثارالبلاد ميگويد: آلموت در ناحيهء رودبار ميان قزوين و درياى خزر است و بگفتهء وى نيز آلوه در فارس بمعنى عقاب و آموت بمعنى آموزش است اين كوه چنين ناميده شده براى اينكه عقابى پادشاهى را در شكار به اين كوه كه به سرزمينهاى پيرامون خود مسلط است متوجه ساخت. پادشاه از پى عقاب بر آن كوه برآمد چون آنجا را پايگاه فراخ و باشكوه ديد، دژى ساخت و الموت خواند زيرا عقاب او را آموخته بود. حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده و در نزهة‌القلوب مينويسد:
«و آن قلعه را در اول اله آموت گفته‌اند، يعنى آشيانهء عقاب كه بچگان را برو آموزش كردى، بمرور الموت شد». رضا قليخان هدايت آنچه را كه پيشينيان نوشته و «آله» را بمعنى عقاب گرفته‌اند نپذيرفته است، مهملات كتاب ساختگى دساتير را به همهء نوشته‌هاى معتبر برترى داده، در فرهنگ خود انجمن‌آراى ناصرى مينويسد: «الموت» نام قلعه‌اى است مابين قزوين و گيلان كه حسن صباح اسماعيلى در تصرف آورده بود و از غايت بلندى آن را اله موت خوانند يعنى آشيان عقاب، چه اله، آشيانه و مود و موت، عقاب است، و قول صاحب آثارالبلاد واهى است، در «جهانگيرى» آمده است كه الموت يعنى آشيانهء عقاب، و اله عقاب را دانسته، و مود را آشيانه، و ارباب لغت بعد از وى پيروى كرده‌اند، اما در ترجمهء دساتير كه ساسان پنجم كرده در لغات او مود را بمعنى عقاب آورده و تا و دال بيكديگر تبديل مييابند چنانكه تود و توت، در اين صورت «مود» بمعنى عقاب و «اله» بمعنى خانه باشد، الموت يعنى خانهء عقاب، چنانكه ملك الشعرا پسر ملك الشعرا صباى كاشانى گفته:
ماكيان را بودى مخلب و منقار ولى
صيد را مخلب و منقار ببايد چون مود.
(از فرهنگ ايران باستان صص 296 – 298).
و رجوع به ترجمهء مازندران و استراباد ص41 و 45 و لغات تاريخيه و جغرافيهء تركى ذيل الموت و فرهنگ ايران باستان صفحات مذكور و سرزمينهاى خلافت شرقى ص238 و مرآت‌البلدان ذيل الموت و انجمن‌آراى ناصرى و هفت قلزم و آنندراج و غياث اللغات و فرهنگ رشيدى و فرهنگ جهانگيرى و تاريخ جهانگشاى جوينى ج 1 و 2 ص44 و 204 و فهرست حبيب‌السير چ خيام ج 2 و فهرست تاريخ گزيده چ انگلستان و فهرست تاريخ مغول و فهرست اخبارالدولة السلجوقية و مادهء «آله» شود :
كراست قدرت آن كين حصار گردان را
بجاى خويش بدارد چو قلعهء الموت.
عبدالقادر نايينى (از جهانگيرى).

(1) – اله‌موت بحساب جمل 482 است حال آنكه تاريخ تصرف بگفتهء خود صاحب نزهة‌القلوب 483 و بقول قزوينى 483 يا 446 است و شايد «موت» را بحساب آورده‌اند كه معادل تاريخ اخير (446) ميشود، رجوع به سرزمينهاى خلافت شرقى ص238 شود.



Wednesday, September 08, 2004

دهخدا : بابک خرمدین

بابك خرم‌دين.يا خرمى [بَ كِ خُ ر رَ](اِخ) ابن‌النديم در الفهرست آرد: واقدبن عمرو تميمى كه تاريخ بابك كرده‌است گويد: پدر بابك روغنگرى از مردم مدائن بود وقتى جلاى وطن كرده به ثغر آذربايجان شد و در روستاى ميمذ به ده بلال‌آباد مسكن گزيد بر پشت روغن مى‌كشيد و ازدهى بدهى بفروختن مى‌برد تا اينكه بزنى بلايه شيفته گشت و با او ديرى به ناشايست بگذرانيد. روزى آن دو در بيشه دور از قريه به شراب و عشرت ميگذاشتند زنان كه به آب بردن بيرون شده بودند، آوازى نبطى بشنودند دنبال آواز بگرفتند و آن دو را در آنحال بيافتند و برآنان هجوم كردند و گيسوان زن را گرفته كشان بده بردند و بر سر جمع او را تفضيح و رسوا كردند سپس پدر بابك پيش پدر زن شد و دست او بخواست و با او ازدواج كرد و بابك از اين زن بزاد. پدر بابك را در يكى از سفرها بكوه سبلان با مردى نزاع درگرفت مرد او را با هوئى بزد مجروح كرد پدر بابك مرد را بكشت و خود او نيز از زخم باهو، پس از مدتى بمرد و مادر بابك بمزدورى دايگى كودكان ميكرد تا بابك ده ساله شد وگاوهاى ده بچرا مى‌برد. روزى مادر به سراغ پسر رفت او را زير درختى برهنه به خواب قيلوله ديد و در بن هر موى سر و سينهء او خون يافت بابك بيدار گشت و بر پاى ايستاد چون مادر پژوهش كرد اثرى از خون بر تن پسر نيافت. مادر بابك گويد از آن روز دانستم كه پسر مرا بزرگ كارى بطالع است. و باز واقدبن عمرو گويد بابك زمانى نيز در روستاى سرات ستوربانى شبل‌بن‌المنقى‌الازدى مى‌كرد و از شاگردان او طنبور نواختن مى‌آموخت پس از آن به تبريز، شهرى از اعمال آذربايجان شد و دو سال خدمت محمدبن رواد ازدى كرد سپس در هيجده سالگى به بلال آباد نزد مادر بازگشت و مقيم شد. واقدبن عمرو گويد در كوه بذ و كوههاى ديگر پيرامون آن دو مرد توانگر از ملحدين متخرمين بودند يكى موسوم به جاويدان‌بن سهرك و ديگرى مشهور به كنيت ابوعمران و ميان آن دو براى رياست حرميان آن نواحى جدال و مشاجرهء ممتد بود و هريك از آندو ميخواست به تنهائى داراى اين مقام باشد و همه‌ساله به تابستان ميان اين دو جنگ درمى‌گرفت و به زمستان كه برف گريوه و گردنه‌ها مى‌بست از جنگ باز مى‌ايستادند. جاويدان‌بن‌سهرك وقتى با دوهزار گوسفند به شهر زنجان كه يكى از بلاد ثغور قزوين است رفت و گوسفندان خويش بدانجا بفروخت آنگاه كه به خانهء خويش به كوه بذ باز مى‌گشت شبانگاه او را به روستاى ميمد برف دريافت او به ده بلال‌آباد پناه برد و از گزير ده منزل خواست او در جاويدان به چشم حقارت ديد و وى را به خانهء مادر بابك فرود آورد. زن را از تنگ‌دستى و فقر قوت شبانه نبود تنها آتشى برفروخت و بابك نيز به خدمت پرستاران و ستور جاويدان ايستاد و آب بدانان داد و ستور را سيراب كرد جاويدان او را به خريدن طعام و شراب و علف فرستاد و او بخريد و نزد او برد، جاويدان با او به سخن درآمد و او را با سوء حال و كندى و لكنت زبان زيرك و گربز و مزور يافت به مادر بابك گفت من از مردم كوه بذ هستم و مرا بدانجا مال و فراخى است بابك را به من ده تا به بذ برم و او را موكل اموال و ضياع خويش كنم و هرماهه پنجاه درم مزد او ترا فرستم، زن گفت من ترا مانند نيكمردان يافتم و نشان توانگرى بر تو پيداست و دل من بر تو بياراميد پسر خويش ترا دادم چون رفتن خواهى او را با خويش ببر. چندى نگذشت كه ابوعمران به جاويدان تاخت و ميان آن دو جنگ درپيوست و ابوعمران در جنگ كشته و جاويدان نيز در معركه مجروح گشت و پس از سه روز بدان خستگى درگذشت. زن جاويدان از پيش ببابك شيفته بود و بابك نهانى با او مى‌آرميد چون جاويدان بمرد زن بدو گفت جاويدان بمرد و من آواز مرگ او بلند نكردم تو مردى تيزهوش و زيركى خويشتن را براى فردا آماده دار. صباح اينان را بر تو گرد كنم و چنين گويم كه: دوش جاويدان گفت من امشب خواهش مردن دارم جان من از تن برآيد و به بدن بابك درشده با روح او انباز گردد و بابك و شمايان بدانجا رسيد كه كس تاكنون نرسيده‌است. او را پادشاهى زمين دست دهد و گردنكشان را بكشد و دين مزدكى بازگرداند، خواران شما بدو ارجمندان و افتادگان، بلندمرتبگان گردند. بابك به گفتار زن شادان و اميدوار و مهيا گشت. بامدادان زن لشكر و حشم جاويدان را گرد كرد. آنان گفتند از چه جاويدان بگاه مرگ ما را نخواند و وصيت خويش نگفت؟ زن گفت سبب جز پراكندگى شما در خانه‌ها و قراء خود نبود و نيز بر شما از آز و فتنهء شبانهء عرب بيم داشت از اينرو با من پيمان كرد كه بشما بازرسانم تا اگر خواهيد بپذيريد و كار بنديد، لشكريان گفتند پيمان او بازگوى چه هيچگاه به زندگى ما از فرمان او سر نپيچيديم اكنون كه بمرده‌است باز از امر بيرون نشويم. زن گفت او به گاه مردن گفت من هم امشب بخواهم مردن روان من از قالب بيرون شود و به تن اين جوان كه غلام من است درآيد و انديشيده‌ام كه او را بر ياريگران خويش سرى دهم چون من بميرم اين پيام من بدانان بازرسان و بگوى آن كسى از شما كه از اين عهد سر باززند و راهى ديگر گيرد از دين بيرون شده‌باشد. همگان گفتند ما عهد او به باب اين جوان بپذيرفتيم، پس زن فرمان كرد تا گاوى بكشتند و پوست از وى باز كردند و پوست بگسترد و تشتى پر از شراب و نان بسيارى اشكنه كرده در كنار آن نهاد و حشم را يكان‌يكان بخواند و گفت پاى بر پوست نه و پاره‌اى نان برگير و در شراب فروزده بخور و بگوى اى روح بابك بتو گرويدم همچنانكه به روح جاويدان گرويده‌بودم و سپس دست بابك بدست گير و دست ديگر بر سينه نه و دست او ببوس. همگان چنين كردند تا طعام و شراب آماده گشت و آنان را بخواند و بخوردن نشاند و خود بى‌پرده بنشست و بابك را بر بساط و طنفسهء خود نزد خويش نشانيد و چون سه‌گان‌سه‌گان بنوشيدند لاغى اسپرم برگرفت و ببابك داد و بابك اسپرم از دست او بستد و اين نشان نامزدى زناشوئى باشد پس همهء حاضران به علامت خرسندى از اين مزاوجت برخاستند و دست به بر زدند و مسلمانان و موالى از حضار نيز چنين كردند. (از الفهرست ابن‌النديم صص 480 – 481). در زمان خلفاى بنى‌عباس نيز مردى از عجم خروج كرده بابك نامش بوده و او را بابك خرم‌دين گفتندى از جانب خليفه افسنتين (افشين) بحرب او مأمور شده و او را مغلوب كرده لقب اين بابك خرم‌دين بوده كه اين دين را اختراع كرده. (آنندراج) (انجمن آرا).
... و در آذربايجان بابك، دشمن دين لعنه‌الله دعوت دين مزدكى آشكارا كرد. مأمون، محمدبن حميد طوسى را به جنگ او فرستاد بابكيى او را بكشت و كار بابك قوت گرفت. مأمون پيش از آنكه تدارك كند در سابع رجب سنهء ثمان و عشرين و مأتين (228 ه‍ . ق.) درگذشت. (تاريخ گزيده چ عكسى لندن 1328 ه‍ . ق. ص 316).
در عهد او [معتصم] كار بابك خرم‌دين قوت گرفته‌بود و تمامت آذربايجان و ارمن و بعضى از عراق مسخر او شده معتصم اسحاق‌بن ابراهيم‌بن مصعب را كه امير بغداد بود بجنگ او فرستاد، فريقين مدتى بحرب مشغول بودند و ظفر روى نمى‌نمود. اسحاق از خليفه مدد خواست حيدربن كاوس را كه از ماوراءالنهر به اسيرى آورده بودند و در حضرت خلافت مرتبهء بلند يافته و به نيابت حجابت رسيده و افشين لقب يافته بمدد او فرستاد و در همدان جنگ كردند، قريب چهل‌هزار بابكى كشته شد بابك اسير گشت در ثالث صفر سنهء ثلاث‌وعشرين‌ومأتين (223) در ساوه دست و پايش مخالف ببريدند و بر دار كردند مدتى مديد بران درخت بماند از اسراى بابكى يكى جلادش بود خليفه ازو پرسيد چند آدمى كشته‌اى؟ گفت ما ده جلاد بوديم و من زيادت از بيست‌هزار كشته‌ام از آن ديگران ندانم و عدد مقتولان حروب خداى‌تعالى داند. (همان كتاب ص 318). جرجى زيدان آرد: در سال 218 كه معتصم خليفه شد چنانكه گفتيم دستگاه خلافت نظر بجهات مذكور در آن قسمت رو بضعف گذارد و معتصم تركان و فرغانى‌ها و مغربى‌ها را دور خود جمع كرده و در نتيجه نفوذ و قدرت بدست لشكريان افتاد و آغاز استيلاى لشكريان بواسطهء ظهور بابك خرمى در آذربايجان و ارمنستان پديد آمد. بابك خرم‌دين در زمان مأمون خروج كرده آئين تازه‌اى بر اساس اباحه(1) آورده مأمون مكرر سپاهيان بجنگ او فرستاد كه جمله شكست خورده بازآمدند، معتصم كه بخلافت رسيد كار بابك را بسيار خطرناك ديد و به سركوب او همت گماشت و سپاهيان ترك خود را بسركردگى تركى موسوم به حيدربن كاووس افشين بجنگ وى فرستاد (220 ه‍ . ق.) و پس از وى سردار ترك ديگرى را بنام بغاى بزرگ مأمور آن مهم نمود بعد از آن جعفر خياط و سپس ايتاخ را با سى‌ميليون درهم براى مخارج قشون‌كشى روانه داشت. افشين پس از دو سال كارزار با پول و حيله بر بابك دست يافت و او را به سامرا آورد. واثق‌بن معتصم و ساير افراد خاندان خلافت پيشواز افشين آمدند و باور نميكردند كه از خطر بابك نجات يافته‌اند، چه بابك سراسر امپراطورى اسلام را بوحشت انداخته‌بود و در ظرف بيست سال شورش 255500 تن كشته اموال بسيارى را بغارت و يغما برده بسيارى از سرداران مأمون و معتصم را شكست داده‌بود، از آنرو گرفتارى بابك براى معتصم پيروزى بزرگى بشمار ميرفت و دستور داد بابك را كه مرد تنومندى بود سوار فيل كنند و در شهر گردانيده نزد او بياورند و همين‌كه بابك فيل‌سوار بر معتصم وارد شد به امر معتصم، شمشيردار بابك دست و پاى بابك را بريد، پس از آنكه بابك از فيل بزمين افتاد معتصم بشمشيردار فرمان داد تا سر بابك را ببرد و شكمش را پاره كند، آنگاه سرش را بخراسان فرستاد و تنش را در سامرا بدار آويخت. معتصم آن روز را جشن گرفت و به افشين و همراهان او محبت‌ها كرد و از روزى كه افشين از سامرا رفت تا روزى كه به سامراء برگشت هر روز يك دست خلعت و يك اسب براى افشين ميفرستاد و علاوه بر انعام و خواربار و غيره هر روزى كه افشين در برابر بابك سواره جنگ ميكرد ده‌هزار درهم و روزى كه سوار نميشد پنج‌هزار درهم فوق‌العاده مى‌پرداخت و همين‌كه افشين به سامراء رسيد معتصم بدست خود دو نشان جواهرى به وى آويخت و بيست‌ميليون درهم به او انعام داد تا نصف آنرا براى خود بردارد و نصف ديگر را ميان سپاهيان خود تقسيم كند، هم‌چنين فرمان حكومت سند را براى وى امضاء كرد و شاعران را وادار ساخت بخدمت افشين بروند و او را مدح بگويند. البته افشين هم براى اين‌همه پول و خلعت و جاه و مقام بجنگ بابك رفت و آنچه را هم كه از نقدينه و جنس در ميدان كارزار به افشين ميرسيد مرتباً بشهر خود ميفرستاد. ابن‌طاهر والى خراسان بخوبى ازين جريان آگاه بود و هر موقع كه پولها و هديه‌هاى افشين از راه خراسان بطور محرمانه بشهر اشروسنه موطن افشين در ماوراءالنهر حمل ميشد جاسوسان چگونگى آنرا بوالى خبر ميدادند، والى خراسان هم مراتب را به معتصم گزارش ميداد، معتصم هم از والى تقاضا داشت كه باكمال دقت مراقب اين ارسال و مرسول باشد تا آنكه موقعى افشين اموال بسيارى توسط دوستان خود در انبان‌ها انباشته بمقصد اشروسنه حمل كرد، والى خراسان عبدالله طاهر كه مراقب كار بود مأمورينى فرستاد آن اموال را ضبط كردند و همين‌كه مأمورين اظهار داشتند اين اموال متعلق به افشين ميباشد ابن طاهر گفتهء آنها را رد كرده گفت افشين بچنين عملى مبادرت نميكند شما به او تهمت ميزنيد و اين اموال را بدزدى ميبريد. از همان موقع ميان ابن طاهر و افشين كدورت سختى پديد آمد كه بالاخره به حبس افشين منتهى گشت و در محاكمهء وى (بنابه گفتهء ابن‌اثير) محقق گشت كه افشين بدروغى و براى پول درآوردن از خليفه مسلمان شده و باطناً بدين مجوس باقى مانده‌است. (از تاريخ تمدن اسلام جرجى زيدان ترجمهء على جواهركلام ج 2 صص 178 – 180). سعيد نفيسى نوشته‌اند: در ميان كسانى‌كه علمدار جنبش‌هاى ملى ايران بوده‌اند چند تن هستند كه ايشان را زنده‌دارندهء ايران بايد شمرد و جاى آن دارد كه ايرانى ايشان را پهلوانان داستان و تاريخ خود نام نهد و با رستم دستان و اسفنديار روئين‌تن و يا با كورش و داريوش و اردشير بابكان و شاپور و خسرو و انوشيروان همدوش بشناسد و حماسه‌هاى بسيار وقف سران اين مردم بزرگ چون ماه‌آفريد و سنباد و مقنع و ابومسلم و استاذسيس و مازيار و افشين و بابك و مردآويز و عمروليث و اسماعيل‌بن احمد سامانى كند. در ميان اين گروه مردان بزرگ بابك خرم‌دين از حيث مردانگى‌هاى بسيار و دلاوريهاى شگفت مقام ديگرى دارد، تنها كسى كه ميتواند تا حدى با وى برابرى كند مازيار است. بدبختانه جزئيات زندگى اين مرد بزرگ در پس پردهء تعصب دينى مورخين از ما پنهان مانده و اين سطور براى آنست كه آنچه تا اين روزگاران رسيده‌است در جائى گرد آمده بماند تا در روزهاى حاجت ايرانيان را بكار آيد و اگر خداى‌ناكرده روزى ايران را چنين دشواريها پيش آمد سرمشقى براى پروردن چون بابك كسى در ميان باشد. طبرى مى‌نويسد كه: بابك از نسل مزدك بود كه بزمان نوشين‌روان بيرون آمده‌بود. ابن‌النديم در كتاب الفهرست گويد: واقدبن عمرو تميمى كه اخبار بابك را جمع كرده‌است، گفته‌است پدرش مردى از مردم مداين و روغن‌فروش بود، به سرحدات آذربايجان رفت و در قريه‌اى كه بلال‌آباد نام داشت از روستاهاى ميمد سكنى گرفت و روغن در ظرفى بر پشت مى‌گذاشت و در قراء روستاى ميمد مى‌گشت، زنى اعور را دلباخته شد و اين زن مادر بابك بود، با اين زن مدتى بحرام گرد مى‌آمد. وقتى با اين زن از قريه بيرون رفته‌بود و ايشان تنها بودند و شرابى داشتند كه مى‌خوردند گروهى از زنان قريه بيرون آمدند و خواستند آب از سرچشمه‌اى بردارند و بآهنگ نبطى ترنم مى‌كردند و بسرچشمه نزديك شدند و چون ايشان را با هم ديدند بر ايشان هجوم بردند، عبدالله (پدر بابك) گريخت و موى مادر بابك را كشيدند و او را بقريه بردند و رسوا كردند. واقد گويد كه اين روغن‌فروش نزد پدر اين زن رفت و پدر، آن دختر را بزنى به وى داد و بابك از او زاد. در يكى از سفرها كه بكوه سبلان رفته‌بود كسى از پشت برو حمله برد و برو زخم زد و وى نيز برو زخمى زد وليكن كشته شد و آن كس كه وى را زخم زده‌بود نيز پس از چندى مرد و پس از مرگ وى مادر بابك كودكان مردم را شير ميداد و مزد ميستاند تا اينكه بابك ده‌ساله شد. گويند روزى مادر بابك بيرون رفت و در پى پسر ميگشت و بابك در آن زمان گاوهاى مردم را ميچرانيد، مادر، وى را زير درختى يافت كه خفته و برهنه بود زير هر موئى از سينه و سر وى خون بيرون آمده‌بود و چون بابك بيدار شد و برخاست ديگر خونى نديد، دانست كه بزودى كار پسرش بالا گيرد. نيز واقد گويد كه: بابك در خدمت شبل‌بن منقى ازدى در روستائى بالاى كوهى بود و چارپايان وى را نگاه ميداشت و از غلامان او طنبور زدن آموخت، پس از آنجا به تبريز از اعمال آذربايجان رفت و دو سال نزد محمدبن رواد ازدى بود، سپس نزديك مادر بازگشت و نزد وى ماند و درين هنگام هيجده‌ساله بود. هم واقدبن عمرو گويد: در كوههاى بذ و در كوهستان نزديك آنجا دو مرد بودند از كافران راهزن و مالدار كه در رياست بر گروهى از خرميان كه در كوههاى بذ هستند با يكديگر زد و خورد ميكردند، يكى از آن دو را جاويدان‌بن سهرك نام بود و ديگرى تنها بكنيهء ابوعمران معروفست، اين دو تن تابستانها با يكديگر ميجنگيدند و چون زمستان ميرسيد برف در ميان ايشان حايل ميشد و راهها بسته ميشد و دست از جنگ برميداشتند. جاويدان كه استاد بابك بود با دوهزار گوسفند از شهر خود بيرون آمد و آهنگ زنجان از شهرهاى سرحد قزوين داشت، بدان شهر رفت و گوسفندان را فروخت و چون ميخواست به كوهستان بذ بازگردد در روستاى ميمد برف و تاريكى شب او را درگرفت و بقريهء بلال‌آباد رفت و بزرگ آن قريه از وى درخواست كرد كه بخانهء او فرودآيد ولى چون در حق او تخفيفى روا داشت جاويدان بخانهء مادر بابك رفت كه باآنكه در سختى و بى‌چيزى زندگى ميكرد او را پذيرفت و مادر بابك برخاست كه آتش افروزد زيرا كه بجز آن استطاعت ديگر نداشت و بابك بخدمت غلامان و چهارپايان او برخاست و آب آورد جاويدان بابك را فرستاد كه طعامى و شرابى و علوفه‌اى بخرد و چون وى بازآمد با او سخن گفتن گرفت و وى را با اينهمه دشوارى و سختى زندگى دانا يافت و ديد با آنكه زبانش ميگيرد زبان ايران را بخوبى ميداند و مردى باهوش و زيركست. مادر بابك را گفت كه: من مردى‌ام از كوه بذ و در آن ديار مال بسيار دارم و اين پسر ترا خواهانم، او را بمن ده تا با خود ببرم و بر زمين و مالهاى خود بگمارم و در هر ماه پنجاه درهم مزد وى را نزد تو فرستم، مادر بابك وى را گفت: تو مردى نيكوكار مينمائى و آثار وسعت از تو پيداست و دلم بر سخن تو آرام گرفت. چون براه افتاد، بابك را به او گسيل كرد. پس از آن ابوعمران از كوه خود بر جاويدان برخاست و جنگ كرد و شكست خورد، جاويدان ابوعمران را كشت و بكوه خود بازگشت ولى زخم نيزه‌اى برداشته‌بود و سه روز در خانهء خود ماند و از آن زخم بمرد. زن جاويدان كه دلباختهء بابك شده‌بود و با هم گرد ميآمدند و چون جاويدان مُرد آن زن بابك را گفت كه تو مردى زيرك و دليرى و اين مرد اكنون بمرد من بمرگ شوى خود بانگ بلند نكنم و سوى هيچيك از پيروان وى آهنگ نكنم. فردا را آماده باش تا ايشان را فراهم آورم و گويم كه جاويدان دوش گفت كه: من امشب بميرم و روح من از پيكر من برون آيد و به پيكر بابك رود و با روان بابك انباز شود و نيز گويم كه ديرى نكشد كه بابك شما را بجائى رساند كه تاكنون هيچكس بدانجا نرسيده و هيچكس پس ازو بدانجا نرسد و بابك خداوند روى زمين شود و گردنكشان را براندازد و مذهب مزدك را ديگربار زنده كند و بدست بابك ذليلِ شما عزيز و پستِ شما بلند گردد. بابك از شنيدن اين سخنان بطمع افتاد و آنرا بشارتى دانست و آمادهء كار شد، چون بامداد برآمد سپاه جاويدان گرد آمدند و گفتند چه شد كه ما را نخواست تا وصيتى كند. زن گفت چيزى او را از اين كار بازنداشت جز آنكه شما در روستاها و خانه‌هاى خود پراكنده بوديد و اگر ميخواست كسى فرستد و شما را گرد آورد، اين خبر منتشر ميشد و ايمن نبود كه در انتشار اين خبر تازيان بر شما زيانى نرسانند، با من بدين‌چه اكنون ميگويم عهد كرده‌است باشد كه بپذيريد و بدان عمل كنيد گفتند: بازگوى عهدى كه با تو كرده‌است چگونه است زيرا كه تا زنده بود ما از فرمان وى سر نمى‌پيچيديم و پس از مرگ نيز با وى خلاف نكنيم، زن گفت كه: جاويدان مرا گفت امشب ميميرم و روح از پيكرم بيرون رود و در پيكر اين جوان درآيد و رأى من چنين است كه وى را بر پيروان خويش خداوند كنم و چون من بمردم اين سخن ايشان را بگوى و بازگوى كه هركس در اين باب با من خلاف كند و اختيار مرا نگزيند دين ندارد. گفتند كه ما عهد وى را دربارهء اين جوان پذيرفتيم سپس آن زن گاوى خواست و فرمود كه آنرا بكشند و پوست آنرا بكنند و آن پوست را گشاده كنند و از هم بدرند و آن پوست را بگسترد و طشتى پر از شراب بر آن گذاشت و نانى را بشكست و در اطراف پوست گاو بنهاد و آن مردم را يك‌يك همى خواند و ميگفت كه: بر آن پوست پاى بكوبند و پاره‌اى از نان بردارند و در شراب فروبرند و بخورند و بگويند: اى روح بابك بر تو ايمان آوردم همچنان‌كه بروح جاويدان ايمان آورده بودم و سپس دست بابك را بگيرند و دست بر دست وى زنند و ببوسند. آن مردم همه چنين كردند و چون طعام آماده شد، ايشان را بطعام و شراب خواند، سپس آن زن بر بستر خويش نشست و بابك را بر آن بستر نشاند و پشت بر آن مردم داشت و چون سه‌بسه شراب خوردند دسته‌اى ريحان برگرفت و بسوى بابك انداخت. بابك آن دستهء ريحان را برگرفت، و آداب زناشوئى ايشان چنين است و مردم برخاستند و دست بدست ايشان زدند و بدين زناشوئى رضا دادند. محمد عوفى در جوامع‌الحكايات و لوامع‌الروايات اين نكات را با اندك تغييراتى آورده و چنين گفته‌است: «گويند او را پدر پديد نبود و مادر او زنى بود يك‌چشم از ديهى از ديهاى آذربايجان و گفته‌اند مردى از متطببان(2) سواد عراق با وى نزديكى كرد و بابك از وى متولد شد و مادر او بگدائى او را ميپرورد تا آنگاه كه بحد بلوغ رسيد و يكى از مردم آن ديه او را بمزد گرفت، ستوران او را بچرا ميبرد و گويند روزى مادر براى او طعام آورده بود او را ديد زير درختى خفته و مويهاى اندام او بپاى خاسته و از هر بن موئى قطرهء خونى ميچكد و در آن كوه طايفه‌اى بودند از خرم‌دينان و زنادقه و ايشان را دو رئيس بود هر دو با يكديگر خصومت بود يكى را نام جاويدان و ديگرى را عمران، روزى آن جاويدان بدان ديه كه بابك آنجا ساكن بود گذر كرد و بابك را بديد و علامات جرأت و آثار شهامت در وى تفرس كرد او را از مادر بخواست و با خود ببرد. بابك با زن جاويدان عشقبازى آغاز كرد تا زن را صيد خود كرد و آن زن او را بر اسرار شوهر خويش آگاه گردانيد و خزاين و دفاين بدو نمود و بابك كار بخود گرفت و بعد از مدتى جنگى افتاد در ميان آن جماعت و جاويدان در آن جنگ كشته شد و زن جاويدان با آن جماعت گفت كه جاويدان بابك را خليفهء خود كرده‌است و اهل اين نواحى را به پيروى او وصيت كرده و روح جاويدان به وى تحويل كرده‌است و شما را وعده داد كه بدست او فتح و ظفر يابيد و آن جماعت به پيروى او تن دردادند و بابك ياران خود را گرد آورد و ايشان عُدّتى و عددى نداشتند. بابك جمله را سلاح داد و ايشان را گفت صبر كنيد چندان‌كه ثلثى از شب برآيد و برون آئيد و بانگ كنيد و هركس را كه بر كيش ما نيست از زن و مرد و كودك جمله را بشمشير بگذرانيد، پس جمله برين قرار بازگشتند و نيم‌شب خروج كردند و اهل آن ديه را از مسلمانان بكشتند و كس ندانست كه ايشان را كه فرمود و خوفى و هراسى در دلهاى مردم جاى گرفت و بى توقف ايشان را بنواحى دورتر فرستاد و هركه را يافتند بكشتند، و ايشان مردمانى بودند دهقان و كشتن و جنگ كردن عادت نداشتند و بدين دو جنگ كه كردند كشتن عادت گرفتند. و برين دلير شدند و خلقى از دزدان و بددينان و ارباب فساد روى به وى نهادند تا او را بيست‌هزار سوار گرد آمد بجز پيادگان. و گروهى از مسلمانان را مثله كردند و بآتش سوختند و آن فساد پيش گرفت كه هرگز پيش ازو و پس ازو كسى نشان نداده‌است و چند بار لشكر خليفه را منهزم كرد و فتنهء او بيست سال كشيد. ابوحنيفهء دينورى در اخبارالطوال مينويسد: مردم در نسب و مذهب بابك اختلاف كرده‌اند و آنچه بر من درست آمد و ثابت شد اينست كه او از فرزندان مطهربن فاطمه دختر ابومسلم بوده‌است و طايفهء فاطميه از خرميه به وى منسوب‌اند. سمعانى در كتاب‌الانساب نام او را بابك‌بن مردس [ مرداس ] مى‌نويسد و اينكه در كتاب‌هاى عربى بنام بابك خرمى و در كتابهاى فارسى به اسم بابك خرم‌دين خوانده ميشود از آن جهت است كه وى معروفترين كسى است كه در ترويج مذهب خرم‌دين با خرميان كوشيده‌است. درباب تاريخ اين مذهب اطلاع كافى بدست نيست و آنچه در عقايد ايشان در كتابها نوشته‌اند آلوده به غرض و تهمت است، چيزى كه ظاهراً مسلم است اينست كه مذهب خرميان يكى از فروع مذهب مزدك بوده و خرميان را مزدكيان جديد بايد دانست. ابن عبرى در مختصرالدول مينويسد كه شمارهء پيروان بابك بجز رجاله بيست‌هزار بود و پيروان وى هيچ زن و مرد و جوان و كودك مسلمان نمى‌يافتند مگر آنكه آنرا پاره‌پاره كنند و بكشند و شمارهء كسانى كه بدست ايشان كشته شد 2555 تن رسيد. عوفى در جوامع‌الحكايات گويد: در تاريخ مقدسى آورده‌است كه حساب كردند كشتگان او را، هزارهزار (يك‌ميليون) مسلمانان را كشته‌بود. ابومنصور بغدادى در كتاب الفرق بين الفرق گويد شمارهء پيروان بابك از مردم آذربايجان و ديلمانى كه بدو پيوسته بودند به سيصدهزار تن ميرسيد. نظام‌الملك در سياست‌نامه مينويسد كه يك تن از جلادان بابك گرفتار شده‌بود او را پرسيدند كه تو چند كس كشته‌اى؟ گفت: بابك را جلادان بسيار بود اما آنچه من كشته‌ام سى‌وشش هزار مسلمان است بيرون از جلادان ديگر. حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده و قاضى احمد غفارى در تاريخ نگارستان نوشته‌اند كه اين جلاد گفت: ما ده تن بوديم و آنچه بدست من كشته شد بيست هزار كس بوده‌اند. مؤلف روضة‌الصفا نيز همين نكته را آورده و در پايان آن گويد: و در بعضى از روايات وارد شد و العهدة على‌الراوى كه عدد مقتولان بابك در معارك و غير آن بهزارهزار رسيد. مؤلفين تاريخ نگارستان و مجمل فصيحى نام اين جلاد را نوذر ضبط كرده‌اند. مؤلف زينة‌المجالس شمارهء جلادان را ده و شمارهء كشتگان بدست يك تن از ايشان را بيست هزار نوشته است. فزونى استرآبادى در كتاب بحيره شمارهء جلادان را بيست نوشته و گويد وى گفت: ما بيست جلاد بوديم اما بمن كمتر خدمت ميفرمود، آنچه بدست من كشته شده‌اند شايد از بيست‌هزار كس زياده باشد از ديگران خبر ندارم. اعتمادالسلطنه در منتظم ناصرى گويد: شمارهء كسانى‌كه در ظرف بيست سال بدست اتباع بابك كشته شدند به 2555 تن رسيد. ابن خلدون مينويسد شمارهء كسانى‌كه بابك در بيست سال كشته‌بود صدوپنجاه‌وپنج‌هزار بود و چون بابك شكست خورد شمارهء كسانى‌كه از وى نجات يافتند فقط از زن و بچه هفت‌هزاروششصد تن بودند. مسعودى در كتاب التنبيه والاشراف گويد: آنچه بابك در مدت بيست‌ودو سال از سپاهيان مأمون و معتصم و امراء و سران و ديگران از ساير طبقات مردم كشت كمترين شماره‌اى كه گفته‌اند پانصدهزار است و بيش ازين هم گفته‌اند، شمارهء آن ممكن نيست. طبرى و ابن اثير شمارهء كسانى را كه بابك در مدت تسلط خويش كشته‌است 2555 تن نوشته‌اند. فصيحى خوافى در حوادث سال 139 ه‍ . ق. درباب ابومسلم خراسانى مينويسد: چهار كس‌اند در زمان اسلام كه بر دست هر چهار، هزارهزار مردم زيادت بقتل آمده‌اند، اول ابومسلم، دوم حجاج‌بن يوسف، سوم بابك الخرمى، چهارم برقعى (كه مراد مقنع) است. آغاز ظهور مذهب خرميان معلوم نيست و مورخين را درباب اينكه اين مذهب را بابك رواج داده يا پيش از آن هم بوده‌است و وى بدان گرويده اختلافست ولى چيزى كه تقريباً مسلم ميشود اينست كه پيش از بابك اين كيش در ميان بوده و بابك در ترويج آن كوشيده و آنرا به منتهاى قوت خود رسانده است، نخستين بار كه اسمى از خرميان در تاريخ ظاهر ميشود در سال 162 ه‍ . ق. است كه بنابر گفتهء نظام‌الملك در زمان خلافت مهدى باطنيان گرگان كه ايشان را سرخ‌علم ميخواندند با خرم‌دينان همدست شدند و گفتند: ابومسلم زنده است، ملك بستانيم، و پسر او ابوالغرا را مقدم خويش كردند و تا رى، آمدند و حلال و حرام را يكى كردند و زنان را مباح دانستند و مهدى نامه نوشت به اطراف بعمروبن‌البلا كه والى طبرستان بود فرمان داد كه بجنگ ايشان رود و آن گروه پراكنده شدند و بار ديگر در زمانى كه هارون‌الرشيد در خراسان بود (يعنى از سال 192 تا سال 193) خروج كردند از ناحيت اصفهان ترمدين و كاپله و فايك و روستاهاى ديگر و مردم بسيارى از رى و همدان و دسته و لره بيرون آمدند و به اين قوم پيوستند و شمارهء ايشان بيش از صدهزار بوده، هارون عبداللهبن مبارك را از خراسان با بيست‌هزار سوار بجنگ ايشان فرستاد، ايشان بترسيدند و هر گروه بجاى خود بازگشتند، عبداللهبن مبارك نامه نوشت كه: از ابودلف قاسم‌بن عيسى عجلى چاره نيست هارون جواب مساعد داد كه ايشان همه دست‌يكى كردند و خرم‌دينان و باطنيان بسيار جمع شدند و ديگربار دست بغارت و فساد بردند و ابودلف عجلى و عبداللهبن مبارك ناگاه بريشان تاختند و خلقى بى‌حد و بى‌عدد از ايشان كشتند و فرزندان ايشان را ببغداد بردند و فروختند. پس از آن چون نه سال ازين واقعه گذشت در زمان مأمون بابك از آذربايجان خروج كرد. در مجمل فصيحى در حوادث سال 162 مذكور است: ابتداى خروج خرم‌دينان در اصفهان و باطنيان با ايشان يكى شدند و از اين تاريخ تا سنهء ثلثمائه (300 ه‍ . ق.) بسيار مردم بقتل آوردند. خاتمهء كار خرم‌دينان نيز بدرستى معلوم نيست چه قطعاً پس از كشته شدن بابك و برچيده شدن دستگاه وى در آذربايجان نابود نشده‌اند و در زمان‌هاى بعد گاهى خروج كرده‌اند، چنانكه در زمان واثق (227 – 232) بار ديگر خروج كرده‌اند. و نظام‌الملك درين باب در سياست‌نامه آورده‌است: خرم‌دينان در ناحيت اصفهان فسادها كردند. تا سنهء ثلثمائه (300) خروج ميكردند و در كوههاى اصفهان مأوى ميگرفتند و ديهها مى‌غارتيدند و پير و جوان و زن و بچهء مردمان را مى‌كشتند و هر سال فتنهء ايشان در ميان بوده هيچ لشكر با ايشان موافقت نتوانست كرد عاجز آمده‌بودند، بدان جايهاى حصين و محكم كه داشتند بآخر گرفتار شدند و سرهاشان در اصفهان بياويختند و بدين فتح بهمه بلاد اسلام نامه نبشتند. پس از آن تا اوايل قرن ششم نيز حتماً بوده‌اند و در زمان مسترشد (512 – 529 ه‍ . ق.) بار ديگر خروج كرده‌اند. و محمد عوفى درين باب مينويسد: در عهد مسترشد جماعتى خرم‌دينان در بلاد آذربايجان نشسته بودند و فساد ميكردند و نواير شر و فتنه مى‌افروختند، مسترشد از جهت جهاد و قطع فساد ايشان بنفس خود حركت فرمود با لشكرى جرار بطرف آذربايجان رفت و طايفه‌اى از ملاحده ناگاه بر وى پيدا شدند و او را بگرفتند و كارد زدند و هلاك كردند، روز پنجشنبه هفدهم ماه ذيقعدهء سنهء تسع‌وعشرين‌وخمسمائه (529) رايت حيات او سرنگون گشت و دامن ديدهء اعيان و اركان دولت او پرخون گشت. درباب كلمهء خرم‌دينى بعضى از مورخين اشتباه كرده‌اند و آن را فقط نام اتباع بابك دانسته‌اند ولى از قراين كام پيداست كه خرم‌دينى اسم عامى است براى پيروان مذهب جديدى كه در قرن دوم هجرى در ايران ظاهر شده و شايد بازماندگان مزدكيان زمان ساسانيان در دوره‌هاى اسلامى باين نام خوانده شده باشند و خرم‌دين نام مسلك و مذهب ايشان بوده و ظاهراً اين تركيب «خرم‌دين» تقليديست از تركيب «به‌دين» كه درباب مذهب زرتشت گفته ميشده‌است. و خرم‌دينان بدو طايفه منقسم ميشده‌اند: نخست جاويدانيان يا جاويدانيه كه اتباع جاويدان سلف بابك بوده‌اند و دوم بابكيان يا بابكيه كه پيروان بابك باشند، از جزئيات عقايد خرم‌دينان مطلقاً آگاهى بما نرسيده و اگر كتابهاى مذهبى داشته‌اند نابود شده‌است و آنچه از ايشان ميدانيم اشارت مختصريست كه آلوده بتهمت و غرض در اقوال مورخين ميتوان يافت و درين اقوال نيز اختلافست زيرا كه بعضى ايشان را از مزدكيان نوشته‌اند و بعضى از اسماعيليه و باطنيان شمرده‌اند و بعضى از فروع مسلميه يا ابومسلميه پيروان ابومسلم خراسانى شمرده‌اند و بعضى از صوفيان اباحيه دانسته‌اند و گفته‌اند كه: بتناسخ قائل بوده‌اند و محرمات اسلام را مباح ميدانسته‌اند و بعضى ديگر از غُلات يا غاليه شمرده‌اند ولى چيزى كه درين ميان تا درجه‌اى بوى حقيقت ميدهد اين است كه بتناسخ قائل بوده‌اند و مانند مزدكيان بعضى چيزها را مباح ميشمرده‌اند و در ضمن براى رواج مذهب و مسلك خويش از هيچگونه كشتار و خونريزى دريغ نميكرده‌اند و مخصوصاً تعصب بسيار شديدى بر تازيان و عقايد ايشان داشته‌اند و از اين حيث با محمره يا سرخ‌علمان گرگان و طبرستان هم‌عقيده بوده‌اند و شايد در ميان ايشان و مخصوصاً در ميان بابك پيشرو خرم‌دينان و مازيار پسر قارن پيشرو سرخ‌علمان طبرستان اتحادى بوده‌است. قطعاً بابكيان يا خرم‌دينان منحصر به اتباع بابك در آذربايجان نبوده‌اند، بلكه در ساير نواحى مخصوصاً در مركز ايران و در اطراف اصفهان و ناحيهء جبال يعنى تمام قلمروى كه ميان آذربايجان و طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و كاشان و خوزستان واقعست و شامل ناحيهء نهاوند و همدان و رى و اصفهان و كاشان و قم و سمنان و قزوين است خرم‌دينان بوده‌اند و بيشتر در روستاها و كوهستانها زندگى ميكرده‌اند و هرگاه كه فرصت مى‌يافته‌اند خروج ميكرده‌اند و مخالفين خود را چه بيخبر و چه در ميدان جنگ ميكشته‌اند و چون ازين حيث و بيشتر از آن جهت كه قلمرو ايشان همان قلمرو باطنيان در قرن پنجم و ششم بوده‌است ايشان را جزو باطنيان شمرده‌اند، از قراين ميتوان حدس زد كه مذهب خرم‌دين از دو عنصر اصلى مركب بوده‌است نخست يك عنصر ايرانى پيش از اسلام كه شايد بعضى از عقايد مزدك جزو آن بوده و دوم يك عنصر ارتجاعى ايران بعد از اسلام كه مانند تمام نهضتهاى ديگرى بوده‌است كه در گوشه و كنار ايرانيان وطن‌پرست براى كوتاه كردن دست توانائى خليفهء عرب پيش آورده‌اند و اين نهضت جاويدان و بابك هم مانند نهضت‌هاى ابومسلم و ماه‌آفريد و مقنع و سنباد و قرمطيان و صاحب‌الزنج و كراميان و ساير شعب خوارج ايران و شعوبيهء ايران بوده‌است و بهمين جهت است كه مورخين و ديگر كسانى‌كه درباب ايشان سخن رانده‌اند درست نتوانسته‌اند حقيقت را بدست آورند. ابومنصور بغدادى در كتاب الفرق بين الفرق درباب مزدكيان مينويسد كه: صنف اول از اصحاب اباحه مزدكيان بودند و صنف دوم خرم‌دينان كه در دولت اسلام ظاهر شدند و ايشان دو طايفه‌اند، بابكيان و مازياريان و هر دو بمحمره معروفند و بابكيان پيروان بابك خرمى‌اند كه در كوهستان بذين در ناحيهء آذربايجان خروج كرد و پيروان بسيار يافت و محرمات را مباح ميدانست و مسلمانان بسيار را كشتند و خلفاى بنى‌العباس سپاه بسيار بريشان فرستادند با افشين حاجب و محمدبن يوسف ثغرى و ابودلف عجلى و ديگران و اين سپاه مدت بيست سال با ايشان روبرو بود تا اينكه بابك و برادرش اسحاق‌بن ابراهيم را گرفتند و در سرّمن‌رآ در زمان معتصم بدار كشيدند. همين مؤلف جاى ديگر درباب باطنيان گويد كه: دعوت باطنيان نخست در زمان مأمون آشكار شد و سپس در زمان معتصم انتشار يافت و گويند افشين كه صاحب سپاه معتصم بود دلش گروگان بابك خرمى بود و دعوت وى را پذيرفته‌بود و اين خرمى در ناحيهء بذين خروج كرد و مردم آن كوهستان خرمى بر طريقهء مزدكى بودند و خرميان و باطنيان همداستان بودند و خليفه افشين را كه دوستدار مسلمانان شناخته شده‌بود بجنگ وى فرستاد و او در باطن با بابك دست يكى داشت و در كشتار و هتك زنان او را يار بود پس افشين را يارى فرستاد و محمدبن يوسف ثغرى و ابودلف قاسم‌بن عيسى عجلى به وى پيوستند و سپس سران سپاه عبدالله طاهر نيز ايشان را يارى كردند و شوكت بابكيان و قرمطيان بر سپاه مسلمانان افزون شد تا اين‌كه شهرى كه معروف بود به برزند از ترس بابكيان براى خود ساختند و چند سال جنگ در ميان بود تا خداى مسلمانان را يارى كرد و بابك اسير شد و در سرّمن‌رآ بسال 223 او را بدار آويختند و برادرش اسحاق نيز گرفتار شد و او را در بغداد با مازيار خداوند سرخ‌علمان (محمره) طبرستان و گرگان بدار زدند. صرف‌نظر از خطاهاى فاحشى كه در بسيارى از كلمات روى داده و تحريف شده‌است اين مؤلف در اين سخنان دو اشتباه بزرگ كرده، نخست آنكه نام برادر بابك را اسحاق‌بن ابراهيم نوشته و در تمام مراجع ديگر همه‌جا نام برادر بابك عبدالله ضبط كرده‌اند، چنانكه پس از اين خواهدآمد، هرچند كه ابن‌النديم در كتاب الفهرست نام پدر بابك را عبدالله آورده‌است. اسحاق‌بن ابراهيم‌بن مصعب پسرعم طاهر ذواليمينين (طاهربن حسين‌بن مصعب) از رجال معروف خاندان طاهرى است كه امير بغداد بوده. عبدالله، برادر بابك را از سامرا نزد وى فرستاده‌اند و او در بغداد وى را بدار آويخته است، ديگر آنكه برادر بابك را در بغداد با مازيار بدار نزدند چه عبدالله برادر بابك را در سال 223 در بغداد بدار آويختند و مازيار را در سال 225 دو سال پس از آن در بيرون شهر سامرا بر تلى كه به اسم كنيسهء بابك معروف شده و پس از اين ذكر آن خواهدآمد در جوار دو چوبهء دار ديگرى كه بر يكى از آنها جسد بابك و بر ديگرى پيكر ياطس رومى، بطريق عموريه را آويخته بودند بدار زده‌اند. نظام‌الملك در سياست‌نامه گويد: بهر وقتى خرم‌دينان خروج كرده‌اند و باطنيان با ايشان يكى بوده‌اند و ايشان را قوت داده كه اصل هر دو مذهب يكى است. و جاى ديگر گويد: اما قاعدهء مذهب ايشان آن است كه رنج از تن خويش برداشته‌اند و ترك شريعت بگفته چون نماز و روزه و حج و زكات و حلال داشتن خمر و مال و زن مردمان هرچه فريضه است از آن دور بوده‌اند و هرگه كه مجمعى سازند تا جماعتى بهم شوند يا بمهى بنشينند و مشاورت كنند ابتداى سخن ايشان آن باشد كه بر كشتن ابومسلم صاحب دولت دريغ خورند و بر كشندهء او لعنت كنند و صلوات دهند بر مهدى فيروز و بر هارون پسر فاطمه دختر ابومسلم كه او را كودك دانا خوانند و بتازى الفتَى العالم و از اينجا معلوم گشت اصل مذهب مزدك و خرم‌دين و باطنيان همه يكى است. ياقوت در معجم البلدان در كلمهء «بذ» گويد: در آنجا محمره معروف بخرميه آشكار شدند و بابك از آنجا بيرون آمد و منتظر مهدى بودند. ابن اثير در وقايع سال 201 گويد: درين سال بابك خرمى بر مذهب جاويدانيه بيرون آمد و ايشان پيروان جاويدان‌بن سهل خداوند بذ بودند كه دعوى كرد كه روح جاويدان درو رفته و ايشان از فروع مجوس‌اند و مردانشان مادر و خواهر و دختر را نكاح كنند و بهمين جهت ايشان را خرمى خوانند و بمذهب تناسخ معتقد بودند و ميگفتند روح از حيوان بغير حيوان ميرود. اعتمادالسلطنه در منتظم ناصرى در همين مورد گويد: ابتداى امر بابك خرمى و ظهور او در ميان طايفهء جاويدانيه بود كه معتقد بتناسخ بودند، وى ميگفت: ارواح نقل به ابدان مينمايند. سيدمرتضى داعى رازى در كتاب تبصرة‌العوام درباب فرق غاليان گويد: بدان كه اين قوم را در هر موضعى به لقبى خوانند، در اصفهان و نواحى آن خرميه، در قزوين و رى مزدكى و سنبادى و در آذربايجان ذقوليه و در ماوراءالنهر مغان، و سپس درباب فرق اسمعيليه مينويسد: چهارم بابكيه‌اند و بابك ملعونى بود از آذربايجان قوم بسيار بر وى جمع شدند و در زمان معتصم خروج كرد و بعد از مصاف بسيار او را گرفتند و هلاك كردند، و اندكى بعد گويد: فرقهء هيجدهم اسماعيليه، و ايشان را باطنيه و قرامطه و خرميه و سيفيه و بابكيه و محمره خوانده‌اند. شهرستانى در كتاب الملل والنحل درباب هاشميه گويد: اتباع ابى‌هاشم محمدبن حنفيه و از پيروان امامت عبداللهبن معاوية‌بن عبداللهبن جعفربن ابى‌طالب و خرميه و مزدكيه در عراق از ايشانند. و نيز جاى ديگر درباب غُلات گويد: غاليه، هر كدام را لقبى است، در اصفهان خرميه و كودكيه و در رى مزدكيه و سنباديه و در آذربايجان ذقوليه و در جاى ديگر محمره و در ماوراءالنهر مبيضه خوانند. سمعانى در كتاب‌الانساب گويد: بابكيه منسوب ببابك‌بن مرداس‌اند و او مردى بود كه در زمان مأمون در آذربايجان بيرون آمد و در زمان معتصم كار او بالا گرفت و سپاه بسيار از مسلمانان بجنگ وى فرستادند و افشين سپهسالار معتصم برو ظفر يافت و او را بسامرا برد و معتصم گفت كه او را زنده بدار زنند و علماى سامرا او را سبّ كردند و از بابكيان تا امروز گروهى در كوههاى بذين مانده‌اند و دست‌نشاندهء امراى آذربايجانند و ايشان خرميه‌اند و هر سال شبى دارند كه زنان و مردان گرد آيند و چراغ را خاموش كنند و هر مردى كه بزنى دست يافت از آن اوست، و مردى داشته‌اند پيش از اسلام كه او را شروين نامند و از محمد و پيامبران ديگر بالاتر ميشمارند و تا اين زمان در محافل و خلوتها و مناجاتهاى خود براى وى نوحه ميخوانند، و در كوههاى همدان جائى است كه آن را شهر شروين نامند كه باو نسبت دهند. پس از آن در جاى ديگر گويد: خرميه طايفه‌اى از باطنيان‌اند كه ايشان را خرم‌دينيه نامند يعنى هرچه خواهند و ميل ايشان بدان باشد بكنند و اين لقب از آن است كه محرمات را مباح دانند و از خمر و ساير لذات و نكاح ذوات‌المحارم و آنچه لذت برند روا دارند و از اين جهت بمزدكيان از مجوس شبيه‌اند كه در ايام قباد بيرون آمدند و تمام زنان را مباح كردند و محرمات ديگر را نيز مباح دانسته‌اند تا اينكه انوشيروان‌بن قباد ايشان را كشت. نكتهء مهمى كه از اين گفتار سمعانى برميآيد اينست كه خرم‌دينان تا اواسط قرن ششم هجرى كه زمان زندگى سمعانى بوده‌است در همان نواحى كه بابك بوده و پس از اين توضيح خواهم داد بوده‌اند زيرا كه سمعانى در شهر مرو روز دوشنبه 21 شعبان 506 ولادت يافته و در همان شهر شب اول ربيع‌الاول 562 رحلت كرده‌است. اما جاويدان استاد بابك كه نام وى را به اختلاف جاويدان‌بن سهل يا جاويدان‌بن شهرك يا جاويدان‌بن سهرك نوشته‌اند پيشواى خرم‌دينان پيش از بابك بوده و نام پدر وى ظاهراً شهرك بوده‌است. و سهرك و سهل هر دو تحريفى است از كلمهء شهرك كه گويا از كاتب و ناسخ ناشى شده‌است. يعقوبى در كتاب‌البلدان مينويسد كه مردم شهرهاى آذربايجان مخلوطى هستند از عجم آذرى و جاويدانيه كه مردم شهر بذ باشند كه بابك در آنجا بود. طبرى در وقايع سال 201 مينويسد درين سال بابك خرمى بر مذهب جاويدانيه بيرون آمد و ايشان پيروان جاويدان‌بن سهل خداوند بذ بودند و دعوى كرد كه روح جاويدان درو دميده شده است و فتنه آغاز كرد. قلمرو خرم‌دينان و پيروان اين مذهب تقريباً تمامت ايران بوده‌است: از يك سو بطبرستان ميرسيده چنانكه درباب مازيار مينويسند كه چون بر معتصم خروج كرد تمام مسلمانان را از كار دور كرد و بجاى ايشان زرتشتيان و خرم‌دينان را گماشت و بر مسلمانان مسلط كرد و ايشان را گفت كه مسجدها را ويران و نشانهء اسلام را نابود كنند، از سوى ديگر به بلخ ميرسيده‌است چنانكه ابن‌النديم در كتاب الفهرست گويد: بعضى از مردم بومسلميه را خرم‌دينيه مينامند. گويند در بلخ جماعتى از ايشان هست، از سوى ديگر در آذربايجان و نواحى اصفهان و كرج و لرستان و خوزستان و همدان و بصره و ارمنستان و قم و كاشان و رى و خراسان نيز بوده‌اند چنانكه مسعودى در كتاب التنبيه والاشراف گويد: درباب جاودانيه كه پيروان جاودان‌بن شهرك خرمى استاد بابك بودند در كتاب خود فى‌المقالات فى اصول ديانات و در كتاب سرالحيات گفته‌ام كه مذاهب خرميه و كوذكيه و كوذك‌شاهيه و غيره ازيشان در نواحى اصفهان و برج و كرج ابى‌دلف و زرين يعنى زر معقل و زر ابودلف و روستاى ورسنجان و قم و كوذشت از اعمال صيمره از مهرجان‌قذق(3) و بلاد سيروان و اربوجان از شهرهاى ماسبندان و همدان و ماه‌كوفه و ماه‌بصره و آذربايجان و ارمنستان و قم و كاشان و رى و خراسان و ساير نواحى ايران بوده‌اند. در ميان صاحبان مذاهب در ايران بجز بابك خرم‌دين، ديگرى هم بنام بابك بوده‌است كه بعضى از مؤلفين اين دو را اشتباه كرده‌اند و ابن‌النديم در كتاب‌الفهرست درباب اين بابك دوم گويد: خولانيه پيروان مليح خولانى‌اند و او شاگرد بابك‌بن بهرام بود و بابك شاگرد شيلى بود و او با شيلى موافقت داشت و بر مذهب يهود ميايستاد. ناحيه‌اى كه بابك خرم‌دين در آن فرمانروائى ميكرده و دين خويش را در آن رواج داده‌است ناحيهء وسيعى است در شمال غربى ايران كه قسمتى از آن جزو آذربايجان قفقاز (اران) و قمستى جزو آذربايجان ايران است، از جانب جنوب بحدود اردبيل و مرند، از جانب مشرق بدرياى خزر و ناحيهء شماخى و شيروان و از جانب شمال بدشت مغان و سواحل رود ارس و از سمت مغرب بنواحى جلفا و نخجوان و مرند ميرسيده يعنى شامل ناحيهء اردبيل و دشت مغان و ارس و اردوباد و جلفا و نخجوان و مرند بوده و محل اقامت وى در قسمت شمالى كوهستان سيلان بوده‌است و بواسطهء دشوارى راهها و سردى اين ناحيه و كوههاى بلند مدتهاى مديد كسى بريشان دست نيافت و بيش از 30 سال هرچه سپاه بجنگ ايشان فرستادند كارى از پيش نبرد و عاقبت بخيانت بر بابك دست يافتند.
مورخينِ زمان اقامتگاه بابك را كوهستان بَذّ نام برده‌اند و بعضى به تثنيه «بذين» مينويسند و ظاهراً كوهستان بذ يا بذين همان ناحيهء كوهستانى جنوب دشت مغان بوده‌است. ابن خردادبه در كتاب المسالك والممالك مسافات را از اردبيل تا شهر بذ كه اقامتگاه بابك بوده‌است چنين مينويسد: از اردبيل تا خُشْ هشت فرسنگ و از آنجا تا برزند شش فرسنگ (پس از اردبيل تا برزند چهارده فرسنگ بوده)، برزند ويران بود و افشين آنرا آبادان كرد از برزند تا سادراسب كه نخستين خندق افشين آنجا بود دو فرسنگ (پس از اردبيل تا سادراسب شانزده فرسنگ بوده)، از آنجا تا زهركش كه خندق دوم افشين بود دو فرسنگ (پس تا اردبيل هيجده فرسنگ مسافت داشته)، از آنجا تا دوال‌رود كه خندق سوم افشين بود دو فرسنگ (پس از اردبيل تا دوال‌رود بيست فرسنگ بوده‌است)، و از آنجا تا بذ شهر بابك يك فرسنگ، ازين قرار از اردبيل تا بذ شهرى كه بابك در آنجا مى‌نشسته بيست‌ويك فرسنگ مسافت بوده‌است. از اين آبادانى‌ها كه ابن خردادبه نام ميبرد امروز فقط دو آبادى باقيست، نخست خش كه امروز در آذربايجان به اسم كُشا معروفست و دوم برزند و اين هر دو آبادى در شمال غربى اردبيل بر سر راه مغان واقع است و ظاهراً از شهر بذ و كوهستان بذ يا بذين بهيچ وجه اثرى نيست. ناحيهء بذ همان ناحيهء جنوبى مغان است كه رود ارس از آن جارى است چنانكه مسعودى در مروج‌الذهب مينويسد كه جريان رود ارس از بلاد بذين است كه بلاد بابك خرمى در آذربايجان بوده منتهى مورخين عرب اغلب ارس را «الرس» نوشته‌اند. ياقوت در معجم‌البلدان در كلمهء بذ مينويسد ناحيتى در ميان آذربايجان و اران و بابك خرمى در زمان معتصم از آن‌جا برون آمد، مسعر شاعر گفته‌است: در بذ محلى است كه نزديك سه جريب مساحت دارد و گويند آنجا جايگاه مردى است كه هركس خداى را دعا كند او را اجابت بخشد و پائين‌تر از آن نهر بزرگى است كه كسانى‌كه تب مزمن دارند در آب آن خود را بشويند شفا يابند و در كنار آن رود ارس است و انار خوب دارد كه در همهء جهان مانند آن نيست و انجير نيكو و انگورى دارد كه بايد در تنور خشك كنند زيرا كه آن ديار هميشه پوشيده از ابر است و آفتاب در آن نميتابد. نيز ياقوت در معجم‌البلدان در كلمهء ابرشتويم گويد: بفتح و سپس سكون و فتح را و سكون شين و فتح تا و كسر واو و ياء ساكن، كوهى در بذ از قلمرو موقان در نواحى آذربايجان كه بابك خرمى آنجا بود... درباب برزند ابن‌الفقيه مينويسد كه قريه‌اى بود كه در زمان افشين، بابك آنرا لشكرگاه ساخت و حصار كرد و بنا نهاد. حمدالله مستوفى در نزهة‌القلوب در «تومان اردبيل» مينويسد: «و از شيدان كه مقابل بابك خرم بوده در كوه اردبيل است بجانب جيلار». از اينقرار ناحيهء بذ و شهر بذ و كوهستان بذ در جانب شرقى دشت مغان نزديك ناحيهء طالش و سواحل و مجاورت سواحل غربى درياى خزر بوده‌است ولى چنانكه پيش از اين هم اشارت رفت بابك از يك سو تا اردبيل و مرند و از سوى ديگر تا شماخى و شروان، از يك سو تا اردوباد و جلفا و نخجوان را بدست خويش داشته‌است و درين ناحيهء وسيع كه قسمتى از مغرب و مركز آذربايجان امروز و جنوب غربى اران قديم باشد حكمرانى ميكرده و دين خود را درين ناحيه رواج داده‌است. مدت تسلط بابك را درين نواحى مورخين عموماً بيست سال نوشته‌اند و طبرى سى سال مينويسد. مدت جنگهاى خرم‌دينان بشمار درست 61 سال بوده‌است زيرا كه در سال 162 ه‍ . ق. خروج كرده‌اند و در سال 223 بابك دستگير و كشته شده‌است. مأمون و معتصم كوشش‌هاى بسيارى در دفع ايشان كردند و مدت سى‌ونه سال چندين بار سپاه فراوان بجنگشان فرستادند و تمامى كسانى‌كه درين مدت بلشكركشى و كارفرمائى در دربار بغداد معروف بوده‌اند هريك بنوبت خويش با ايشان جنگ كرده ناكام بازگشته‌اند و بعضى در زد و خورد با ايشان كشته شده‌اند و سبب ناكامى اين همه لشكركشان در جنگ بابك در ظاهر چنين مينمايد كه سرماى سخت و تنگى راههاى ناحيهء شرقى آذربايجان و كوهستان سبلان بوده ولى اندك تأملى در باطن امر معلوم ميكند كه سبب كامرانى بابك و ناكامى دشمنان وى اتفاق كلمهء مردم آذربايجان و همداستانى ايشان در پيروى نكردن از سلطهء تازيان بوده و حكمرانى بابك در حقيقت جنبش ملى ايرانيان در برابر تازيان بوده‌است. ابوعلى بلعمى در ترجمهء تاريخ طبرى در سبب برخاستن بابك چنين مينويسد: «و اين بابك مردى بود كه خرم‌دينى در آن عصر پديد كرد و مذهب او مذهب زنادقه بود و اندر آن هيچ مقالت نبود جز دست بازداشتن مسلمانى حلال داشتن نبيد و زنا و خواسته و هرچه بمسلمانى اندر حرام بود او حلال كرد بر مردمان و مر صانع را و نبوت را انكار كرد تا امر و نهى از خلق برداشت و خلق بسيار از اهل ارمنيه و آذربايجان هلاك كرد و بكفر خواند و مسلمانان را همى‌كشت و سپاههاى سلطان را همى‌شكست و سى سال هم بدين مذهب بماند و خلق بسيار تباه كرد. و سبب دراز ماندن بابك آن بود كه مردمان جوان و دهقانان و خداوندان نعمت كه ايشان را از علم نصيب نبود و مسلمانى اندر دل ايشان تنگ بود و شرايع اسلام را از نماز و روزه و حج و قربان و غسل جنابت بريشان گران بود و مى خوردن و زنا كردن و از لواطه و مناهى خداى عزوجل دست بازداشتن ايشان را خوش نميآمد چون در مذهب بابك اين همه آسان يافتند او را اجابت كردند و تبع او بسيار شد. ديگر سبب آن بود كه چند كرت سپاه سلطان هزيمت كرده‌بود و مأوى‌گاه او در كوههاى ارمنيه و آذربيجان بود جايهاى سخت دشوار كه سپاه آنجا در نتوانستى رفتن كه صد پياده در گذارى بايستادندى اگر صدهزار سوار بودى بازداشتندى و كوه‌ها و دربندها سخت بود اندر يكديگر شده در ميان آن كوهها حصارى كرده‌بود كه آن را بذ خواندندى و او ايمن آنجاى درنشسته بودى چون لشكرى بيامدى گرداگرد آن كوهها فرودآمدندى و بديشان راه نيافتندى و او آنجا همى بود تا روزگار بسيار برآمد. چون سپاه امن يافتندى يك شب شبيخون كردندى و خلقى را هلاك كردى و سپاه اسلام را هزيمت كردى تا ديگرباره سلطان بصد جهد لشكر دگرباره گرد كردى و بفرستادى و بدين جملت بيست سال بماند و آن مردمان كه در آن كوهها بودند از دهقانان و ديگران همه متابع او بودند گروهى از تتبع و گروهى از بيم.
رويهمرفته مورخين ايرانى و عرب كه در دوره‌هاى اسلامى تأليفات كرده‌اند در هر موردى كه يك تن از پيشوايان ملت ايران جنبشى برپاى كرده و بر تازيان بيرون آمده‌است نتوانسته‌اند كنه مقصود وى و حقيقت نهضت او را بدست آورند و بهمين جهت جنبش وى را جنبهء بدمذهبى و بى‌دينى و زندقه داده‌اند و هركس را كه بر خليفهء تازى برخاسته‌است زنديق و ملحد و كافر و بددين خوانده‌اند و نام شريف و خاطرهء گرامى او را به تهمت و افترا آلوده‌اند، دربارهء بابك خرم‌دين نيز همين معاملت را روا داشته‌اند ولى درين زمان كه ما از آن تعصب خليفه‌پرستى و قبول سلطهء بيگانگان وارسته‌ايم و بديدهء تحقيق بر تاريخ ديار خويش مينگريم بر ما آشكار ميشود كه اين مردان بزرگ را انديشه‌اى جز رهائى از يوغ بيگانگان نبوده و اين همه طغيانهاى پياپى كه مخصوصاً در سيصد سال اول دستبرد تازيان بر ايران در تاريخ نياكان خويش مى‌بينيم جز براى نجات ايران نبوده‌است. از سال 162 كه خرم‌دينان بخروج آغاز كرده‌اند تا سال 223 كه بابك كشته شده‌است پيوسته با اعمال بغداد در زد و خورد بوده‌اند، تا سال 217 با فرستادگان مأمون ميجنگيده‌اند و تا سال 223 با سپاه معتصم در جنگ بوده‌اند. مؤلف مجمل فصيحى آغاز خروج خرم‌دينان را در سال 162 مينويسد و گويد: ابتداى خروج خرم‌دينان در اصفهان، و باطنيان با ايشان يكى شدند و از اين تاريخ تا سنهء ثلثمائه (300) بسيار مردم بقتل آوردند. ظاهراً سال 162 نخستين ساليست كه خرم‌دينان در ايران ظاهر شده‌اند و در حدود اصفهان بيرون آمده‌اند و سپس سى سال بعد يعنى در سال 192 خرم‌دينان آذربايجان جنبشى كرده‌اند و سپس نه سال بعد يعنى در سال 201 بابك به پيشوائى ايشان بيرون آمده‌است. گويا نه سال اول يعنى از 192 تا 201 مدت پيشوائى جاويدان‌بن شهرك است كه پيش ازين ذكر او رفت و از آن پس تا 223 مدت بيست‌ودو سال بابك پيشواى ايشان بوده‌است و اينكه طبرى مدت استيلاى ايشان را سى سال مينويسد از آغاز خروج جاويدان شمار كرده‌است و مورخين ديگر كه بيست سال نوشته‌اند مدت پيشوائى بابك را تخمين كرده‌اند. از اين قرار تقريباً مسلم ميشود كه خرم‌دينان نخست در نواحى اصفهان ظاهر شده‌اند و پس از آن در نتيجهء سختگيريهاى خلفا يا تمام آن گروهى كه در حدود اصفهان بوده‌اند بدين نواحى آذربايجان گريخته‌اند و در كوهستان سخت خود را پناه داده‌اند يا اينكه تنى چند از ايشان بدان ناحيت رفته و مردم آن ديار را بآئين و مسلك خود جلب كرده‌اند. تا زمانى كه مأمون زنده‌بود چندان بريشان سخت نگرفتند زيرا كه مأمون از ميان خلفاى بنى‌العباس اين امتياز را داشت كه سليم‌النفس و مهربان بود و از خونريزيها و سخت‌گيريهاى بى‌حد كه ديگران از خاندان وى بدان بدنام شده‌اند پرهيز ميكرد و چون از مادر ايرانى زاده شده‌بود و بكوشش ايرانيان بر برادر خود چيره شده و بخلافت رسيده‌بود و رجال بزرگ دربار وى فضل و حسن پسران سهل و احمدبن ابى‌خالد و خاندان حسين مصعب يعنى طاهر و برادران و پسران و برادرزادگان وى كه رشتهء سلطنت او بدست ايشان بود همه ايرانى بيدار و دلسوز نسبت بهموطنان و آب و خاك پدران خود بودند او را هم بدين خوى و خصلت برانگيخته‌بودند ولى چون معتصم بخلافت رسيد و آن سياست دگرگون شد و چند تن از پيشوايان ترك چون اشناس و ايتاخ و بوغاى كبير در دربار وى راه يافتند و آن يكرنگى و اتحادى كه خانوادهء برمكيان در ميان ايرانيان دربار بغداد اساس نهاده‌بودند و پس ازيشان مانده‌بود پس از مأمون بنفاق بدل شد و ميان افشين و خاندان طاهريان رقابت شديدى آشكار گشت. افشين خيدربن كاوس شاهزادهء ايرانى بود كه از ماوراءالنهر به اسيرى ببغداد آورده‌بودند و تعصب ايرانى شديد داشت و از آئين و آداب پدران خويش دست نشسته‌بود، حتى قراين در ميان هست كه مذهب مانى داشته و در تمام مدتى كه در بغداد بوده همواره انديشهء ديار خويش مى‌پخته و از دور بودن از خانهء پدران خود دلگير بوده و آرزو داشته‌است كه بخراسان و ماوراءالنهر بازگردد و قلمرو پدران خود را بدست گيرد و چون عبداللهبن طاهر حكمرانى خراسان داشت و او را از اين انديشه مانع بود و پسرعم پدرش اسحاق‌بن ابراهيم‌بن مصعب امير بغداد و يكى از متنفذترين رجال دربار معتصم بود و وى نيز رقيب بزرگ افشين بشمار ميرفت درصدد برآمد كه عوامل ايرانى ديگر را بخويش جلب كند و از يك سوى بابك خرم‌دين و از سوى ديگر مازيار پسر قارن حكمران طبرستان را با خويش همدست و با طاهريان دشمن كرد، و ايرانيان ديگرى هم در بغداد متنفذ بودند چون محمدبن حميد طوسى، يحيى‌بن معاذ و عيسى‌بن محمدبن ابى‌خالد و على‌بن صدقه و على‌بن هشام، گاهى بسوى طاهريان و گاهى بسوى افشين مايل ميشدند و آن اتحادى كه در دربار بغداد در ميان ايرانيان بود به نفاقى بدل شد كه از يك سوى طاهريان و از سوى ديگر افشين و از يك سوى تركان با هم كشمكش داشتند و ازين حيث زيان بسيار به ايران رسيد و چون در ميان ايرانيان نفاق افتاد قهراً تازيان بريشان غلبه كردند. حاجى خليفه در تقويم‌التواريخ آغاز كار خرم‌دينان را در جبال آذربايجان بسال 192 مينويسد و ميگويد: هلاكى آن قوم بدست حازم، ظاهراً اين سال همان ساليست كه جاويدان‌بن شهرك خروج كرده‌است. آغاز كار بابك در سال 201 بوده‌است چنانكه در مجمل فصيحى و تقويم‌التواريخ آمده و فصيحى مينويسد: خروج بابك الخرمى در جاودانيه و جاودانيه را بجاودان‌بن سهل بازخوانند كه صاحب بذ بود و بابك دعوى ميكرد كه روح جاويدان در وى ظهور كرده‌است و در اطراف ممالك دست بفساد آورد. طبرى گويد: درين سال بابك خرمى بر مذهب جاودانيه بيرون آمد كه اصحاب جاويدان‌بن سهل صاحب بذ بودند و دعوى كرد كه روح جاويدان در او حلول كرده و آغاز فتنه كرد. ابن اثير و مؤلف تاريخ نگارستان و مؤلف منتطم ناصرى نيز اين نكته را تأييد كرده و خروج بابك را در سال 201 نوشته‌اند. ابن قتيبه در كتاب‌المعارف در سبب خروج بابك چنين نوشته‌است كه چون خبر مرگ هرثمة [بن اعين] بپسرش حاتم‌بن هرثمة كه در ارمنستان بود رسيد و دانست كه بر سر پدرش چه آمده‌است به احرار آن ديار و پادشاهان آن نواحى نوشت و ايشان را بخلاف با مأمون خواند و درين ميان او مرد و گويند سبب خروج بابك همين بود و بابك بيست و چند سال باقى ماند، ابتداى دعوت بابك بر دين جاويدانيان و آغاز جنگ با خليفه را ابن عبرى نيز در سال 201 نوشته‌است. ابن خلدون آغاز كار بابك را در سال 202 نوشته و گويد: بابك در سال 202 بدعوت جاويدان‌بن سهل آغاز كرد و شهر بذ را گرفته بود، آن شهر بر جاى بلند بود و مأمون بجنگ با وى پرداخت و سپاه فرستاد و جمعى از لشكريان بابك را كشتند و قلعه‌هائى كه در ميان اردبيل و زنجان بود ويران كردند. پس از آن جنگ ديگرى كه در ميان سپاهيان مأمون و لشكر بابك شده در سال 204 بوده‌است و طبرى درين باب گويد: درين سال يحيى‌بن معاذ با بابك جنگ كرد و هيچ‌يك را پيشرفت نبود. ابن اثير نيز همين نكته را آورده‌است. ابن قتيبه در كتاب‌المعارف گويد: در سال 204 چون مأمون ببغداد آمد يحيى‌بن معاذ را بجنگ بابك فرستاد. و يحيى شكست خورد. در سال 205 نيز جنگ ديگرى روى داده و ابن اثير گويد: مأمون عيسى‌بن محمدبن ابى‌خالد را حكمرانى ارمنستان و آذربايجان داد و بجنگ بابك فرستاد. مؤلف منتظم ناصرى گويد: دادن مأمون ولايت جزيره را به يحيى‌بن معاذ و ولايت آذربايجان و ارمنيه را بعيسى‌بن محمدبن ابى‌خالد و مأمور كردن او را بجنگ بابك خرمى، و پيداست كه خلطى كرده و دو واقعهء مربوط به دو سال را با هم آميخته‌است. فصيحى همان گفتهء ابن اثير را تأييد كرده‌است. در سال 206 بار ديگر عيسى‌بن محمدبن ابى‌خالد مأمور جنگ با بابك شد و بابك را شكست داد. در سال 208 على‌بن صدقه معروف به زريق از جانب مأمون حكمران ارمنستان و آذربايجان و مأمور جنگ با بابك شد. در سال 209 احمدبن جنيد اسكافى بجنگ بابك رفت و بابك وى را اسير كرد و ابراهيم‌بن ليث‌بن فضل را حكمرانى آذربايجان دادند. در سال 211 محمدبن سيدبن انس حكمران موصل بدست ملازمان زريق على‌بن صدقة ازدى موصلى كشته شد و مأمون از اين واقعه خشمگين گشت و محمدبن حميد طوسى را بجنگ زريق و بابك خرمى فرستاد و او را حكومت موصل داد. مؤلف شاهد صادق خروج بابك را در حدود تبريز درين سال مينويسد: در سال 212 بنابر ضبط ابن اثير محمدبن حميد طوسى از جانب مأمون مأمور بجنگ بابك شد و او را فرمان داد كه از راه موصل رود و كار آن ديار را راست كند و با زريق على صدقه جنگ كند، محمدبن حميد بموصل رفت و سپاه خود را بدانجا برد لشكر ديگر از مردم يمن و ربيعه جمع كرد و بجنگ زريق شتافت و محمدبن سيدبن انس ازدى با وى بود. چون خبر به زريق رسيد آهنگ ايشان كرد و در زاب دو سپاه بيكديگر رسيدند. محمدبن حميد نزد زريق فرستاد و او را بطاعت خود خواند و وى از پذيرفتن آن طاعت سر پيچيد و در ميان ايشان جنگ سخت درگرفت و زريق و سپاهيانش در هم شكسته شدند و از محمد امان خواست و چون وى را امان داد نزد او رفت و محمد او را نزديك مأمون فرستاد و مأمون به محمد فرمان داد كه تمام دارائى زريق را بستاند و روستاهاى او را ضبط كند، محمد فرزندان و برادران زريق را بخواند و با ايشان آن فرمان را در ميان نهاد و ايشان فرمان خليفه را پذيرفتند، پس محمدبن حميد بآذربايجان رفت و محمدبن سيد را از جانب خود در موصل گذاشت و چون بآذربايجان رسيد با مخالفين جنگ كرد و ليلى‌بن مره و كسانى را كه از در مخالفت درآمده‌بودند گرفت و نزد مأمون فرستاد و خود بجنگ بابك رفت. ابن قتيبه در كتاب‌المعارف جنگ محمدبن حميد را با بابك در سال 210 نوشته‌است. نظام‌الملك در سياست‌نامه جنگهاى محمدبن حميد را چنين روايت ميكند: «در سال دويست و دوازده از عرب در عهد مأمون چون خرم‌دينان خروج كردند از ناحيت اصفهان در وند و كابله و قومى از باطنيان با ايشان پيوستند و فسادها كردند و به آذربايگان شدند و به بابك پيوستند و مأمون محمدبن حميد الطائى را بحرب بابك فرستاد تا با خرم‌دينان حرب كردند و فرموده‌بود تا با زريق على‌بن صدقه حرب كند كه او عاصى شده‌بود و در كوهستان عراق ميگشت و غارت ميكرد و كاروان‌ها ميزد و محمدبن حميد بتعجيل رفت و از خزينهء مأمون چيزى نخواست و لشكر را از خزانهء خويش مال داد و بحرب زريق شد و زريق را بگرفت و لشكر او را هلاك كرد، مأمون شهر قزوين و مراغه و بيشتر آذربايگان او را داد، پس بحرب بابك رفت ميان او و ميان بابك شش حرب عظيم ببود و آخرالامر محمدبن حميد كشته شد و كار بابك بالا گرفت. مؤلف مجمل فصيحى مأمور شدن محمدبن حميد را بجنگ بابك در سال 213 ه‍ . ق. ضبط كرده‌است. در سال 214 باز جنگ ديگر در ميان محمدبن حميد و بابك درگرفت و درين جنگ محمدبن حميد كشته‌شد و سبب اين بود چون محمدبن حميد كسانى را كه به راهها مسلط شده‌بودند شكست داد بسوى بابك رفت و سپاه و آذوقه فراهم آورد و جمع كثيرى سپاهيان داوطلب از شهرهاى ديگر برداشت و از راههاى تنگ و گردنه‌ها گذشت و چون از هر كتلى ميگذشت كسانى را از همراهان خود در آنجا بپاسبانى ميگذاشت تا اينكه بمحل هشتادسر فرودآمد و خندقى كند و براى ورود بقلمرو بابك با كسان خود مشورت كرد و ايشان رأى دادند كه بدان ديار داخل شود و سمتى را معلوم كردند كه از آنجا وارد شود و وى رأى ايشان را پذيرفت و سپاه خود را تعبيه كرد، محمدبن يوسف‌بن عبدالرحمن طائى معروف به ابوسعيد را در قلب و سعدى‌بن اصرم را در ميمنه و عباس‌بن عبدالجبار يقطينى را در ميسره گذاشت و محمدبن حميد خود با جمعى در عقب ايشان قرار گرفت و مراقب ايشان بود و ايشان را گفت كه اگر در صفوف رخنه‌اى افتد آنرا سد كنند و بابك از كوه بريشان مسلط بود و مردان خود را بكمين ايشان گماشت و در زير هر تخته‌سنگى گروهى جا داد و چون سپاه محمدبن حميد پيش رفت و از كوه بالا رفتند و تا سه فرسنگ رسيدند آن جمع از كمين‌گاه خود بيرون آمدند و بابك با سپاه خود بر سر ايشان تاخت و ايشان را در هم شكست و ابوسعيد و محمدبن حميد سپاه خود را بپايدارى فرمان ميدادند ولى سودى نبخشيد و آن لشكر هزيمت گرفت و محمدبن حميد بجاى خود بود ولى سپاه وى فرار ميكردند و جان خود را بدرميبردند و چون خرم‌دينان وى را ديدند و از جامه و رفتار او دانستند كه پيشواى ايشان است بر او تاختند و زوبينى بر اسب او زدند و او بزمين افتاد و وى را كشتند، و اين محمد مردى پسنديده و بخشنده بود و شعراى بسيار وى را مرثيت گفتند و چون اين خبر بمأمون رسيد هراسان شد و عبداللهبن طاهر را بجنگ بابك مأمور كرد و او در دينور ماند و سپاه خويش را آراست. نظام‌الملك در سياست‌نامه در بيان اين واقعه مينويسد: «خرم‌دينان به اصفهان بازشدند و مأمون از كشتن محمد عظيم دلتنگ شد و درحال عبداللهبن طاهر را كه والى خراسان بود نامزد كرد و بحرب بابك فرستاد و همه ولايت كوهستان و آنچه گشاده‌بودند و آذربايجان بدو داد و عبدالله برخاست بآذربايجان شد، بابك با او مقاومت نتوانست كردن در دره‌اى (يا دزى) گريخت سخت محكم و لشكر او و جمع خرم‌دينان بپراكندند». ابن قتيبه در كتاب‌المعارف در همين باب مينويسد كه چون محمدبن حميد در 214 كشته‌شد مأمون عبداللهبن طاهر را كه در دينور بود حكمران جبل كرد كه بخراسان رود و على‌بن هشام را بجنگ بابك فرستاد. ابن طيفور در تاريخ بغداد در همين سال مينويسد مأمون عبداللهبن طاهر را ولايت خراسان داد و او را مأمور جنگ با بابك كرد و او در دينور ماند و سپاه فرستاد، سپس مأمون على‌بن هشام را بجنگ بابك فرستاد. مؤلف منتظم ناصرى نيز ولايت على‌بن هشام را در جبل و قم و اصفهان و آذربايجان درين سال مينويسد. درباب مأموريت عبداللهبن طاهر ابوحنيفهء دينورى در كتاب اخبارالطوال چنين مينويسد كه: چون كار بابك بالا گرفت مردم پريشان شدند و فتنه دامنه گرفت و آغاز كار وى اين بود كه هركه در اطراف بذ بود ميكشت و شهرها و قراء را ويران ميكرد تا اينكه كار وى بزرگ شد و رسيدن به وى دشوار بود و شوكت او بسيار شد و چون اين خبر بمأمون رسيد عبداللهبن طاهربن حسين را با سپاه فراوان به وى فرستاد و عبدالله بجنگ او رفت و در اطراف دينور جا گرفت، در محلى كه امروز بقصر عبداللهبن طاهر معروفست، پس از آنجا رفت تا نزديك بذ رسيد و كار بابك سخت شد و مردم ازو هراسان شدند و با او جنگ كردند و دست بر وى نيافتند و گروهى از پيشوايان كشته شدند و از آنجمله محمدبن حميد طوسى بود كه ابوتمام در مرثيت او قصيده‌اى گفته است، در سال 217 بنابر ضبط ابن طيفور مأمون حكمرانى جبال و جنگ با خرم‌دينان را بطاهربن ابراهيم رجوع كرد و وى پنج روز مانده از شعبان از بغداد بيرون شد. در همين سال 217 مأمون على‌بن هشام را كشت و سبب آن بود كه مأمون وى را عامل آذربايجان و غيره كرده‌بود و چون دانست كه ستم ميكند و مال ميستاند و مردم را ميكشد عجيف‌بن عنبسه را بر او فرستاد و او دانست كه على‌بن هشام در انديشهء آنست كه وى را بكشد و ببابك ملحق شود و چون برو دست يافت او را نزد مأمون برد و مأمون وى را بكشت و برادرش حبيب را نيز كشت در جمادى‌الاولى آن سال، و سر على را در عراق و خراسان و شام و مصر گرداندند در سال 218 بنابر گفتهء ابن اثير جمعى كثير از مردم جبال و همدان و اصفهان و ماسبندان و غيره دين خرمى را پذيرفتند و جمع شدند و در همدان لشكرگاه ساختند و معتصم بر ايشان سپاه فرستاد و اسحاق‌بن ابراهيم مصعب با آن سپاه بود و او را در ماه شوال اين سال مأمور جبال كرد و اسحاق در اطراف همدان با اين مردم روبرو شد و شصت‌هزار تن ازيشان را كشت و كسانى‌كه مانده‌بودند به روم فرار كردند. نظام‌الملك درسياست‌نامه درباب حوادث اين سال چنين مينويسد: و چون سال دويست‌وهژده درآمد ديگرباره خرم‌دينان به اصفهان و پارس و آذربايگان و جمله كوهستان خروج كردند، بدانكه مأمون به روم شده‌بوده و همه بيك شب وعده نهاده‌بودند و بهمه ولايت‌ها و شهرها كار راست كرده شب خروج كرده شهرها غارت كردند و در پارس بسيار مسلمانان كشتند و زن و فرزندان بَرده بردند و در اصفهان سر ايشان مردى بود على مزدك از در شهر بيست‌هزار مرد عرض داد و با برادر بكوه شد و بودلف غايب بود و برادرش معقل بكوه بود با پانصد سوار، مقاومت نتوانست كرد بگريخت و ببنهء او رفت، على مزدك كوه بگرفت و غارت كرد و هركه را يافت از اهل اسلام بكشت و فرزندان عجليان را برده كرد و بازگشت و بآذربايگان شد تا ببابك پيوندد و از جوانب خرم‌دينان روى ببابك نهادند، اول ده‌هزار بودند بيست‌وپنج‌هزار شدند و ميان كوهستان شهركى هست آنرا شهرستانه خوانند آنجا جمع شدند و بابك بديشان پيوست، پس معتصم اسحاق را با چهل‌هزار مرد بجنگ ايشان فرستاد و اسحاق ناگاه بسر ايشان شد و جنگ درپيوست و همه را بكشت. چنانكه بحرب اول از خرم‌دينان صدهزار مرد كشته شد و جمعى قصد اصفهان كردند و قرب ده‌هزار مرد با برادر على مزدك سراها و روستاهاى اصفهان را غارت كردند و زن و فرزندان بَرده بردند و امير اصفهان على‌بن عيسى غايب بود قاضى و اعيان بحرب ايشان شدند و از جوانب فروگرفتند و ظفر يافتند و بسيار بكشتند و زن و فرزندان ايشان بَرده بردند». ابتداى اين فتنه خرم‌دينان در زمان مأمون و در اواخر زندگى وى بوده و او درصدد برآمده‌است كه ايشان را دفع كند ولى در همين ميان درگذشته و پس از وى معتصم بدفع ايشان پرداخته‌است چنانكه حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده گويد: «در آذربايجان بابك دشمن دين لعنه‌الله دعوت دين مزدكى آشكارا كرد مأمون محمدبن حميد طوسى را بجنگ او فرستاد، بابك او را بكشت و كار بابك قوت گرفت مأمون پيش از آنكه تدارك كند در سابع رجب سنهء ثمان عشر و مأتين (7 رجب سال 218) درگذشت.
در سال 219 اسحاق‌بن ابراهيم در جمادى‌الاولى وارد بغداد شد و از اسيران خرم‌دينان گروه بسيار با وى بودند و گويند بجز زنان و كودكان صدهزار تن از ايشان را كشت. در همين سال 219 بود كه جمعى از خرم‌دينان كه در جنگ همدان جان بدر برده‌بودند ببلاد روم گريختند و به «تئوفيل»(4)امپراطور قسطنطنيه پناه بردند و چندى بعد كه بابك را سپاه بغداد محاصره كردند و كار برو تنگ شد نامه‌اى باين امپراطور نوشت و ازو يارى خواست و او نيز وعدهء مساعدت داد و بتهيهء سپاه و تجهيزات پرداخت، در همين زمان مازيار نيز در طبرستان آغاز مخالفت با دربار بغداد گذاشت و چنانكه پس از اين خواهد آمد افشين هم در باطن با ايشان همداستان بود و از چهار سوى هر چهار تن يعنى تئوفيل و بابك و مازيار و افشين در برانداختن اساس خلافت بغداد ميكوشيدند و اتحادى با يكديگر داشتند و در سال 223 تئوفيل بنا به وعده‌اى كه به بابك داده‌بود به همراهى وى سپاه بقلمرو خلافت كشيد و جمعى از مسلمانان را كشت و گروهى از ايشان را كه از آن جمله بيش از هزار زن بودند به اسيرى برد، معتصم براى دفع اين فتنه نخست بقلع و قمع بابك پرداخت، چنان‌كه بتفصيل ذكر خواهم كرد، افشين را مأمور جنگ وى كرد، با وجود آنكه در خفا افشين با بابك همدست بود و در ميان ايشان مكاتبات بوده‌است، عاقبت افشين براى دلجوئى معتصم بابك را بخدعه اسير كرد و سپس معتصم تئوفيل را نيز شكست فاحشى داد آن فتح معروف در عموريه روى داد. تئوفيل دومين پادشاه سلسلهء «فريژى» از امپراطوران بيزانس بود پسر ميخائيل‌بن جورجس معروف بميخائيل دوم كه در سال 193 ه‍ . ق. به امپراطورى رسيد و دو سال بعد در 195 او را عزل كردند و بار ديگر در سال 200 بمقام خود بازگشت و در 213 مرد و پس ازو پسرش تئوفيل به پادشاهى رسيد و تا سال 235 امپراطور بود، همين پناه دادن به ايرانيان و طرفدارى از بابك سبب يك سلسله جنگهاى متمادى ميان وى و سپاه معتصم شد و بالاخره بفتح عموريه منتهى گشت كه پس از پنجاه روز محاصرهء سپاه بغداد آن شهر را گرفتند و سى‌هزار مردم آن شهر را كشتند و شهر را چنان ويران كردند كه تا اين اواخر محل آن نيز معلوم نبود و درين فتح بطريق شهر عموريه را كه ياطس نام داشت اسير كردند و به سامرا آوردند و چون وى در زندان مرد پيكر او را نزديك پيكر بابك بدار آويختند. در سال بعد يعنى در سال 220 معتصم افشين را مأمور بجنگ بابك كرد، نام افشين خيدر پسر كاوس بود كه بعضى از مؤلفين بخطا «حيدر» ضبط كرده‌اند. افشين از زمانهاى قديم لقب و عنوان پادشاهى امراى محلى اسروشنه در اقصاى ماوراءالنهر بود كه حكومت آن ديار را پدر بر پسر داشتند در سال 207 كه مأمون حكومت خراسان را بطلحه پسر طاهر ذواليمينين داد احمدبن ابى‌خالد را به پيشكارى او بخراسان فرستاد و احمد به ماوراءالنهر رفت و با كاوس پسر سارخره افشين آن ديار جنگ كرد و او را با دو پسرش خيدر و فضل اسير كرد و ببغداد فرستاد. طلحه ازين فتح چنان شادمان شد كه سه‌ميليون (سه‌هزارهزار) درم به احمدبن ابى‌خالد بخشيد كاوس پسر سارخره در بغداد ماند و همانجا مرد و دو پسر وى نزد مأمون ماندند و تربيت يافتند و كم‌كم از نزديكان دربار خلافت شدند و افشين در زمان معتصم بزرگترين امير دربار بغداد بود، از نخست كه كار افشين بالا گرفت ميان وى و خاندان طاهريان كه در آن زمان در دربار خلافت بسيار متنفذ بودند و مخصوصاً عبداللهبن طاهر كه بزرگترينِ امراى دربار بود و اسحاق‌بن ابراهيم‌بن مصعب پسرعم پدرش كه امير بغداد بود و از طرف ديگر ميان وى و اشناس ترك كه وى نيز از عمال دربار بود رقابت شديد درگرفت و افشين براى اينكه آل‌طاهر را ناتوان كند و از پاى درآورد بدشمنان خلافت متوسل ميشد چنانكه منكجور اسروشنى از خويشان وى در سال 217 در آذربايجان بتحريك وى بناى مخالفت گذاشت و درين سال گرفتار شد و بقتل رسيد. مازيار نيز با افشين همداستان بوده‌است چنانكه خود در زمان گرفتارى گفته‌است كه من و افشين خيدربن كاوس و بابك از ديرباز با يكديگر پيمان كرده‌بوديم كه ملك را از عرب بازستانيم و بخاندان ساسانيان نقل كنيم. پس از كشته شدن بابك و شكست تئوفيل امپراطور روم در 223 و كشته شدن مازيار در 225 دشمنان افشين عاقبت برو غالب آمدند و در همان سال 225 معتصم افشين را نيز كشت. آغاز مأموريت افشين بجنگ بابك در سال 220 بود، وى تا 223 مدت سه سال در آذربايجان با بابك ميجنگيد تا بالاخره وى را بحيله گرفتار كرد. سبب اينكه افشين از بابك دست شست و بگرفتارى او راضى گشت اين بود كه پس از آنكه مدتى افشين با بابك جنگ كرد و در برانداختن او كوتاهى ميكرد معتصم تصور كرد كه وى از عهدهء بابك برنميآيد و خواست طاهريان را نيز در اين كار دخالت دهد و از ايشان كمك بخواهد و چون افشين ديد كه اگر طاهريان بر بابك غالب شوند، باز بر قدرت ايشان نزد خليفه افزون خواهد شد براى اينكه اين توانائى نصيب طاهريان نشود و خود ازين كار بهره يابد ناچار شد بابك را فداى توانائى و قدرت خويش و ضعيف كردن رقيبان خود كند. طبرى درباب جنگهاى افشين با بابك مينويسد كه: چون معتصم در كار بابك بيچاره شد اختيار بر افشين افتاد و در آن وقت كه مهدى سپاه از ماوراءالنهر خواسته‌بود افشين و برادرش فضل‌بن كاوس و پنج تن از خويشان ايشان كه يكى را ديوداد نام و ابوسياح كنيت بود با چهار كس ديگر با آن سپاه آمده‌بودند، پس معتصم سپاه بسيار به وى داد و سرهنگان بزرگ را در خدمت او گماشت و حكمرانى ارمنستان و آذربايجان به او داد و هرچه خواست از خواسته و وظيفهء سپاه و چهارپايان و آلات جنگ برو مقرر كرد و افشين در سال 220 از بغداد عازم جنگ شد و پيش از آن معتصم ابوسعيد محمدبن يوسف را فرستاده تا شهرها و ديه‌ها و حصارهائى را كه بابك ويران كرده‌بود از نو بسازد و او را پيرو فرمان افشين ساخته‌بود و محمدبن يوسف پيش از افشين بآذربايجان رفت و آبادانى ميكرد و بابك سپهسالار خود را كه معاويه نام داشت با هزار سردار فرستاده‌بود تا بر ابوسعيد شبيخون كنند او را بكشند و مالى را كه با او بود غارت برند، معاويه از كوهها و كتلهائى كه بود گذشت و بر سر تنگه‌اى ميان دو راه بنشست و بابك جاسوس نزد او فرستاد و خبر داد كه ابوسعيد بيامد و گفت در فلان جاست معاويه شب تاختن كرد و از آنجا كه بود بجاى ديگر رفت و جاى ابوسعيد را يافت و چون روز شد بازگشت پس به ابوسعيد خبر رسيد كه دوش معاويه در فلان ده بطلب وى آمده‌است ابوسعيد سوار شد و بطلب معاويه رفت و او را در بيابانى بيافت و با وى جنگ كرد و سيصد تن از سپاهيان او بكشت و پانصد مرد اسير كرد و معاويه با اندكى از لشكريان خود رهائى يافت و خويش را بدان تنگه‌ها افكند و ابوسعيد آن سرها و اسيران را نزد معتصم فرستاد و معتصم فرمان داد تا ايشان را گردن زدند. پس از اين واقعه افشين خود بآذربايجان رسيد و درين هنگام محمدبن بعيث را قلعه‌اى بود به اسم شاهى، كه آن را از وجناءبن رواد گرفته‌بود و نزديك دو فرسنگ عرض داشت و در تبريز نيز حصنى ديگر داشت ولى قلعهء شاهى بلندتر بود و محمدبن بعيث با بابك در صلح و سازگارى بود و سپاهيان وى را كه از قلمرو او ميگذشتند مهمان ميكرد و لشكريان بابك عادت داشتند كه همواره نزد وى ميرفتند، چون معاويه شكست خورد بابك سپاه ديگرى بفرماندهى عصمت‌نام از سپهسالاران خود فرستاد و وى با سه‌هزار مرد آمد و در حصار محمدبن بعيث فرودآمد و آنجا منزل كرد و محمدبن بعيث را از آمدن افشين و سپاه وى خبر رسيده‌بود، چون عصمت بدر حصار فرودآمد محمدبن بعيث براى لشكر او علف فرستاد و چون شب شد خود آمد و عصمت را با ده تن مهمان كرد و چون ايشان مست شدند محمدبن بعيث آن ده تن را كشت و عصمت را دست ببست و او را گفت: تو جان خويشتن را دوستر دارى يا آن مردمان و ياران خود را؟ وى گفت: جان خويشتن را، گفت: سران سپاه خود را يك‌يك آواز ده تا درآيند و اگرنه ترا بكشم، عصمت سر از حصار بيرون آورد و يك تن از سرهنگان خود را آواز داد و بر بالا خواند و گفت: بيا نبيذ خوريم، آن سرهنگ تنها بيامد و محمدبن بعيث كمين كرده‌بود تا هركس بحصار ميآمد او را بكشد و همچنين ميكشتند تا به بازماندهء سپاه خبر رسيد و ايشان بگريختند، پس محمدبن بعيث آن سرها كه بريده بود نزد معتصم فرستاد و عصمت را نيز نزد معتصم روانه كرد. و اين محمدبن بعيث از دست‌نشاندگان پسر رواد بود. معتصم از عصمت از بلاد بابك و راههاى آن پرسيد و او وى را از وسايل جنگ و راههاى جنگ با بابك خبر داد و عصمت تا زمان واثق بالله محبوس ماند. اما افشين چون بآذربايجان رسيد در برزند فرودآمد و لشكر خود را آنجا بنشاند و حصن‌هائى را كه در ميان برزند و اردبيل بود تعمير كرد و محمدبن يوسف را به محلى كه نام آن «خش» بود فرستاد و در آنجا خندقى كندند و هيثم غنوى از سران سپاه را كه از مردم جزيره بود بدهى فرستاد كه آن را «ارشق» ميگفتند و حصار آنجا را تعمير كرد و در اطراف آن خندقى كند و علويهء اعور را كه از سرهنگ‌زادگان بود بحصنى كه پس از اردبيل بود و آنرا حصن‌النهر ميگفتند فرستاد و پيادگان و قافله‌ها را كه از اردبيل بيرون ميآمدند ديده‌بانى ميكردند تا اينكه بحصن‌النهر ميرسيدند و صاحب حصن‌النهر ديدبانى ميكرد تا نزد هيثم غنوى ميرسيدند و هيثم هركس را بناحيهء وى ميرسيد نزد صاحب حصن‌النهر ميفرستاد و هركس از اردبيل ميآمد ديدبانى ميكردند تا نزد هيثم ميرسيد و صاحب حصن‌النهر در ميان راه بود و وى هركسى را كه با او بود به هيثم ميبرد و هيثم هركه را با او بود بصاحب حصن‌النهر ميسپرد و بدين نهج هركس كه درين راه آمدوشد ميكرد وى را ديده‌بانى ميكردند تا به اردبيل و از آنجا بلشكرگاه افشين ميرسيد و هيثم غنوى نيز كسى را كه نزد وى ميرسيد ديدبانى ميكرد تا نزديك ابوسعيد ميشد و ابوسعيد هم ايشان را نزد هيثم ميفرستاد و هيثم ايشان را بابوسعيد ميسپرد و ابوسعيد و كسان وى قافله را به خش ميفرستادند و هيثم ايشان را به ارشق روانه ميكرد و از آنجا آنرا نزد علويهء اعور ميفرستاد كه هرجا كه بايد برود آن را برساند و هرچه به ابوسعيد ميرسيد به خش و از آنجا بلشكرگاه افشين ميفرستاد و كسان افشين آنچه كه رسيده‌بود ميگرفتند و بلشكرگاه ميبردند و همواره همچنين بود و هركسى از جاسوسان و ديگران نزد ابوسعيد ميآمدند ايشان را نزد افشين ميفرستاد و افشين جاسوسان را نميكشت و ايشان را نميزد بلكه در حق ايشان بخشندگى ميكرد و از ايشان ميپرسيد كه بابك چه بايشان ميداد و دو برابر آنرا عطا ميكرد و ايشان را بجاسوسى خود ميگماشت. درين هنگام افشين با سپاه خود به اردبيل فرودآمده‌بود، يك ماه آنجا ماند و از همه راهها و تنگه‌ها پرسيد و جاسوسان بفرستاد. ايشان بازآمدند و احوال آن ديار به وى گفتند، پس از اردبيل براه افتاد و سوى ديار بابك رفت، چون بر سر دره‌اى رسيد كه در ميان كتلها بود بر سر دره جائى فراخ ديد و سپاه خود را آنجا فرود آورد و محمدبن بعيث را نزد خود خواند و او را بنواخت و با او تدبير كردن گرفت، هرچه پيش از آن افشين از راهنمايان و مردم ديار پرسيده‌بود، به وى گفته‌بودند صلاح نيست بدين دره‌ها شدن و بايد بر سر كوهها رفت، زيرا كه درين ميان كمين‌گاه بسيار است كه سپاه را زيان آورد در همين جاى فراخ كه هستى بايد صبر كرد تا مگر بابك سپاهى بفرستد و جنگ كند و روز و شب خود را از شبيخون بايد ايمن داشت، پس افشين لشكر بر سر دره فرود آورد و گرداگرد لشكر خود خندق ساخت و مراقب ميبود و از شبيخون در آن خندق امان يافتند و بابك نيز از وى نمى‌انديشيد و افشين هفت ماه در آن جايگاه ميبود و از سوى بابك كسى بيرون نمى‌آمد و افشين سوى او نميتوانست رفتن و زمستان فرارسيد و افشين و لشكريان او را ملامت ميكرد كه با بابك محابا ميكنى مگر سر با او يكى دارى و چرا ما را نزديك حصار او نبرى تا جنگ كنيم و بكوشيم تا چاره‌اى پديد آيد و درين سرما درين جايگاه چگونه باشيم و سپاهيان وى از هرگونه ميگفتند چنانكه بيم غلبهء ايشان ميرفت و او را ملامت ميكردند. وى ميخواست كه حيلتى كند تا مگر بابك را از آنجا بيرون آورد، نامه‌اى بمعتصم نوشت و معتصم فرمان داد كه از آنجا تا بغداد شتران بريد در راهها نگاه دارند و دو ماه در ميان ايشان راه بود و آن نامهء افشين باشتران بريد دوازده‌روزه ببغداد بردند. و هر زمان كه تعجيل ميكردند اين دوماهه را بچهار روز ميرفتند، پس افشين بعد از هفت ماه نامه بمعتصم نوشت كه كار اين مردم را پايان پديدار نيست و سپاه مرا بسوى ايشان راه نيست و اينك من انديشيده‌ام كه مگر بحيلتى او را بيرون آورم، اكنون خليفه را بايد كه درم و عطا و نفقات براى سپاه فرستد و آن كس را كه اين درم ميآورد بفرمايد تا بفرمان من كار كند، پس معتصم صد شتروار درم با بغاى كبير [يا بوغا] و سيصد غلام ترك از بزرگان غلامان خود فرستاد و چون بغا آن درم را به اردبيل آورد ميان لشكر افشين تا اردبيل سه روز راه مانده‌بود، افشين به بغا نامه نوشت كه آنجا يك ماه بنشين و آشكارا همى گوى كه من اين درم فلان روز نزد افشين خواهم بردن تا چون جاسوسان بابك اين خبر بنزد او برند و او بداند كه تو بكدام روز درم بر خواهى گرفت قصد تو كند و تو از آنجا بيرون مياى تا نامهء من بتو برسد. پس افشين سپاه را از آن سر دره برگرفت و آن سوى‌تر شد، نه از سوى اردبيل بلكه از سوى ديگر و آن سر دره رها كرد و لشكر را بجائى فرودآورد كه نام آنجا برزند بود و دهى بود بزرگ و سپاه را گفت: شما را آنجا درم بدهم زيرا كه چون درم از اردبيل بلشكرگاه افشين ميبردند گذرش برين ده برزند بود كه از آنجا بر سر آن دره كه افشين بود گذر كردندى، پس جاسوسان بابك از اردبيل نزد وى شدند و گفتند كه بغاكبير با صد خروار درم سوى اردبيل فرودآمد و فلان روز از آنجا خواهد گذشت و آن جاسوسان كه در ميان لشكر افشين بودند خبر آوردند كه افشين سپاه از سر دره برگرفت و به برزند شد و لشكر را درم آنجا خواهد دادن و آن حصار را آبادان خواهد كردن و برين راه كه ميآورند راه‌گذار ايشان است. بابك با پنج‌هزار مرد از حصار بيرون آمد و بدان ميان در كوهها و ديه‌ها ميگشت و چشم همى داشت تا آن درم بسر دره كى رسد و جاسوسان افشين به وى خبر بردند كه لشكر بابك از سر دره بيرون آمد و بابك خود از حصار بيرون شد و با لشكر خويش منتظر رسيدن آن درمهاست تا ببرد و غارت كند. افشين دانست كه مكر و حيلت او بر بابك كارگر آمده، نامه فرستاد نزد بغا كه آن درم فلان روز از اردبيل برگير و بيرون آور و به نخستين منزل فرودآى و چون شب رسيد درم باز بشهر فرست و در جاى استوار بنه و شتران تهى با خويشتن بياور و چنان كن كه فلان روز چاشتگاه بسر دره، آنجا كه لشكرگاه من است رسيده‌باشى، باشد كه بابك با سپاه بيرون آمده‌است و در راه چشم بر تو ميدارد. چون نزديك رسى از دره بيرون آيد و با تو جنگ كند و من درزمان با سپاه خويش بيرون آيم و او را در ميان گيريم و جنگ كنيم باشد كه او را بگيريم يا هلاك كنيم. بغا نيز چنين كرد و با قافلهء خويش نزديك حصن‌النهر رسيد و جاسوسان بابك به وى خبر بردند كه مال را بيرون آوردند و آن را ديده‌اند كه بنهر رسيده‌است درين ميان بغا با مال به اردبيل بازگشت و افشين عصر آن روزى كه بغا قرار گذاشته‌بود از برزند سوار شد و هنگام غروب آفتاب به خش رسيد و بيرون خندق ابوسعيد لشكرگاه ساخت و چون صبح شد پوشيده سوار شد و طبل نزد و رايت نيفراخت تا كس نداند كه او بيرون آمده‌است و تاخت تا بقافله‌اى رسيد كه آن روز از نهر بسوى ناحيهء هيثم غنوى ميرفت و افشين از خش آهنگ ناحيهء هيثم كرده‌بود تا اينكه در راه به وى برسد و هيثم نميدانست و با قافله‌اى كه همراه وى بود آهنگ نهر داشت و بابك با كسان خويش بر راه نهر رسيد و گمان ميبرد و درين هنگام پاسبان نهر براى پيشباز هيثم بيرون آمده‌بود و سپاه بابك بر او تاختن گرفت نميدانستند كه آن درم با وى نيست و جنگ در ميان ايشان درگرفت و پاسبان نهر را با كسانى‌كه با وى بودند كشتند و آنچه بدست ايشان بود گرفتند و دانستند كه آن درم با ايشان نبود و از دست سپاه بابك رفته‌است ولى جامه‌ها و ساز و آلات سپاه صاحب نهر را گرفتند و بر خود پوشيدند تا اينكه هيثم غنوى و كسان او را فريب دهند و بر ايشان نيز دست يابند ولى چون جايگاه صاحب نهر را نميدانستند در جاى ديگر ايستادند و چون هيثم رسيد و ايشان را ديد پسرعم خويش را فرستاد ازيشان بپرسد كه چرا آنجا ايستاده‌اند و چون وى رفت بازگشت و گفت اين گروه را نمى‌شناسم و هيثم پنج سوار از جانب خود فرستاد كه ببيند اين گروه آنجا چه ميكند و چون آن سواران نزديك رسيدند دو تن از خرميان بيرون آمدند و ايشان را كشتند و چون هيثم دانست كه خرم‌دينان كسان علويه راكشته‌اند و جامه‌ها و رايت‌هاى ايشان را بخود بسته‌اند هيثم بازگشت و بقافله‌اى كه با او آمده‌بود رسيد و ايشان را گفت بازگردند و او با كسان خود اندك‌اندك ميرفتند تا خرميان را با خود مشغول كنند و قافله را از آسيب ايشان نجات دهند، تا اينكه قافله بحصنى رسيد كه جايگاه هيثم در ارشق بود و يك تن از كسان خود را نزد ابوسعيد و افشين فرستاد كه ايشان را از آن واقعه آگاه كند و خود داخل حصن شد و بابك نزديك آن حصن آمد و كرسى نهاد و روبروى آن حصن بر كرسى نشست و نزد هيثم فرستاد كه اگر آن حصن را واگذار نكند آن را ويران خواهد ساخت ولى هيثم نپذيرفت و جنگ در ميان ايشان درگرفت و در اندرون حصن با هيثم ششصد پياده و چهارصد سوار بود و خندقى استوار داشت و در ميان جنگ بابك نشسته‌بود و شراب ميخورد، درين ميان دو تن از سواران افشين از دور پديدار شدند كه ايشان از يك‌فرسنگى ارشق نظاره ميكردند و چون بابك دانست كه لشكر افشين به وى نزديك شده‌است سپاه خود را برداشت و بموقان رفت و افشين نيز بدنبال وى رفت و يك شب با سپاه خود در آنجا ماند، پس به برزند لشكرگاه خود بازگشت و بابك چند روز در موقان ماند و بشهر بذ فرستاد و سپاه خويش را بخود خواند و شبانه آن لشكر به وى رسيد و با ايشان از موقان عزيمت كرد و به بذ رسيد و افشين همچنان در لشكرگاه خود در برزند بود و چون چند روز گذشت قافله‌اى از خش رسيد و با آن قافله مردى بود از جانب ابوسعيد كه او را صالح آب‌كش ميگفتند و سپهبد بابك بديشان رسيد و بر آن قافله حمله برد و آنچه با ايشان بود گرفت و تمام آن كسان را كشت و چون اين قافله آذوقه براى سپاه افشين ميبرد لشكر افشين در تنگى افتاد و چون تنگى و گرسنگى بمنتهى رسيد افشين بحكمران مراغه نوشت و ازو آذوقه خواست و او قافله‌اى فرستاد كه نزديك هزار گاو بجز چهارپايان ديگر با آن بود و آذوقهء بسيار همراه داشت و سپاهى پاسبان ايشان بود و باز دسته‌اى از سپاه بابك بفرماندهى طرخان يا آذين نام بريشان دستبرد كرد و آن آذوقه را بغارت بردند و درين هنگام تنگى و بى‌آذوقگى سپاه افشين بغايت رسيد و افشين بحكمران شيروان نوشت و ازو آذوقه خواست و وى آذوقهء بسيار فرستاد و درين هنگام جمعى از مردم به افشين پناه بردند و ازو امان يافتند. در سال 221 ه‍ . ق. در ميان بابك و سپاه بغاى كبير در ناحيهء هشتادسر جنگى درگرفت و بابك نيز با افشين جنگ كرد و او را شكست داد. تفصيل اين واقعه بدين قرار است كه بار ديگر در ميان لشكر افشين و بابك جنگ درگرفت و از دو سوى بغا و افشين برو تاختند و بابك از ميان گريخت و در ميان كوهها و دره‌ها شد و از كسان او هزار تن كشته شدند و بابك با آن ديگران كه زنده مانده‌بودند بحصار خود گريخت و از سر اين دره تا حصار بابك سه روز راه بود، همه جاى‌هاى تنگ و كوههاى دشوار، چون بابك بحصار خود رسيد ايمن شد و سپاه را عرض داد هزار مرد كم آمده بود و افشين هم آنجا كه بود بر سر دره فرودآمد و سپاه خود را بنشاند و درم از اردبيل آوردند و بسپاه داد و لشكر افشين پانزده‌هزار كس بود، ايشان را بپانزده گروه كرده گروهى هزار مرد، و ده گروه با خويشتن نگاه داشت كه ده‌هزار مرد باشد و پنج گروه شامل پنج‌هزار مرد ببغاى كبير داد و سپس پيش راند و وارد دره شد و فرمان داد تا هر گروهى جداجدا نزديك يكديگر ميرفتند چنانكه از سر كوهها يكديگر را مى‌ديدند و با هر گروهى راهنمائى فرستاده‌بود و بغا با آن پنج گروه خود پيش روى ايشان بود و محمدبن بعيث با راهنمايان بسيار با او بود تا بر سر آن كوهها راه برند و گروهى از راهنمايان پيشاپيش سپاه در آن راههاى تنگ ميرفتند تا چون كمينى ببينند ايشان را آگاه كنند و لشكر هم بدين تعبيه نرم‌نرم و آهسته پيش ميرفت، چنانكه تا نماز ديگر دو فرسنگ رفته‌بودند، آنگاه افشين فرمود تا همچنان بر سر آن كوهها فرودآمدند و هر گروهى را راه برآمدن يك جاى بود و آن يك راه را استوار كردند. روز ديگر هم بدين تعبيه برفتند و شبانگاه هم بر سر كوهى فرودآمدند، سه روز بدين تعبيه ميرفتند و چون شب چهارم فرودآمدند بر سر كوهى رسيدند و سرماى سخت بود، چنانكه چيزى نمانده‌بود همه از سرما بميرند. روز ديگر افشين از آنجا برفت و كس نزد بغا فرستاد كه مرو و همانجا باش تا آفتاب برآيد و گرم شود و برف بگدازد، چون روز برآمد سرما افزون شد و آن روز هم آنجا بودند و لشكر افشين آشوب كردند كه مگر با بابك دست يكى كرده‌اى كه ما را درين كوهها بسرما بكشى، ما را بزير فروبر كه اگر ما را بابك بكشد دوستر داريم كه برين سر كوه از سرما بميريم و چون چنين باشيم سپاه و كمين را از خود باز نتوانيم داشتن، افشين از ايشان پذيرفت و اجابت كرد كه فرورويم و بميان همين كوهها رويم و هرچند راهها تنگ است باحتياط پيش رويم. آن شب هم آنجا بودند، نيم‌شب بابك با دوهزار مرد بر ايشان تاخت و شبيخون زد و بكوههائى كه بغا آنجا بود نرفت و آنجا رفت كه افشين بود و ميان ايشان نيم فرسنگ بود و بر سر كوهها علامت يكديگر ميديدند پس بابك خويشتن بر سپاه افشين افكند و ايشان همه هزيمت يافتند و لشكر بابك شمشير در ايشان نهاد و بسيار كس از دو سوى كشته شدند و بغا و سپاه وى ازين پيش‌آمد آگاه نبودند. چون سپيده بدميد، بابك سپاه خويش را بازداشت و گفت: از پس ايشان مشويد كه از پس ما سپاه ايشان است و بازگشت، چون بدان كوهها رسيدند كه بغا در آن‌جا بود روز روشن شده‌بود. بابك لشكر را دونيم كرد تا آنكه آن روز آنجا باشد و چون شب برسد بر سپاه بغا شبيخون برد. چون روز برآمد بغا از اين كار آگاه شد و بر آن كوهها فروشد و هم بدان راه كه آمده‌بود بازگشت و مردى از مبارزان سپاه خود را پيشرو ساخت و خود با محمدبن بعيث و برادر افشين كه فضل‌بن كاوس باشد از پس آن سپاه همى رفتند و با آن پنج‌هزار تن بآهستگى همى رفتند. بابك دانست كه بغا بازگشت و سپاه بابك بر سر كوهها پراكنده در قفاى ايشان همى رفت، پس چون نماز خفتن رسيد بغا ايشان را گفت: ما را واجب نكند بشب رفتن، صواب آن است كه كوهى استوار بجوئيم كه بر آنجا يك راه بيش نبود و شب آنجا گذرانيم. گفتند صواب همين است و چون بسيار بودند بر يك كوه نتوانستند رفت، سه گروه شدند و هريك نزديك يكديگر ماندند و آن شب تا بامداد بيدار بودند و باآنكه همه درمانده بودند شب نخفتند و چون سپيده بدميد خوابشان بربود، بابك با سه‌هزار مرد شبيخون زد و هنوز تاريك بود و شمشير دريشان نهاد و كشتن گرفتند و ايشان گروهى سواره و گروهى پياده از بالاى كوه خود را بزير مى‌افكندند و ميگريختند و فضل‌بن كاوس برادر افشين را جراحت رسيد و بغا پياده خود را نجات داد وخويشتن را از سر كوه فروافكند و چون بپايان كوه رسيد اسبى بى‌خداوند يافت، بر آن اسب برنشست و براند و آن روز همى رفتند تا بسر دره‌اى بجائى فراخ آمدند، چون از دره بيرون آمد بغا خبر افشين پرسيد، گفتند چون از دره بيرون شد يكسر براند و به اردبيل رفت بغا نيز سوى افشين به اردبيل شد و آن زمستان آنجاى بودند، پس از آن افشين سران سپاه خود را فرمود كه بسوى بابك پيش روند و كار را بر وى در قلعهء بذ تنگ گيرند و ايشان در شش‌ميلى بذ فرودآمدند بغا پيش رفت تا قلعهء بذ را محاصره كرد و با بابكيان جنگيد و مردان بسيار از لشكر او كشته شدند، پس عقب نشست تا خندق محمدبن سعيد رسيد و كس نزد افشين فرستاد و از وى يارى خواست و افشين برادر خود فضل و احمدبن خليل‌بن هشام و ابوخوس حسن‌بن سهل صاحب شرطه را به وى فرستاد و به ايشان فرمان جنگ داد و روزى را معين كرد كه در آن روز بجنگ آغاز كنند و ايشان در همان روز آهنگ شهر بذ كردند ولى سرماى شديد و باران سخت ايشان را درگرفت و ايشان همچنان ميجنگيدند و باران سخت‌تر ميشد و بغا راهنمائى گرفت و براهبرى او بر سر كوهى كه مشرف بر جايگاه بابك بود رفت و چون باران بيشتر شد سپاه افشين بجايگاه خود فرودآمدند و بابك بر ايشان تاختن كرد و ايشان را شكست داد و از جايگاهى كه در كوه داشتند راند و بغا نيز با سپاه خود هزيمت كرد و نميدانست كه بر سر افشين چه آمده‌است و آهنگ حصن بذ كرده درين ميان از افشين به وى خبر رسيد و ناچار شد از راه ديگر بازگردد زيرا كه آن راه كه از آن آمده‌بودند تنگه‌ها و كتلهاى بسيار داشت و پيشروان لشكر بابك او را دنبال كردند ولى به ايشان التفات نكرد زيرا كه شب نزديك بود و ميخواست زودتر از كتلها بگذرد و ميترسيد اموالى را كه با خود دارد از دست دهد، پس ناچار سپاه خود را بر سر كوهى جاى داد و ايشان مانده‌بودند و توشهء راه نداشتند، بابك شبانه بريشان تاخت و آنچه با ايشان بود غارت كرد و گروهى ازيشان را كشت و بغا برنج بسيار خود را بخندقى كه در پاى آن كوه داشت رساند. بار ديگر جنگ ميان سپاه افشين و بابك بواسطهء پيش آمدن زمستان در وقفه ماند. درين ميان بابك را سرهنگى بود نام او طرخان و دهقانى بود از دهقانان آن ديار و زمستان به ديه خويش ميبود و چون زمستان درآمد از بابك دستورى خواست و به ديه خويش رفت كه در ناحيهء هشتادسر در مراغه بود و با افشين غلامى ترك بود از غلامان اسحاق‌بن ابراهيم‌بن مصعب و افشين او را فرستاد تا بر طرخان تاختن كرد و او را كشت و سر وى را بياورد. بابك ازين خبر سست شد و دلش بشكست و چون زمستان بگذشت باز معتصم سپاه خود را خواسته فرستاد و سرهنگى را با سپاه بسيار كه ده‌هزار مرد بود روانه كرد نزد افشين و نام آن سرهنگ جعفربن دينار بود معروف بجعفر خياط كه از عمال بزرگ زمان مأمون بود و غلام خويش را كه ايتاخ ترك معروف و مطبخ سالار او بود با سى‌هزارهزار درم (سى‌ميليون درم) روانه كرد و سوى قاسم العيسى بكوفه نامه فرستاد تا با سپاه خود بيارى افشين حركت كند و به افشين نوشت كه بجنگ رو و مپندار كه من و سپاه من از بابك بازگرديم و تا بابك زنده باشد دست از وى بداريم و ترا جز آن كار نيست و با ايتاخ ده خروار خسك آهنين فرستادم، چون لشكر جائى فرود آيند اين خسك ها را در پيرامون لشكر پراكنده كن تا از شبيخون ايمن باشى و خندق نبايد كندن چون خبر آمدن جعفر خياط و ايتاخ مطبخ سالار و آن سپاه و درم ببابك رسيد بر معتصم افسوس خورد و گفت: كار وى بجائى رسيد كه درزى و طباخ خويش را به جنگ من فرستاد و ديگر با او كس نماند، در اين هنگام چون بابك با قلمرو روم همسايه بود و در ميان ايشان رسولان و هدايا ردوبدل ميشد بابك تئوفيل (توفيل) پسر ميخائيل امپراطور روم را بفريفت و او را پيغام داد كه من به اصل ترسازاده‌ام و در پنهان دين ترسايان دارم و اين همه پيروان خويش را به دين ترسايان خواهم آورد، اما ايشان را يك‌باره نتوان گفت كه بدين كيش بگروند كه دانم ايشان اجابت نكنند وليكن اين مذهب ايشان را از مسلمانى بيرون آورد كه ايشان را اين مذهب من خوش همى آيد، پس چون بريشان غالب شوم و ايشان و خليفه همه مذهب من گرفته باشند بهر راهى كه ايشان را بخواهم بيايند و آنگاه ايشان را بدين ترسايان خوانم تا همه ترسا شوند. پادشاه روم ازين سخن با او گرم شد پس چون معتصم ايتاخ و جعفر خياط را فرستاده بابك نيز كس نزد امپراطور روم فرستاد كه پادشاه عرب هرچه لشكر داشت بجنگ من فرستاد تا درزى و خورشگر خويش ديگر كس با او نمانده‌است، اگر راى آمدن دارى با سپاه خويش اكنون هرچه خواهى كردن بتوانى و اگر خواهى جنبيدن اكنون بجُنب كه چون تو بر زمين ايشان بيرون شوى كس پيش تو نيايد و بدين تدبير ميخواست كه ملك روم بجنبد و معتصم را حاجت بسپاه آيد و آن لشكر را بخواند، پس امپراطور روم بطرسوس شد و هفتادهزار مرد با خود داشت و طرسوس را حصارى سخت استوار بود از آنجا بشهر زيطره شد و تاخت‌وتاز بسيار كرد ولى چون خبر بدو رسيد كه معتصم با سپاه داوطلب خود آهنگ وى دارد بقلمرو خويش بازگشت. در سال 222 ه‍ . ق. معتصم نامه فرستاد به افشين كه ميبايد كار بابك را پيش گيرى، افشين سپاه از اردبيل بيرون آورد و بدان لشكرگاه پيشين فرودآمد، بابك يكى از سرهنگان خود را با ده‌هزار سوار بجنگ فرستاد و آن سرهنگ آذين نام داشت و مردى مبارز بود و وى از ميان كوهها بيرون آمد و بر سر دره بنشست و زنان و فرزندان وى با او بودند و از لشكر وى بسيارى زن و فرزند همراه داشتند، بابك او را گفته بود كه زنان و فرزندان را بحصارى استوار فرستد و او گفته‌بود: «من ازين جهودان ميترسم»، پيش از آنكه آذين از دره بيرون آيد كوهى استوار بدست گرفته‌بود و آن زنان و فرزندان را آنجا رها كرد و خود بدشت بيرون آمد و چون خبر بافشين رسيد او سرهنگى با دوهزار مرد فرستاد و نام آن سرهنگ ظفربن عبدالله بود و بفرمود تا براهى ديگر در ميان كوهها شود و با وى راهنمايان فرستاد تا بسر زنان و فرزندان سپاه آذين شوند و ايشان را بياورند، ظفر بدان كوه رسيد و جنگ كرد، از آن مردم بسيارى بكشت و آن همه زنان و كودكان را برده كرد و فرودآورد و خبر بآذين رسيد، همه سپاه از سر دره برگرفت و بازگشت و همچنان با آن لشكر بسر آن كوهها رفت تا با ظفر جنگ كند و زنان و كودكان را بازستاند. اين خبر به افشين رسيد سرهنگ ديگر را كه ابوالمظفربن كثير نام داشت با پنج‌هزار مرد فرستاد تا آذين را بيابد و او را مشغول كند. ابوالمظفر در پى آذين رفت و در دره در ميان كوهها آذين را بيافت و با او جنگ پيوست و آذين با ظفر جنگ كرده و بسيارى از زنان و كودكان را بازگرفته‌بود، ابوالمظفر او را مشغول كرد تا ظفر بازماندهء آن زن و فرزند را از راه بدر برد و پيش افشين رسيد و با افشين تدبيركرد و سپاهى ديگر برگرفت و بدان دره شد و آذين به هزيمت از پيش ابوالمظفر بازگشته و شكست يافته نزد بابك ميرفت و ابوالمظفر با فتح و غنايم نزد افشين رفت و افشين تدبير آن كرد كه بدان كوهها تا حصار بابك رود و معتصم برو نامه نوشته‌بود و گفته‌بود خطا كردى كه بر سر كوهها رفتى و راه زمين و دشت بدست دشمن سپردى و راه دشت اگرچه تنگ است سپاه را از راه كوهساران آسان‌تر باشد، ازين پس بر راه دره شو و راهنمايان و جاسوسان بر سر كوه بدار تا اگر كسى آيد ترا آگاهى دهند و تيراندازان را در پيش لشكر بدار و هرجا كه فرودآئى خسك پيرامون خويش بريز، تا از شبيخون ايمن باشى و وى را هزار خروار خسك آهنين فرستاد و افشين سپاه را به دره اندر آورد و همچنان كه معتصم گفته‌بود ميرفت، چون بدان جاى رسيد كه از آنجا سال پيش بابك شبيخون كرده‌بود سپاه بسيار از لشكريان بابك بر سر كوهها ديد، افشين با ايشان كارزار كرد و بسيارى بكشت و ديگران بهزيمت شدند و بسوى بابك رفتند، افشين هم برين حال سپاه همى برد تا روزى دو فرسنگ ميرفت، روز دهم بحصار بابك رسيد و بيك‌فرسنگى آن حصار فرودآمد. بابك از حصار خويش او را بس خروارها ماست و روغن و تره و برهء شيرمست و خيار و بادرنگ فرستاد و گفت: شما مهمان مائيد و ده روز است كه بدين راه درشت ناخوش ميآئيد و دانم كه خوردنى نيافته‌ايد و ما را بحصار جز اين قدر چيز ديگر نبود. افشين گفت تا آن را نستدند و بازپس فرستاد، پس بخنديد كه ما مهمانى پذيرفتيم و دانم كه اين چيزها بدان فرستاده‌است تا سپاه ما را شمار كنند و بنگرند كه چند است و بفرمود تا آن فرستادگان را گرد همه سپاه وى بگرداندند و سپاه افشين بيشتر در تنگها و دره‌ها فرود آمده‌بودند و پيدا نبودند، چون ايشان را گردانيدند بفرمود پيش وى آوردند و گفت: شما شمارهء اين سپاه را ندانيد و من دانم، بابك را بگوئيد كه اين سپاه سى‌هزار مرد جنگى است جز كهتران و چاكران و با اميرالمؤمنين سيصدهزار مرد مسلمان است كه همه با اويند و تا يك تن زنده باشد از تو بر نخواهند گشت، اكنون تو بهتر دانى و تدبير كار خويش همى كن اگر دانى كه بزنهار بيرون آئى بياى و اگر دانى كه آنجا بايدت بودن ميباش تا جان تو و كسانى‌كه با تواَند در سر اين كار نرود از آنجا باز نخواهند گشت. رسولان نزد بابك رفتند و اين سخنان بگفتند و روز ديگر افشين سپاه را بدان راههاى تنگ پيش برد تا بيك ميل از حصار فرودآمد و محمدبن بعيث را گفت: آنجا ما را روزگارى بايد ماند، بر سر آن كوهها رو و ما را جائى استوار بنگر تا بر آنجاى گرد آئيم و گرداگرد سپاه كنده كنيم و بروز بر درگه حصار باشيم و شب باز جاى شويم تا ايمن باشيم. محمدبن بعيث از آن كوهها جائى استوار بجست و فرمود تا كنده كردند و ديوارهاى كنده استوار كردند و لشكر را در ميان كنده فرود آوردند و همه‌روزه از حصار بابك آواز ناى و چنگ و رباب آمدى و مى خوردن و پا كوفتن و نشاط كردن ايشان ميديدند، يعنى ما خود از سپاه دشمن نمى‌انديشيم و هر شب بابك سپاه به شبيخون ميفرستاد و لشكر افشين بيدار ميبود و بدان ديوارها هيچ نتوانستند كردن، و افشين را سرهنگى بود بزرگوار از سرهنگان معتصم و پيش از آن از سرهنگان مأمون بود و امير بخارا بود و او را محمدبن خالد بخارا خداه گفتندى، يك شب افشين او را بفرمود كه از كنده و ديوارها بگذشت و بر سر كوهى با همراهان خويش پنهان شد و گفت اين سپاهيان بابك چون امشب از لب كنده بازگردند تو پيش ايشان بازآى تا ما از پس آئيم و در ميانشان گيريم و دست بكشتن نهيم، پس چنين كردند و آن شب چون گروه بابك بيرون آمدند ايشان از كمين بيرون جستند و از آن مردم بدين حيله بسيارى بكشتند و از شبيخون رستند، پس افشين هر روز از بامداد تا شبانگاه بر در حصار مى‌شد و چون شب ميرسيد بكنده بازميآمد و بابك روزى، پيش از آنكه افشين بيرون آيد فرمود تا سپاه او از حصار بيرون شد و جاسوسان آمدند و افشين را خبر كردند كه بابك سپاه خود را در كمين‌گاه نشانده‌است، چون افشين آگاه شد فرمود تا سپاه او آن شب بجنگ حصار شدند و از حصار دورترِ آنجا ايستادند كه هر روز ميايستادند و هرجا گروهى فرستادند تا بداند كه لشكر بابك كجا كمين كرده‌اند، آن گروه چندانكه جستند چيزى نيافتند، پس شبانگاه بازگشتند و روز ديگر بيامدند و هم از دور مى‌نگريستند و كسان را بجستن كمين فرستادند، آنجا بر سر كوهى تنگه‌اى بود و بر آن دهى بود افشين بخارا خداه را گفت تو بر سر آن كتل با ياران خويش بايست تا از آن راه كس آهنگ ما نكنند كه من همى‌دانم كه بر سر كتل كس نيايد اما در زير كتل كمين كرده‌اند و چون ما بگذريم از پس ما آيند. چون بخاراخداة بدانجا شد و بايستاد تدبير ايشان باطل شد، پس افشين هر روز چنين ميكرد و از بامداد با سپاه ميآمد و بر سر كوه يك ميل دورتر از حصار ميايستاد و بخاراخداة بر سر آن كتل ميبود و ميگفت: تا ما جاى كمينگاه ايشان ندانيم نشايد پيش حصار رفتن وليكن كمين‌گاه ايشان نتوانستى دانستن و چون افشين از حصار بازگشتى ايشان از كمين بحصار بازشدندى. پس يك روز چون وقت بازگشتن شد افشين بازگشت و آخر همه لشكر جعفربن دينار بازميگشت چون جعفر اين روز بازگشت با او سه‌هزار مرد بود و گروهى بازپس مانده‌بودند، سپاه بابك از حصار بيرون آمدند و ده‌هزار سوار بر سپاه جعفر زدند و مردمان جعفر بازگشتند و جنگ درپيوست، جعفر بانگ بشنيد و بازگشت و افشين پيشتر رفته‌بود. چون جعفر بازگشت سپاه وى نيز بازگشتند و مردمان بابك بيشتر از حصار بيرون آمدند و با جعفر جنگ درگرفتند و نماز ديگر فرازآمد، خبر به افشين رسيد و او با همه سپاه بازگشت و هم بجاى خويش بايستاد و هر سرهنگى را بجاى خود بگماشت و جعفر از مردمان بابك بسيارى بكشت و ايشان را بحصار اندر افكند، ايشان به حصار رفتند و درِ حصار بستند و جعفر بازنگشت و جنگ همى كرد و بر ديوار حصار حمله همى برد، چون بانگ جنگ بر در حصار برخاست آن مردم كه در كمين‌گاه بودند از كمين‌گاه خويشتن را بدان كتل درافكندند و بخاراخداة هنوز بدان كتل ايستاده‌بود، با كمين‌داران جنگ درگرفت افشين او را پنج‌هزار مرد ديگر فرستاد و خود در جاى بايستاد و كس نزد جعفر فرستاد كه تاريك شد هنگام جنگ كردن نيست. جعفر بازآمد و افشين با سپاه بازگشت و به لشكرگاه رفت و سه روز از آنجا بيرون نيامد و جاسوسان فرستاد كه تا خبر آوردند كه چقدر از لشكر بابك كشته شد و نيز بدانند كه كمين‌گاه كجاست و سپاه ندانست كه او چرا آنجا مانده‌است و علف بريشان تنگ شد و سپاهيان مزدور نزد افشين شدند و گفتند كه ما را علف و زاد تنگ شده‌است، افشين گفت: هركه از شما صبر نتواند كردن بازگردد كه با من سپاه خليفه بسيار است و مرا هيچ حاجت بشما نيست و من ازين‌جا نخواهم رفت تا برف ببارد و سپاه خليفه با من در گرما و سرما صبر كنند و اگر صبر نتوانند كردن بازگردند، اين مزدوران از نزد افشين بازگشتند و گفتند افشين، سر با بابك يكى دارد و جنگ نخواهد كردن. افشين آگاه شد و ديگر روز جنگ را بساخت و با همه سپاه برفت و هم بر آن كوه كه جاى او بود بايستاد و بخاراخداة را هم بر سر آن كوه بگماشت تا راه كمين نگاه دارد پس جعفر را خواند و گفت سپاه پيش تست هر كه را خواهى از سوار و پياده و تيراندازان را در پيش دار و جنگ كن، جعفر گفت با من سوار و پياده بسيار است و چندان‌كه هست مرا بس باشد و اگر مدد بكار بايد خود بخواهم، جعفر با سپاه بر در حصار شد و افشين مزدوران را بخواند و گفت: از هر گوشه از حصار كه خواهيد يكى كرانه شما بگيريد و ابودلف را با ايشان بفرستاد و ايشان از يك سوى ديگر بجنگ شدند و بديوار بارهء حصار نزديك آمدند و جعفر با ياران بدر حصار شد و مردان بابك بدر حصار بديوار آمدند و جنگ درپيوستند و از هر سوى تير و سنگ انداختن گرفتند و افشين بدره‌هاى زر[ ؟ درم ]، نزد جعفر فرستاد و گفت: از ياران تو هركه كارى نيك كند اين درم به وى ده، بدرهء درم ديگر بابودلف فرستاد و او را نيز چنين گفت و شرابداران خود را گفت تا با جلاب و شراب و شكر به حربگاه روند و مردم را مى‌دهند و مردم بابك از حصار بيرون آمدند و جنگ كردند و تا نماز ديگر پاى بفشردند، تا آنگاه كه افشين بلشكرگاه بازگشت و فرودآمد و يك هفته بجنگ نشد و بگفت تا علف بسيار بياوردند و تدبير جنگ همى كرد، تا او را خبر آوردند كه بر در حصار كوهى هست و هر روز بابك سرهنگ خويش آذين را بزير آن كوه در راههاى تنگ پنهان ميكند و بكمين مينشاند و چون آذين از حصار بيرون آيد بابك در حصار بى‌كس بماند. افشين جاسوسان را بفرستاد تا درست خبر بياورند كه چنانست كه بدو گفته‌اند پس سپاه را آگاه كرد كه فردا سحرگاه ساخته باشيد تا بجنگ رويم. چون نماز خفتن شد دوهزار پياده را بخواند كه تيراندازان نيك بودند و ايشان را علم سياه داد و گفت: درين تاريكى برويد و از آنجا كه كمينگاه آذين است بيك ميل راه از آن سوى در ميان كوهها كمين كنيد، چون بامداد شد و بانگ طبل شنيديد علمها بپاى داريد و از آن محل درآئيد تا ما نيز ازين سو درآئيم و آذين را بميان بگيريم. ايشان برفتند و افشين با ايشان راهنمايان و علف فرستاد و چون نيم‌شب شد سرهنگى را از مردم فرغانه با هزار مرد از سپاه فرغانه كه با وى بود گفت بدانجا كه كمين‌گاه است بر يك ميل خاموش بنشيند تا بامداد من بيايم و چنان كنيد كه كسى اثر شما نداند و ايشان برفتند چون هنگام سحرگاه شد افشين با همه سپاه رهسپار شد و بفرمود تا طبل نزنند و همچنان خاموش برفتند، تا آنجا كه هر بار افشين بدانجا ميرفت و افشين جعفر را فرمود آنجا رو كه بشير تركى با فرغانيانست و از در با سپاه خويش بايست تا فرغانيان بگردند و كمين‌گاه بجويند و اگر كسى بكمين‌گاه باشد بيايند و جنگ كنند و شما بيارى ايشان رويد و احمدبن خليل را و سرهنگان ديگر را يك از پس ديگر ميفرستاد و بشير را كس فرستاد كه تو با فرغانيان و دليل درين راه پراكنده شويد و زير اين كوهها كمين بجوئيد و بشير و فرغانيان برفتند و كوهها جستن گرفتند و هنگام چاشتگاه آذين را بيافتند كه در كمين‌گاه در ميان آن كوهها با هفت‌هزار مرد بر سه گروه در سه موضع ايستاده‌بودند، بر آن قوم كه با آذين بودند بتاختند و جنگ كردند و آن دو گروه ديگر از كمين بيرون آمدند و با فرغانيان جنگ درپيوستند و خبر به افشين رسيد، فرمود كه جعفر با سپاه خويش بجنگ شود و از پس او بخاراخداة را بفرستاد و سرهنگى را همى فرستاد تا همه را بجنگ آذين مشغول كرده خود با خواصگان خويش همى‌بود. چون همه سپاه بجنگ ايستادند افشين بفرمود تا همه طبلها بيكبار فروكوفتند آن گروه پيادگان كه نماز خفتن فرستاده‌بود آواز طبل شنيدند و دانستند كه افشين آمد و بجنگ آمدند و علمها بيرون كشيدند و هم آنجا كه بودند از پس حصار طبلها بزدند و بسر كوه آمدند و بدره فرودآمدند و با طبل و علم پديدار شدند. افشين كس فرستاد نزد جعفر و مردمان وى كه اين كمين ماست، شما مترسيد كه ايشان ميآيند، ايشان را دوش فرستاده‌بودم تا امروز از پس دشمن درآيند و ايشان را در ميان گيرند و جنگ كنيد تا خداى شما را فرصت دهد و افشين نيز نزديك رسيد و شمشير دريشان نهادند. بابك دانست كه كار او ساخته شد، بديوار حصار آمد و گفت: منم بابك، افشين را بگوئيد تا نزديك‌تر آيد با وى سخنى گويم. افشين نزديك ديوار آن حصار شد بابك چون او را بديد گفت: ايها الامير الامان الامان، گفت: مرا زنهار ده. افشين گفت: ترا زينهار است اگر اين سخن كه اكنون گفتى پيش ازين گفته‌بودى بِهْ بودى و اكنون چون امروز گفتى بِهْ كه فردا. بابك گفت زينهار خليفه خواهم. گفت: زينهار او آورم بخط و مهر او وليكن مرا گروى بده تا من صبر كنم و بخليفه نامه كنم و زينهارنامهء تو بخواهم. گفت: گروگان من پسر مهتر است و با آذين است و آنجا جنگ كند او را بتو دهم. افشين اجابت كرد و بجاى بازآمد و بجعفر كس فرستاد كه جنگ نكنيد. ايشان آذين را كشته‌بودند و سپاه او را هزيمت كرده و باقى را همى كشتند تا فرستادهء افشين فرازآمد كه نكشيد و هركه را بتوانيد اسير كنيد و دو پسر بابك آنجااند ايشان را مكشيد و اسير كنيد كه بابك زينهار ميخواهد و نبايد كه چون پسرش را بكشيد پشيمان شود و جعفر و سپاه همه از كشتن بايستادند و پسر بابك را و بسيارى مردم ديگر را اسير كردند و بدو بازگشتند. نماز ديگر از لشكرگاه بازآمدند ولى آن خبر بمعتصم فرستادند و بابك را زينهار خواستند و آن هزيمتيان بابك بدان كوهها پراكنده شدند و هركس بجائى گريختند و كس بحصار بازنشد و چون شب درآمد بابك عيال برگرفت و با پنجاه مرد كه مانده‌بودند در حصار بگشادند و بيرون آمدند و برفت و ميان آن كوهها اندر شد و از آنجا بيرون شد و بسوى ارمنستان رفت. پس از آنكه بابك خرم‌دين در شهر بذ از لشكر معتصم كه بفرماندهى افشين آمده‌بود شكست خورد دو پسر بابك با خاندان وى بدست افشين افتاد بابك راه را از هر سوى بر خويش بسته ديد و چاره‌اى جز فرار نيافت. نظام‌الملك در سياست‌نامه سبب فايق آمدن افشين را بر بابك چنين مينويسد: «پس از اين [يعنى پس از فتنهء خرميان در سال 218 ه‍ . ق. ] بشش سال معتصم بشغل خرم‌دينان پرداخت و افشين را نامزد بحرب بابك كرد، افشين لشكر برداشت و روى بحرب نهاد و هرچه خرم‌دينى و باطنى بودند بمدد بابك شدند و دو سال حرب كردند و ميان افشين و بابك در مدت دو سال بسيار مصافهاى سخت افتاد و از هر دو جانب بسيار مردم كشته شدند تا آخرالامر چون افشين از كشتن او عاجز ماند بحيلت مشغول گشت و لشكر خويش را در شب بفرمود تا خيمه‌ها بركندند و پراكنده شدند و ده فرسنگ پس‌تر بازآمدند، افشين ببابك فرستاد كه مردى خردمند بمن فرست تا با او سخن گويم كه مصلحت ما هر دو در آنست، بابك مردى به وى فرستاد، افشين گفت بابك را بگوى هر ابتدائى را انتهائيست سر آدمى گندنا نيست كه باز برويد، مردان من بيشتر كشته شدند و از ده يكى نماند و حقيقتى است كه از جانب تو هم چنين بود، بيا تا صلح كنيم، تو بدين ولايت كه دارى قانع باش و بصلاح بنشين تا من بازگردم و از اميرالمؤمنين ترا ولايت بستانم و منشور بفرستم و اگر نصيحت من قبول نكنى بيا تا بيك‌بارگى بهم درآويزيم تا دولت كه را يارى كند. رسول از پيش او بيرون آمد، افشين دوهزار سوار و پنج‌هزار پياده در غارها و كوهها پنهان و پراكنده كرد تا در كمين بنشينند بر مثال هزيمتيان، چون رسول پيش بابك شد و پيغام بداد و كمىِ لشكر بازنمود و جاسوسان همين خبر آوردند بر آن اتفاق كردند كه بعد از سه روز حرب سخت بكنند، پس افشين كس بدان لشكر فرستاد كه بايد كه روز مصاف در شب بيائيد در دست راست و چپ در مسافت يك فرسنگ و نيم كوهها و دره‌ها بود آنجا پنهان شويد چون بهزيمت بروم و از لشكرگاه بگذرم و از ايشان بعضى در قفاى من بايستند و بعضى بغارت مشغول شوند شما از دره‌ها بيرون تازيد و راه بريشان بگيريد تا باز در دره نتوانند شد، من بازگردم و آنچه ببايد بكنم، پس روز مصاف بابك لشكر بيرون آورد از دره زيادت از صدهزار سوار و پياده و لشكر افشين بچشم ايشان حقير آمد از آنچه ديده‌بودند و لشكر زيادتى نديدند، پس جنگ عظيم كردند و بسيار كس كشته شد و وقت زوال افشين بهزيمت برفت، و از يك فرسنگ لشكرگاه درگذشت پس علم‌دار را گفت علم بدار و عنان بازكشيد و لشكر هرچه آنجا ميآمدند مى‌ايستادند و بابك گفته‌بود كه بغارت مشغول مشويد، تا يكباره دل از افشين و لشكر او فارغ كنيم. پس هرچه سوار بودند با بابك در قفاى افشين شدند و پياده بغارت مشغول شدند، پس اين بيست‌هزار سوار از دره‌ها و كوهها بيرون آمدند و همه صحرا پيادهء خرم‌دينى ديدند، راه دره بر ايشان بگرفتند و شمشير درنهادند و افشين نيز با لشكر بازگشت و بابك را در ميان گرفتند، هرچه كوشيد بابك راه نيافت. افشين دررسيد و او را بگرفت و تا شب ميتاختند و مى‌كشتند، زيادت از هشتادهزار مرد آنجا كشته شد. پس افشين غلامى را با ده‌هزار سوار و پياده آنجا گذاشت و خود بابك و اسيران ديگر را ببغداد برد...».
گذشته از مؤلف سياست‌نامه كه شرح گرفتارى بابك را بدين نهج نوشته‌است مورخين همه نوشته‌اند كه بابك پس از آنكه كار بر آذين سپهسالار وى تنگ شد و بيشتر سپاه وى [ كشته شد ] از افشين زينهار خواست كه پسر خود را كه در ميان سپاه آذين بود به وى گروگان دهد و بدين بهانه افشين را خام كرد و خود شبانه از قلعهء خويش با چند تن از نزديكان خود گريخت. طبرى در اين باب مى‌نويسد: «از آنجا بيرون شد و به ارمنستان رفت و آنجا بيشه‌ها بود و درخت بسيار پيوسته با يكديگر با كوهها كه سوار آنجا نتوانستى آمدن، بابك با پنج كس مردمان كه با وى بودند آنجا رفت و آن پنج تن سه مرد و دو زن بودند يكى برادر بابك بود عبدالله و يكى سپهسالارى از آن او نامش معاويه و يكى غلام از آن بابك و از زنان يكى مادرش و دوم زنش كه او را دختر كلدانيه مى‌گفتند و ديگران همه از او پراكندند. ديگر روز افشين را خبر آمد كه بابك بگريخت. با همه لشكر سوار شد و بيامد و بحصار اندر شد كس را نيافت، بفرمود تا آن حصار را ويران كردند و با زمين برابر ساختند. افشين سپاه خود را آنجا فرودآورد و اثر بابك بجست اندر آن درختان يافت. ابودلف را بفرمود با جوقى از سپاه تا بر پى او برفت و آن روز و آن شب بگرديد و بازآمد و گفت اندر آن بيشه هيچ روى اندرشدن نيست. افشين لشكر هم بر در آن بيشه فرودآورد و بدان همه دهقانان كه اندر آن كوهها بودند بحدود ارمنستان، بهر يكى نامه كرد كه بابك از آنجا بجست و رهگذر او بر شماست و هركه او را بگيرد و يا سر او پيش من آرد صدهزار درم به وى دهم و خلعت دهمش بيرون از آنكه اميرالمؤمنين دهدش و بيرون از صلت اميرالمؤمنين. پس يكى از اين دهقانان يكى نامه كرد به افشين و او را راهى درين بيشه بنمود كه سوار بتوانست رفتن. افشين سرهنگى را بفرستاد، آن سرهنگ برفت و سپاه را گرد آن درختان فرودآورد و بابك را در درختان بميان اندرگرفت و هرجا كه راه بود سپاه دويست و پانصد بگماشت و راهها را استوار بگرفت و كس فرستاد تا سه لشكر را طعام و علف بدادند و بابك طعام و علف بسيار برگرفته‌بود و آنجا صبر همى كرد، پس چون دو روز ببود از پيش معتصم زينهارنامه آوردند بخط و مهر اميرالمؤمنين و برو مهر زرين بود و رسم چنان بود كه هر نامه كه درو زينهار بودى و بخط اميرالمؤمنين بود مهرش زرين بودى. افشين بدان شاد شد و پسر بابك را كه اسير گرفته‌بود بخواند، گفت من به اميرالمؤمنين اين اميد نداشتم اكنون اين برگير و با كس من پيش پدرت شو. پسر گفت من پيش پدر نيارم شدن كه هركجا كه بيند مرا بكشد كه چرا من خويشتن را به اسيرى پيش شما افكندم كه او مرا گفته‌بود كه چون اسير گردى خويشتن را بكش. آنگه افشين آن اسيران ديگر را بخواند، گفت: از شما كيست كه اين نامهء من و آن اميرالمؤمنين پيش بابك برد؟ همه گفتند ما نياريم بردن. افشين گفت چرا نياريد بردن كه او بدين نامه شاد شود؟ گفتند ايها الامير تو او را نشناسى و ما دانيم. افشين گفت چاره نيست ببايد بردن و دو تن را بفرستاد، يكى از آن اسيران و يكى از مردم و پسرش را گفت تو نامه كن از زبان خويش. پسرش نامه نبشت، افشين نامه كرد كه اين نامهء اميرالمؤمنين است كه سوى تو آوردند اگر بيرون آئى ترا بهتر بود و ما را. آن هر دو مرد بدرختان اندرشدند و ببابك رسيدند، آن مرد اسير نامهء پسرش پيش او بنهاد، او بخواند و بينداخت و گفت او نه پسر منست كه اگر پسر من بودى خويشتن به اسيرى درندادى و بآن مرد كه نامهء پسرش آورده‌بود گفت اى سگ تو كه باشى كه نامهء آن سگ پيش من آرى؟ برخاست و آن مرد را بدست خويش بكشت و آن مرد ديگر نامهء اميرالمؤمنين پيش او بنهاد، او برگرفت و مهر بگشاد و بخواند و گفت: اين پيش افشين ببر و بگوى كه اين ترا بكار آيد نه مرا. آن مرد پيش افشين آمد و آن زنهارنامه بازآورد و بابك در آنجا همى بود و از آن راهها كه لشكر گرفته‌بودند يكى راه بود كه در آن آب نبود و لشكر آنجا فرود نتوانستند آمدن و برخاسته بودند و بيكى زمين دورتر شده‌بودند. و مرد دليل بر سر آن راه نشانده بودند. چون ده روز برآمد يك نيم‌روز اين دليلان خفته‌بودند و بابك ايشان را نگاه همى داشت. چون ايشان را خفته يافت با پنج تن كه با وى بودند بيرون آمد، چون دليلان بديدند كه بابك رفت سپاه را آواز دادند كه پنج سوار از اينجا بيرون آمدند و ازيشان سه مرد و دو زن و ما ندانستيم كه ايشان كه بودند. آن سپاه كه بآن گذر بودند همه برنشسته و مهمتر ايشان ديوداد بود، ابوالساج و خويش نزديك از آنِ افشين بود و بر پى آن پنج سوار برفتند و بابك چون فرسنگى دور رفت چشمه‌اى آب بود آنجا فرودآمد تا چيزى بخورد سپاه اندررسيدند، چون سپاه را بديد زود اسب برنشست و بتاخت و برادر و غلام با او برفتند، سپاهسالار ديرتر بر اسب نشست او را با آن دو زن بگرفتند و پيش افشين فرستادند در پى بابك برفتند تا بميان كوهها اندرشد، جائى كه سواران سپاه را آنجا راه نبود، سپاه افشين بازگشتند و بابك ميان آن كوهها فرودآمد و آن روز با او طعام نبود و آن دهقانان همه راه او نگاه ميداشتند تا از كجا بيرون آيد. ديگر روز بابك را طعام بايست، پس بسر كوه برشد، از بيرون تنگه‌ها ديهى ديد و آن ديه را دهقانى بود نام او سهل‌بن سنباط و از آنها بود كه مساعد بود مر بابك را و بمذهب او بود و افشين نامه كرده‌بود به وى بگرفتن بابك و طلب كردن او، پس بابك نگاه كرد بزمين آن، مردى را ديد كه گاو ميراند، غلام را گفت درم برگير پيش آن مرد رو اگر نان دارد بهر بها كه خواهد از وى بخر و بياور. غلام پيش آن مرد شد و نان خواست، آن مرد گفت نان ندارم. پس غلام بدان ديه اندرشد و از مردمان نان خواست و مردى او را نان فروخت. غلام آنجا نشست كه لختى بخورد و لختى ببابك برد. آن مرد انبازى بود و تخم ميافكند، چون غلام را ديد با سليح و با شمشير بر انباز او نشسته و نان ميخورد و نيارست برِ او شدن بدويد و سهل دهقان را آگاه كرد. سهل هم آنگاه برنشست و بيامد. غلام را ديد بشناخت كه [ از ] متابعان بابك بود و غلام نيز او را بشناخت، سهل او را گفت بابك كجاست؟ گفت: آنك بميان كوهها اندر است. گفت با او كيست؟ گفت: برادرش. گفت: رو و مرا بسوى او بر. غلام سهل را بسوى بابك برد، سهل چون بابك را بديد از اسب فرودآمد، دست و پاى او را بوسه داد و گفت: تنها كجا همى شوى؟ گفت بزمين روم خواهم شدن، پيش ملك روم كه مرا به وى عهد است كه هرگاه برِ او شوم بپذيرد و نصرت دهد. سهل گفت او با تو عهد آنگاه كرد كه تو ملك بودى و چون امروز تنها ترا بيند كى وفا كند؟ بابك گفت: شايد بودن كه همى راست گويد، اكنون چه تدبير بود بما؟ گفت دانم كه مرا از نصيحت خويش و متابعت خويش هيچ تهمت نبرى و تو دانى كه از همه حصارها هيچ حصار نيست از آن من استوارتر و سلطان را بر من كارى نبود و مرا نشناسد بيا بحصار من و اين زمستان آنجا همى باش تا تدبير كنم و من جان و مال فداى تو كنم و ازين دهقانان كه متابع تواَند يارى خواهم و ما ترا بهيم از سپاه روم. بابك گفت: راست گوئى و خود برنشست با برادر و غلام از آن كوهها بيرون آمدند و بحصار سهل اندر آمدند و سهل هم‌آنگاه كس به افشين فرستاد كه بابك را بحصار خويش اندر كردم كس بفرست تا بدو سپارمش. افشين شاد شد و مردى را فرستاد كه بابك را ديده و مى‌شناخت و گفت شو و بنگر او بابك هست يا نه. آن مرد بيامد و نامهء افشين بياورد و بسهل داد. سهل گفت اگر او كسى بيگانه بيند ازيدر بيرون شود و من او را باز نتوانم آوردن، يا خويشتن را بكشد وليكن چون ايدر بنشيند تو جامهء طباخان اندرپوش و كاسهء طعام همى آور تا او را ببينى و اگر پرسد كه اين كيست گويم كه طباخست و تو نيز هم چنين گوى. آن مرد همچنين كرد و مردى خراسانى بود از شهر اسروشنه. پس چون بابك او را بديد گفت اين كيست؟ گفت: اين مرديست خراسانى و ديرسالست تا طباخ ماست. بابك پرسيد كه چند سالست تا اينجاست؟ گفت: سالهاست و اينجا زن كرده و خانه ساخته‌است و اكنون از اينجاست... بابك گفت راست گوئى كه مرد از آنجاست كه آنجا زن دارد. چون طعام بخوردند آن مرد سوى افشين شد و گفت: بابكست بدرست كه آنجاست. پس بابك گفت: برادر مرا عبدالله اينجا مدار و اگر آگه شوند ما را هر دو نگيرند، بارى يكى از ما بماند. سهل عبدالله را بحصارى فرستاد سوى دهقانى ديگر، ابن اصطفانوس. پس افشين دو سرهنگ بفرستاد با او دوهزار مرد يكى ابوسعيد محمدبن يوسف و ديگر سرهنگى نام او بوزباره، گفت برويد و بنگريد تا سهل شما را چه فرمايد و چنان كنيد كه بابك را زنده بمن آوريد. ايشان بيامدند، بر يك‌فرسنگى حصار سهل فرودآمدند و به سهل كس فرستادند. سهل گفت: من نخواهم كه از خانهء خويشتن بشما سپارم كه اگر افشين او را نكشد و باز بر ما مسلط شود كينه از من بازخواهد، من او را به بهانهء شكار بفلان جاى ميان كوه آورم و شما را بخوانم، يك سرهنگ با سپاه خويش از آن سو آيد و يك سرهنگ ازين سوى، تا من گويم كه اين سپاه افشين را خبر بوده‌است و بر ما تاختن كردند و او نداند كه من آوردمتان. ايشان بنشستند ديگر روز بامداد سهل بابك را گفت تو چنين رنجور و غمگينى و آنجا بدين نزديكى اندر شكارگاهست و با ما يوز و باز است اگر خواهى تا يكى زمان بگرديم تا دلت بگشايد. پس بابك برنشست و سهل او را بياورد تا بدانجا كه وعده كرده‌بود و شكار همى كردند آنگه بسرهنگان كس فرستاد ايشان بسر كوه برآمدند هر يكى از سوئى و بابك باشه بر دست داشت چون ايشان را بديد، دانست كه سپاه آمد، باشه از دست بيفكند و از اسب فرودآمد و بزمين بنشست، هر دو سرهنگ فرازآمدند و او را بگرفتند. بابك سهل را دشنام داد و گفت ارزان فروختى مرا بدين يهودان. پس او را سوى افشين آوردند، افشين بفرمود تا او را بند كردند و او را بموكلان سپرد و آن روز هفدهم ماه شوال بود، سال دويست‌وبيست‌ودو. كس فرستاد تا برادر بابك را بياوردند و او نزد دهقانى ديگر بود نام او عيسى‌بن يوسف‌بن اصطفانوس...».
ابوحنيفهء دينورى در اخبارالطوال روز بيرون آمدن افشين را بجنگى كه از آن جنگ بابك فرار كرد و بدست سپاه معتصم افتاد سه‌شنبه 27 شعبان 222 ه‍ . ق. مينويسد و گويد: در غرّهء رمضان حصار بذ را با منجنيق محاصره كردند و روز پنجشنبه 23 رمضان افشين نزد بابك كس فرستاد و خواستار صلح شد و بابك مردى را كه موسى‌الاقطع ميگفتند نزد وى روانه كرد و آن فرستادهء بابك خواستار شد كه افشين و بابك با يكديگر سخن گويند و افشين پذيرفت و در بيابانى با يكديگر روبرو شدند و بالاخره هنگامى كه شهر بذ را گرفتند در كوى و برزن شهر با سپاه عبدالله برادر بابك جنگ كردند، و آن روز گرما بمنتهى درجه رسيده‌بود و عاقبت پس از جنگهاى بسيار كه در كوى و برزن شهر بذ روى داد بابك شكست خورد. سهل‌بن سنباط صاحب ناحيهء رود ارس بود و افشين بدهقانان و كردهاى ارمنستان و بطريقها نوشته‌بود كه وى را بگيرند و چون سهل‌بن سنباط نزد بابك رسيد بابك جامهء خود را عوض كرده‌بود ولى با آن همه سهل او را بشناخت. حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده مينويسد كه: نخست معتصم اسحاق‌بن ابراهيم‌بن مصعب را بجنگ بابك فرستاد و چون وى از عهدهء اين كار برنيامد و يارى خواست معتصم افشين را بيارى اسحاق فرستاد و شمارهء خرميان را كه در همدان كشته شده‌اند چهل‌هزار ضبط كرده‌است. مؤلف روضة‌الصفا شمارهء اين كشتگان را شصت‌هزار ضبط كرده و پس از آن سبب گرفتارى بابك را بدينگونه نوشته‌است كه چون بابك و همراهان وى نزديك قلعهء سهل‌بن سنباط كه يكى از بطريقان بود فرودآمدند بر كنار آبى نشستند، رمه‌اى ديدند و از چوپان گوسفندى خريدند، شبان درحال پيش سهل رفت و گفت جمعى در فلان محل فرودآمده‌اند، سهل گفت: بى‌شك آن جماعت بابك و پيروان اويند، آنگاه سوار شد و با جمعى متوجه آن جانب گشت و چون از دور چشم سهل بر بابك افتاد فرودآمد، پيش رفت و گفت: ايها الملك خاطر جمع دار كه بخانهء خويش آمده‌اى اكنون ملتمس آن است كه بقلعه درآئى و در قصر شاهى بفراغ بال بنشينى... بابك با همراهان بحصار رفت و سهل در اعزاز و اكرام او مبالغه داشت و پيروان بابك را در خانه‌هاى مناسب فرودآورد و او را بر تخت نشاند و بخدمت او كمر بست و چون طعام آماده كردند سهل در خدمتش طعام خوردن آغاز كرد و بابك او را از كمال تبختر و نادانى مخاطب و معاتب گردانيد و گفت ترا چه ميرسد كه با من طعام خورى، سهل از سر سفره برخاست و گفت: ايها الملك خطا كردم چه مرتبهء من از آن نازل‌تر است كه با پادشاهان چيزى خورم و چون بابك از طعام دست كشيد سهل آهنگرى آورد و گفت ايها الملك پاى خود دراز كن تا استاد زنجيرى بر آن نهد و آهنگر بندى گران بر پاى نهاد. بابك با سهل گفت: غدر كردى و سهل او را دشنام داد و گفت : تو راعى بقر و غنم بودى و شبان را بتدبير جيوش و سياست و اجراى حكومت هيچ نسبت نيست . پس از آن متعلقان او را هم بند كرد و خبر به افشين فرستاد، افشين سرهنگى را با چهارهزار مرد روانه كرد تا بابك و سهل را نزد او بردند و دربارهء سهل عنايت كرد و به وى خلعت داد و خراج از مملكت وى برداشت و رقعه‌اى نوشت و به بال كبوتر بست و بمعتصم مژده داد. مؤلف حبيب‌السير عزيمت افشين را بآذربايجان در اوايل جمادى‌الاولاى سال 220 ه‍ . ق. ضبط كرده و سهل‌بن سنباط را از روميان شمرده و همان داستان روضة‌الصفا را نقل كرده‌است. مسعودى در مروج‌الذهب گويد كه: بابك از شهر بذ متنكر با برادر و پسران و خانواده و خواص و نزديكان خود با جامهء مسافران و بازرگانان فرار كرد و چون در كنار آب در محلى از ارمنستان فرودآمد، از شبانى گوسفندى خريد و چون بهاى آنرا بيش از آنچه مى‌ارزيد داد شبان نزد سهل رفت و خبر داد كه آن كسى كه با وى معامله كردم بابك است و سپس گويد: افشين به بطريقانى كه در حصون و مواضع و شهرهاى آذربايجان و ارمنستان و اران و بيلقان بودند نوشته‌بود كه وى را دستگير كنند و ايشان را جايزه وعده كرده‌بود و سپس همان داستان طعام خوردن سهل را با بابك و بند نهادن بر پاى او را آورده و گويد: افشين بوزباره را با چهارهزار سوار آهن‌پوش براى گرفتارى بابك فرستاد و وى را با سهل‌بن سنباط نزد افشين بردند. ابن عبرى مى‌نويسد كه: چون سهل‌بن سنباط از بابك خبر يافت او را اسير كرد و بابك ميخواست خويشتن را بمال بسيار از وى بخرد و او نپذيرفت و پس از آنكه ارمنيان با مادر و خواهر و زن او گرد آمدند او را نزد افشين فرستاد.
قاضى غفارى در تاريخ نگارستان تاريخ گرفتارى بابك را در هفدهم شوال 222 ضبط كرده‌است. محمد عوفى در جوامع‌الحكايات و لوامع‌الروايات گويد كه: چون معتصم افشين را مأمور جنگ كرد بلاد آذربايجان و جبال به وى داد و در تقرب و تعظيم او مبالغت نمود و او را بر جملهء ملوك بزيادت قربت بتربيت مخصوص گردانيد و او را وظيفه كرد كه هر روز كه برنشيند ده‌هزار درم او را خلعت فرمايد و روزى كه برننشيند پنج‌هزار درم و آن روزى كه روى بحرب بابك نهاد هزارهزار درم او را عطا فرمود. سپس سهل‌بن سنباط را نصرانى شمرده و گويد اگرچه ترسا بود، اما بدست او افتاده‌بود و بمالى بسيار خود را بازخريده‌بود و گويند تا آنگاه كه با زن و مادر و خواهر او سفاح نكرد او را اطلاق نكرد و با جمله اسيران آن ملعون چنين كردى و بعد از آن نزديك افشين فرستاد و معتصم قبول كرده‌بود كه هركه او را زنده بياورد، ده‌هزار درم او را دهد و هركه سر او را بياورد، هزارهزار درم به وى رساند و چون آن ترسا او را زنده بنزديك افشين فرستاد، هزار درم بنزديك او فرستاد. جنگهائى كه بابك با سپاه معتصم كرد از سال 220 تا سال 222 دو سال طول كشيد، در سال 220 محمدبن يوسف مأمور شد كه بآذربايجان رود و شهرهائى را كه بابك در ميان اردبيل و زنجان ويران كرده‌بود، آبادان سازد و ميان او و بابك سه جنگ روى داد، در همين زمان افشين مأمور جنگ شد و وى پس از چند بار كه با بابك روبرو شد از معتصم يارى خواست و وى بغاى كبير را بيارى او فرستاد و درين سال در ناحيهء هشتادسر ميان سپاهيان بابك و بغا جنگ درگرفت و بغا شكست خورد و آنچه با او بود بتاراج رفت و سپس بابك از افشين شكست خورد و بمغان فرار كرد. در سال 221 بابك در جنگى از بغا شكست خورد و نيز در جنگى كه با سپاه افشين در برزند روى داد هزيمت يافت. در سال 222 جعفر خياط با آذوقه و سپاه بيارى افشين رفت و بار ديگر در ميان سپاه بابك و بغا جنگ درگرفت و سپس ايتاخ ترك با سى‌هزارهزار درم بجهت ارزاق لشكر مأمور شد و دوباره ببغداد بازگشت و پس از چند جنگ عاقبت افشين شهر بذ را گرفت و بابك گريخت و در ارمنستان گرفتار شد. اما سهل پسر سنباط كه باعث گرفتارى بابك شد از شاهزادگان ارمنستانست و مورخين ارمنى درباب وى اطلاعاتى ميدهند، در كتابهاى ارمنى نام بابك را «بابن» ضبط كرده‌اند و بابك در زمانى كه «پاكراد پاكرادونى» حكمران ارمنستان بوده‌است بارمنستان حمله برده‌است، پاكراد مزبور از خويشان سنباط بوده و پس از هاول(5) حكمران ارمنستان شد. هاول از 203 تا 220 ه‍ . ق. (818 تا 835 م.) حكومت ارمنستان داشته. بنابر گفتهء مورخين ارمنى هنگامى‌كه بابك بر ارمنستان تاخت مأمون سپاهى شامل صدهزار تن بجنگ او فرستاد و سپاه مأمون شكست خورد و سى‌هزار ازيشان كشته شدند و پس از آن بابك انديشهء گرفتن ارمنستان كرد درين ضمن سنباط با سپاه تازيان اتحاد كرد و بيارى ايشان برخاست و دوباره جنگى نزديك كوه آرارات روى داد و پس از زد و خوردهاى بسيار و كشته شدن بسيارى از لشكريان بابك فرار كرد و سهل پسر سنباط وى را اسير كرد و نزد افشين برد. اين سهل پسر سنباط را سابقاً در بغداد بگروگان برده‌بودند و چون خزيمة‌بن خازم تميمى كه بار دوم حكمران ارمنستان شده‌بود در سال 192 از حكومت خلع شد هاول از جانب خليفه مأمور ارمنستان شد و سنباط را از دربار بغداد بسردارى سپاه ارمنستان منصوب كردند و به وى اجازه دادند كه بديار خود بازگردد و او با هاول به ارمنستان بازگشت. ابن سنباط [يا سمباط]پسر آشوت اول نخستين پادشاه سلسلهء باگراتى يا پاگراتى ارمنستان بود. آشوت از سال 885 تا سال 890 م. پادشاهى كرد و در تاريخ ارمنستان به اسم آشوت مساگر(6)معروفست. پس ازو پسرش سنباط اول بپادشاهى رسيد و از 890 تا 914 م. پادشاه بود. در زمان پادشاهى او ناحيهء وان و تمام جنوب ارمنستان بدست عمال دربار بغداد بود و افشين كه از جانب خليفه حكومت آذربايجان و ارمنستان داشت سنباط را بپادشاهى شناخت ولى اعتماد بدو نداشت و از پيشرفت‌هاى او در جنوب ارمنستان انديشمند بود. چون سنباط اتحادى را كه پدرش آشوت با روميان داشت تجديد كرد افشين در خشم شد و در انديشهء آن بود كه ارمنستان را بگيرد و بر تخت پادشاهى ارمنستان در شهر آنى بنشيند ولى خليفه اكراه داشت كه دوباره بر سر ارمنستان با روم جنگ كند و بهمين جهت نه با انديشهء افشين مخالفت ميورزيد و نه آشكارا او را يارى ميكرد و براى وى سپاه ميفرستاد. پيشرفت‌هاى افشين بسوى نخجوان و سواحل رود ارس سنباط را در انديشه افكند و آمادهء جنگ شد ولى چون اميدوار بود كه بتواند از در صلح درآيد گرگى [ژرژ] جاثليق ارمنستان را نزد افشين فرستاد كه صلح را برقرار كند. افشين گفت كه بصلح آماده است ولى پادشاه بايد خود نزد وى آيد تا با يكديگر گفتگو كنند و چون اين حيله بجائى نرسيد جاثليق را بند كرد و دشمنى در ميان افشين و سنباط آشكار شد. سپاه آذربايجان تا مركز ارمنستان پيش رفتند و جنگى نزديك ده دولس در مجاورت آلاگوز آغاز شد، افشين شكست خورد و بازماندهء سپاه خود را برداشت و بديار خويش گريخت. پس از اين سرشكستگى چون حكمران بين‌النهرين احمد بر ناحيهء تارن چيره شد و سنباط در كنار درياچهء وان شكست خورد و خبر به افشين رسيد وى نيز به ارمنستان حمله برد و شهر فارس را محاصره كرد و گرفت و درين فتح ملكهء ارمنستان و زن موشغ وليعهد و چند زن ديگر از شاهزادگان ارمنستان را به اسيرى به شهر دبيل (دوين) برد و سنباط ناچار شد كه نه‌تنها برادرزاده‌اش كه او هم سنباط نام داشت و پسرش آشوت را به افشين تسليم كند، بلكه ناچار دختر برادرش شابوه (شاپور) را نيز بزنى به افشين داد. با وجود اين فداكاريها باز سنباط آسوده نماند. براى مصالح سياسى خود سنباط ادرنرسه را پادشاهى گرجستان داده‌بود و اين واقعه شاهزادگان ارمنستان را بخشم آورد و ايشان در سال 898 م. از افشين يارى خواستند كه با سنباط جنگ كنند. افشين دلگيرى ديگر نيز از سنباط داشت و آن اين بود كه رئيس خواجه‌سرايان وى را سنباط بواسطهء عطاهاى بسيار بخود جلب كرده‌بود و زنانى را كه نزد افشين اسير بودند گريزانيده و به سنباط رسانيده‌بود و بهمين جهت افشين دعوت شاهزادگان ارمنى را پذيرفت و ميخواست كه به ارمنستان بتازد كه در همين حين روزگار او سر آمد. افشين پس از دستگيرى بابك او را نزد معتصم برد و بابك را در سرمن‌رآ كشتند، و طبرى در بيان اين واقعه چنين مينويسد: «افشين به معتصم نامه فرستاد بگرفتن او [عبدالله برادر بابك] معتصم بفرمود كه هر دو را [بابك و برادرش را] بياريد. افشين بازگشت و ايشان را بياورد بسامره روز پنجشنبه، سه روز گذشته از ماه صفر سال 223 و تا افشين از گرفتن بابك بازگشت و بسامره شد هر روزى بمنزلى او را خلعتى از اميرالمؤمنين ميرسيد و چون بسامره آمد افشين بابك را بخانهء خويش برد و روز دوشنبه معتصم بار داد و همهء سپاه را بپاى كرد و مجلس بياراست و بفرمود كه بابك را از سراى افشين تا سراى معتصم بر پيل نشاندند و بياوردند تا همه كس او را بديد، پس از پيل فرودآوردند و پيش معتصم بردند و جلاد را بياوردند تا دست و پايش را ببريد، بعد از آن گلويش ببريد و شكمش بشكافت و بر سامره بر دار كردند و سرش در همه شهرهاى اسلام بگردانيدند. آنگاه بنشابور فرستاد، سوى عبدالله طاهر تا آنجا بر دار كرد و برادرش ببغداد فرستاد سوى اسحاق امير بغداد تا او را هم بر آن صفت كشت كه معتصم برادرش را كشته‌بود و او را همچنان كردند و بجسر بغداد بدارش كرد. بابك را سيافى بود كه او را «نودنود» خواندندى و افشين او را اسير كرده‌بود با اسيران ديگر و معتصم آن سياف را بفرمود تا بابك را بكشت و هم او را بفرستاد ببغداد تا برادرش را نيز بكشت. پس معتصم آن سياف را پرسيد كه بابك درين بيست سال بدست تو چند كس فرمود كشتن؟ گفت: آنچه بر دست من رفته‌است دويست وپنجاه‌وپنج هزار و پانصد مرد است. معتصم بفرمود تا او را بكشتند و افشين سه هزار و سيصد و نه اسير آورده‌بود معتصم بفرمود تا مسلمانى بريشان عرضه كردند، هركه مى‌پذيرفت و از مذهب بابك بازمى‌گشت رها ميكردند و اگرنه ميفرمود كشتن و آن روز كه افشين بحصار بابك اندر شد آنجا اسيران يافت بسيار كه بابك آورده‌بود از مسلمانان هزاروسيصد تن همه رها كرد و نفقات داد تا بشهر خويش رفتند و پسران و دختران آنكه خرد بودند جمله هفت پسر و بيست‌وسه دختر بودند، همه از آن زنان كه اسير آورده‌بودند و در پيش معتصم بر پاى كردند. پس معتصم از آن زنان پرسيد كه خانه‌هاى شما كجاست، هر يكى جاى خويش بگفتند. معتصم ايشان را بخانه‌ها بازفرستاد و خواست كه فرزندان بابك را بكشد، احمدبن ابى‌داود القاضى حاضر بود، گفت بريشان كشتن نيست معتصم هر كودكى بمادر خويش بازداد. پس معتصم حاضربودگان را خلعت برافكند از جامهء خويش و هفت مركب با ساخت و هر دو دست او را باره‌اى مرصع دركرد و تاجى مرصع بر وى نهاد كه قيمت آن خداى‌تعالى دانست و بيست بار هزار درم بر سر آن نهاد و بخانهء افشين فرستاد. افشين گفت: من آن سهل دهقان كه او بابك را گرفته‌است صدهزار درم پذيرفته‌ام، معتصم گفت: من آنِ خود بفرستم پس معتصم مرسهل را هزار دينار و صدهزار درم بفرستاد و خلعتى نيكو و آنِ عيسى كه برادر بابك را بازداشته‌بود هم چندين درم و دينار بفرستاد و اين دهقانان كه در آن حوالى بودند و نواحى، همه را خلعت داد و بنواخت و ايشان را اميدها كرد...». از زمانى كه افشين از برزند با بابك و برادرش بسوى معتصم رهسپار شد تا آن روز كه بسامراء رسيد هر روز خليفه اسبى و خلعتى به وى ميفرستاد و چندان معتصم بكار بابك دلبستگى داشت كه براى نگاه داشتن راهها و دفع آفت برف و سرما از سامراء تا عقبهء حلوان سواران و سپاهيان گماشت و در هر فرسنگى اسبى با ساخت نگاه ميداشتند و ايشان اخبار بيكديگر ميرسانيدند تا بمعتصم ميرسيد و از حلوان تا آذربايجان در هر منزلى فرسنگ بفرسنگ چهارپايان نگاه داشته بودند و هر يك روز يا دو روز چهارپايان را عوض ميكردند و در هر فرسنگى مأمورى بود كه چون خبرى از رسيدن ايشان به او ميرسيد بانگ ميكرد و بكسى كه بفرسنگ بعد بود خبر ميداد و همچنين از هر فرسنگ شبانه‌روز خبر بمعتصم ميرسيد و چون افشين به قناطر حذيفه رسيد هارون پسر معتصم و خاندان معتصم نزد او آمدند و چون افشين به سامراء رسيد بابك را در قصر خود در مطيره فرودآورد و چون شب فرارسيد احمدبن ابى‌داود متنكر نزد او رفت و با وى سخن گفت و نزد معتصم بازگشت و اوصاف بابك با وى بگفت و معتصم چندان شكيب نداشت و خود برنشست و متنكر بدانجا رفت و بابك را بديد و چون فردا رسيد كه روز دوشنبه يا پنجشنبه بود مردم شهر از باب‌العامه تا مطيره ازدحام كردند و معتصم ميخواست كه مردم وى را ببينند، گفت: او را چگونه آورند كه همه كس بيند؟ خرام گفت: پيل بِهْ باشد، و پيلى آماده كردند و بابك را قباى ديبا پوشاندند و بر پيل نشاندند و محمدبن عبدالملك الزيات اين دو بيت گفت:
قد خضب الفيل كعاداته
يحمل شيطان خراسان
والفيل لاتخضب اعضاؤه
الى لذى شأن من الشأن.
و اين ابيات را به مردم آموخته بودند و مردم در پى ايشان اين ابيات را ميخواندند و كف ميزدند و ميرفتند و از مطيره تا باب‌العامه مردم با ايشان رفتند. چون بابك را در دارالعامه نزد معتصم بردند فرمان داد كه سياف بابك را بخوانند. حاجب خليفه از باب‌العامه بيرون آمد و بانگ برداشت كه: «نودنود» و اين نام سياف بابك بود و بانگ از هر سو به «نودنود» برخاست تا او را بياوردند و بدارالعامه آمد. معتصم فرمود كه دستها و پاهاى بابك را ببرد و او از پاى درافتاد سپس فرمان داد كه گلوى او را ببرد و شكم او را بدرد و سر او را بخراسان فرستاد و پيكر او را در سامراء نزديك عقبهء شهر بدار افكندند و آن جايگاه در سامراء معروف بود و برادرش عبدالله را با ابن شروين طبرى نزد اسحاق‌بن ابراهيم به بغداد فرستاد و فرمود كه گردن وى را بزند و با او هم‌چنان كند كه با بابك كرده‌است چون ابن شروين طبرى به «بردان» رسيد او را در قصر بردان فرودآورد و عبدالله برادر بابك از ابن شروين پرسيد تو از كجائى؟ گفت از طبرستان. عبدالله گفت: سپاس خداى را كه يك تن از دهقانان را بكشتن من گماشت. ابن شروين گفت: اين مرد را بكشتن تو گماشته‌اند و «نودنود» كه بابك را كشته‌بود و با وى بود بدو نمود. پس عبدالله را گفت چيزى خواهى خورد؟ گفت: مرا پالوده آوريد، و او را نيم‌شبان پالوده آوردند و چندان خورد كه سير شد، پس شراب خواست و او را چهار رطل شراب دادند و تا نزديك بامداد بشراب خوردن نشست. بامداد رهسپار شدند و به بغداد رسيدند و او را به رأس‌الجسر بردند و اسحاق‌بن ابراهيم فرمود كه دستها و پاهاى وى را ببرند و او هيچ سخن نمى‌گفت، و سپس فرمود كه او را بدار افكنند و در جانب شرقى بغداد در ميان دو جسر او را بدار افكندند. از طوق‌بن احمد حكايت كرده‌اند كه چون بابك بگريخت نزد سهل‌بن سنباط رفت و افشين ابوسعيد و بوزباره را بگرفتن او فرستاد و سهل او را با معاويه پسر خويش نزد افشين فرستاد و افشين معاويه را صدهزار درهم داد و سهل را هزارهزار درم و از خليفه براى او گردن‌بندى گوهرنشان و تاج بطريقان گرفت و سهل بدين جهت بطريق شد و كسى كه عبدالله برادر بابك نزد وى بود عيسى‌بن يوسف معروف بخواهرزادهء اصطفانوس پادشاه بيلقان بود. از محمدبن عمران كاتب على‌بن مر، آورده‌اند كه او گفت: ابوالحسن على‌بن‌مر از مردى از صعلوكان كه او را مطر ميگفتند حكايت كرد كه گفت: اى ابوالحسن بخداى كه بابك پسر منست. گفت چگونه؟ گفت ما با ابن‌الرواد بوديم و مادر او، بروميد زنى يك‌چشم بود از خدمتگران ابن‌الرواد و او خدمت من كرد و جامهاى من مى‌شست و من روزى برو نظر افكندم و از دورى سفر و غربت بدو نزديك شدم و پس از مدتى از وى دور ماندم، نزد من آمد و گفت آن روز كه با من نزديك شدى اين پسر از آن زاد و بابك پسر منست. چون افشين مأمور جنگ بابك شد بجز ارزاق و جامگى و جز آن خليفه با وى قرار داد هر روز كه برنشيند وى را ده‌هزار درم و هر روز كه برننشيند پنج‌هزار درم بدهد و تمام كسانى‌كه بابك در بيست سال كشته بود دويست وپنجاه و پنج هزار و پانصد تن بودند و بابك يحيى‌بن معاذ و عيسى‌بن محمدبن ابى‌خالد و زريق‌بن على‌بن صدقه و محمدبن حميد طوسى و ابراهيم‌بن ليث را شكست داد و احمدبن جنيد را دستگير كرد و با بابك سه‌هزاروسيصدونه تن را اسير كردند و بجز ايشان از زنان مسلمان و فرزندانشان هفت‌هزاروششصد تن از دست بابك رها كردند و از خاندان بابك آنها كه بدست افشين افتادند هفده مرد و بيست‌وسه زن و دختر بود. معتصم افشين را تاج بر سر نهاد و دو شاح گوهرآگين بر وى پوشاند و بيست‌هزارهزار درم به وى صلت داد و ده‌هزارهزار درم بلشكريان وى بخشيد و شاعران نزد وى ميرفتند و او را مدح مى‌سرودند و او بشاعران صلات ميداد، از آن جمله ابوتمام طائى بود كه قصيده‌اى در ستايش وى سرود و اين واقعه در روز پنجشنبه سيزده شب مانده از ربيع‌الاَخر بود. محمد عوفى در جوامع‌الحكايات و لوامع‌الروايات كشته شدن بابك را چنين آورده‌است: «افشين بابك را بنزديك معتصم فرستاد و معتصم بفرمود تا هر دو دست و هر دو پاى وى بيرون كردند در سنهء ست‌وعشرين‌ومأتين (226)(؟) و سر او ببغداد فرستادند تا بر سر جسر بياويختند، و جماعتى گويند كه چون دست او را ببريدند روى خود را از خون خويش بيآلود و بخنديد و گفت: «آسانيا» و بمردمان چنان نمود كه او را از آن المى نيست و روح او از آن جراحت المى ندارد و اين بزرگترين فتحى بود، و آن روز كه او را گرفتند عيدى بود مر مسلمانان را. آن روز آدينه بود چهاردهم رمضان سنهء ثلث‌وعشرين‌ومائه (123)(؟) و معتصم افشين را بركشيد و او را به اوج رفعت رسانيد و تاج مرصع داد و قباى مرصع كرم فرمود و دو سوار مرصع و بيست‌هزارهزار درم. و وى چون اين همه كرامات بديد اصل بد خود را ظاهر گردانيد... و خواست كه بر معتصم خروج كند و پادشاهى بر ملوك عجم مقرر گرداند، پس او را بگرفتند و بياويختند و او ختنه نكرده‌بود و در خانهء او بتان يافتند...». مؤلف زينة‌المجالس اين مطالب را از جوامع‌الحكايات عيناً نقل كرده فقط كلمهء بابك را هنگامى‌كه روى خويش را بخون آلوده‌است «زهى آسانى» نوشته. نيز محمد عوفى در جوامع‌الحكايات و لوامع‌الروايات آورده‌است: «ابن سياح گويد: چون بابك خرمى را بگرفتند من و چند كس ديگر موكل او بوديم و او را براه كرده بوديم و گفتند كه: چون ترا پيش خليفه برند و از تو پرسد كه بابك توئى بگوى آرى يا اميرالمؤمنين بندهء تواَم و گناهكارم و اميدوارم كه اميرالمؤمنين مرا عفو كند و از من درگذرد. و معتصم را گفته‌بودند كه افشين بابك را شفاعت خواهد كرد، معتصم خواست كه افشين را بيازمايد، گفت: درباب بابك چه مى‌بينى؟ مصلحت باشد كه او را بگذاريم چه او مردى جلد است و قوى‌راى و در كارهاى جنگ و لشكركشى نظير ندارد و باشد كه ما را از خدمت وى راغى(؟) باشد. افشين گفت: يا اميرالمؤمنين وى كه چندين‌هزار مسلمان را خون ريخته‌باشد، چرا زنده بايد گذاشت؟ معتصم چون اين سخن بشنيد دانست كه آنچه بدو رسانيده‌اند دروغست. بابك را پيش خود خواند و چون بابك را مقيد در پيش او بردند گفت: بابك توئى؟ گفت آرى، و خاموش شد. وى را بچشم اشارت كرديم و بدست بفشرديم كه آنچه ترا تلقين كرده‌بوديم، بازگوى، البته هيچ سخن نگفت و روى ترش نكرد و رنگ روى او نگشت و چون سر او باز كردند، معتصم فرمود تا پرده برداشتند، مردمان چون او را بديدند تكبير كردند و درآمدند و خون او را در روى مى‌ماليدند. راوى ميگويد كه: مرا فرمودند كه برادر او را ببغداد بر و بر سر پل بغداد هم عقوبت كن، چون روان شدم گفتم: يا اميرالمؤمنين اگر ابراهيم اسحاق [ ظ: اسحاق ابراهيم ] مرا چيزى دهد آنرا قبول كنم؟ گفت قبول كن، و بفرمود تا بجهت اخراجات من پنجاه‌هزار درم بدادند. چون او را ببغداد بردم و دست و پاى او را ببريدم در آن حالت مرا گفت: فلان دهقان را از من سلام برسان و بگوى كه درين حالت ما را از شما فراموش نيست و درين همه عقوبت كه با وى كردم يك ذره گونهء او نگشته‌بود و سخنان كه با وى ميگفتم پنداشتى كه وى ميخندد و چون بازآمدم معتصم را حكايت ميكردم، از كشتن او پشيمان شد و گفت: قوى مرد را بكشتم. نيز محمد عوفى در همان كتاب اين حكايت را آورده‌است: «آورده‌اند كه در عهد معتصم چون فساد بابك خرم‌دين از حد بگذشت، معتصم نيز افشين را بركشيد و براى دفع كار بابك خرم‌دين نامزد كرد. افشين با لشكر جرار روى بدان مهم نهاد و بابك خرم‌دين از خانهء خود برخاست و بكوهى تحصن نمود، افشين در بدست آوردن او تدبير كرد و نامه بدو فرستاد و او را استمالت كرد و بخدمت حضرت خلافت استدعا نمود. بابك جواب نوشت و عذر عثراتى كه رفته‌بود ممهد گردانيد. افشين بظاهر آن فريفته شد و عاقبت آن ندانست. نامه را نزد معتصم فرستاد و بر آن محمدت طمع ميداشت، معتصم از وى برنجيد و فرمود كه تيغ از نيام بيرون بايد كشيد و قلم از دست ببايد نهاد كه كفايت اين كار بخدمات اعلام دارند نه بخطرات اقلام، اگر بقلم راست شدى دبيران فرستادمى كه قوت فضل و هنر دارند، چون بتيغ تعلق ميدارد راه مكاتبات مسدود بايد داشت.
اما در كشته شدن بابك نظام‌الملك در سياست‌نامه چنين آورده‌است: «بابك را در بغداد بردند، چون چشم معتصم بر بابك افتاد گفت: اى سگ، چرا در جهان فتنه انگيختى؟ هيچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پايش ببرند، چون يك دستش ببريدند، دست ديگر در خون زد و در روى ماليد و همه روى خود را از خون سرخ كرد. معتصم گفت: اى سگ، اين چه عمل است؟ گفت: درين حكمتى است. شما هر دو دست و پاى من بخواهيد بريد و گونهء روى مردم از خون سرخ باشد، خون از روى برود زرد باشد، من روى خويش از خون خود سرخ كردم تا چون خون از تنم بيرون شود نگوئيد كه رويم از بيم زرد شد. پس فرمود تا پوست گاوى با شاخها بياورند و همچنان تازه بابك ملعون را در ميان پوست گرفته چنانكه هر دو شاخ گاو بر بناگوش او بود در وى دوختند و پوست خشك شد، همچنان زنده بر دارش كردند...».
مؤلف تاريخ نگارستان روز دار زدن بابك را بنابر گفتهء صاحب تاريخ عباسيه جمعهء چهاردهم رمضان نوشته‌است. حاج سيدابوالقاسم كاشانى در زبدة‌التواريخ در حوادث سال 223 ه‍ . ق. مينويسد: درين سال بابك را در جنگ بگرفتند و پيش معتصم فرستادند تا دستها و پاهاى او ببريد و بياويخت و او را با برادر و جمعى ياران سوزانيدند. ابن خلدون درباب دستگيرى عبدالله برادر بابك مينويسد كه: افشين كمربندى گوهرنشان بعيسى‌بن يوسف‌بن اصطفانوس پادشاه بيلقان فرستاد و عبدالله برادر بابك را كه بقلعه‌اى پناه برده‌بود ازو خواست، هنگامى‌كه بابك را در سامرا نزد معتصم ميبردند در راه از دو سوى سپاهيان صف كشيده بودند. مؤلف بحيره مينويسد كه: پس از گرفتارى بابك معتصم چنان در كار وى دلبستگى داشت كه مأمورينى كه در راه از سامره تا عقبهء حلوان گماشته‌بود در چهار شبانروز مكاتيب افشين را از آذربايجان بسامره ميرسانيدند. حمدالله مستوفى در تاريخ گزيده مينويسد كه: بابك را در 3 صفر 223 بر دار كردند و پيكر او مدتى بر آن درخت بماند.
مؤلف روضة‌الصفا مينويسد كه افشين با بابك در پنج‌فرسنگى سامره فرودآمدند و معتصم فرمود تا پيل اشهب را كه يك تن از پادشاهان هند فرستاده‌بود بديباى سرخ و سبز و انواع حله‌ها برنگهاى ديگر آراستند و نيز فرمود تا شترى آراستند و فرمان داد تا قلنسوة عظيم مكلل به درّ و جواهر مرتب گردانيدند و دو جامهء فاخر باين اشياء منضم نمودند و همه را به اردوى افشين فرستادند و پيغام داد كه بابك را بر فيل و برادرش عبدالله را بر ناقه نشانده و تاجها بر سر ايشان نهاده و جامه‌ها را بريشان پوشانيده و بسامره آورند و چون بابك فيل را ديد متعجب شده پرسيد كه اين دابهء قوى‌جثه چيست و اين جامه از كجاست؟ شخصى گفت كه: اين كرامتى است از ملك جليل ازبراى پادشاه اسير كه بعد از عزيزى ذليل [ شد ] و اميد است كه عاقبت كار تو بخير و خوبى مقرون گردد. معتصم چون اشياء مذكور را بلشكرگاه افشين روانه كرد حكم كردند متجنده و ساير خلايق بزينتى هرچه تمامتر سوار شوند و از سامره تا اردوى افشين دورويه صف كشيدند و بابك و برادرش را بر شتر نشانده بميان هر دو صف درآوردند و بابك چون آن كثرت مشاهده ميكرد تأسف ميخورد كه چون اين همه مردم مفت از تيغ من جان بردند. بالجمله چون بابك را نزد معتصم آوردند، از وى پرسيد كه بابك توئى؟ گفت: بندهء اميرم و مالى عظيم قبول كرد تا از سر خون او درگذرند، مقبول نيفتاد، معتصم فرمود تا او را برهنه كردند و دست و پايش از مفصل جدا كردند، آنگاه فرمان داد تا جلاد ميان دو ضلع از اضلاع اسفل او شمشيرى فروبرد و تنش از بار سر سبك گردانيده بدنش بى دست و پاى بياويختند و سر او را با عبدالله برادرش بدارالسلام بغداد بردند و اسحاق‌بن ابراهيم والى آن ولايت بموجب فرموده عبدالله را بدان سان كه بابك را كشته‌بودند بكشت و سر بابك را از بغداد بعراق عجم برد و گرد تمامت امصار و قصبات گردانيد. مسعودى در مروج‌الذهب مينويسد: افشين با بابك و سپاه خود بسرمن‌رآ رسيد و هارون‌بن معتصم و خاندان خليفه به پيشباز افشين آمدند و رجال دولت نيز بملاقات وى رفتند و به محل معروف بقاطول در پنج‌فرسنگى سامرا فرودآمد و فيل نزد او فرستادند و اين فيل را يكى از شاهان هند براى مأمون فرستاده‌بود و فيل بزرگى بود كه بديباى سرخ و سبز و انواع حرير رنگارنگ آراسته بودند و با اين فيل ناقهء بزرگ نجيبى هم بود كه بهمان گونه آرايش داده‌بودند و افشين را دراعه‌اى فرستادند از ديباى سرخ زربفت و صدرش به انواع ياقوت و جواهر مرصع بود و نيز دراعه‌اى كه اندكى از آن پست‌تر بود و كلاه بزرگى بُرْنُس‌مانند كه نگين‌ها داشت برنگهاى مختلف و درّ و گوهر بسيار بر آن دوخته‌بودند و افشين دراعه را ببابك پوشانيد و آن ديگر را در بر برادرش كرد و كلاه را بر سر بابك گذاشت و كلاهى مانند آن بر سر برادرش نهاد بابك را بر فيل و برادرش را بر ناقه نشاند، چون بابك فيل را ديد بسيار بزرگ شمرد و گفت اين جانور چيست؟ و از آن دراعه شاد شد و گفت اين كرامتى است كه پادشاه بزرگوارى در حق اسيرى محروم از عزت و گرفتار ذلت كرده‌است و قضا و قدر با وى بازى كرده و مقام از دست وى رفته و او را بورطهء محن افكنده‌است. سواران و پيادگان با سلاح و بيرقها از قاطول تا سامرا بيك رده بهم پيوسته صف كشيده‌بودند و بابك بر فيل نشسته و برادرش در پى او بر ناقه روان بود و ايشان از ميان اين دو صف ميگذشتند و بابك بچپ و راست مينگريست و مردم را شماره ميكرد و پشيمانى در اين ميخورد كه اين گروه مردم از چنگ وى رسته‌اند و بدست وى كشته نشده‌اند و انبوه مردم را بزرگ نمى‌شمرد و اين واقعه در روز پنجشنبه دو شب گذشته از ماه صفر سال 223 بود و مردم نه چنين روزى ديده‌بودند و نه چنين آرايشى. چون افشين بر معتصم وارد شد، معتصم او را بسيار بزرگ داشت و بابك پيش روى معتصم طواف كرد و گرد او گشت، معتصم گفت: بابك توئى؟ چون پاسخ نداد، مكرر كرد، بابك هم‌چنان خاموش بود. افشين برو نگريست و گفت: واى بر تو اميرالمؤمنين ترا خطاب كند و تو خاموشى؟ گفت: آرى بابك منم. معتصم درين هنگام سجده كرد و فرمود كه دو دست و دو پاى او را ببرند. مسعودى گويد كه: من در كتاب اخبار بغداد ديدم كه چون بابك برابر معتصم بايستاد معتصم تا ديرى با وى سخن نگفت، پس او را گفت: بابك توئى؟ گفت: آرى من بنده و غلام تواَم. نام بابك، حسين بود و نام برادرش عبدالله. معتصم گفت او را برهنه كنند، خادمان زيورهاى او برون آوردند و دست راست او را بريدند، با دست ديگر بر روى خويش زد، دست چپ او را نيز افكندند و پاى او را هم ثلث كردند و وى در خون مى‌غلطيد و پيش از آن سخن بسيار گفته‌بود و مال بسيار وعده كرده‌بود و كسى بدو گوش نداده‌بود، بازماندهء دست خود را از جايگاه زند بروى ميزد، معتصم شمشيردار را فرمود كه شمشير را در ميان دو دنده از دنده‌هاى او پائين‌تر از قلبش فروبرد تا عذاب وى افزون باشد و چون اين كار كردند فرمود زبان وى را ببرند و پيكر او را بدار آويختند و سرش را ببغداد فرستادند بر جسر بغداد نصب كردند، سپس سر او را بخراسان بردند و در هر شهرى و قصبه‌اى از خراسان گردانيدند، زيرا كه در دلهاى مردم جاى بزرگ داشت و كار وى بالا گرفته‌بود و چيزى نمانده‌بود كه خلافت را از ميان ببرد و ملت را پريشان و منقلب كند. برادرش عبدالله را با سر بابك ببغداد فرستادند و اسحاق‌بن ابراهيم با او همان كرد كه با بابك در سامرا كرده‌بودند: پيكر بابك را بر چوب بلندى در اقصا نقاط سامره بدار آويختند و آن جايگاه تا اكنون هم معروفست و اينك به اسم «كنيسهء بابك» خوانده ميشود، اگرچه درين زمان سامرا از مردم تهى شده و ويران گشته و اندكى از مردم در آن سكونت دارند چون بابك را كشتند خطيبان در مجلس معتصم برخاستند و سخن گفتند و شاعران نيز شعر گفتند و از كسانى‌كه درين روز سخن گفتند ابراهيم‌بن مهدى بوده كه بجاى خطبه اشعارى گفت... و بر سر افشين تاجى زرين گوهرنشان و مكلل گذاشتند كه جز ياقوت سرخ و زمرد سبز گوهر ديگر نداشت و اين تاج بزر مشبك بود و بر وى دو وشاح پوشاندند و معتصم حسن پسر افشين را اترجه دختر اشناس به زنى داد و زفاف كردند و داماد از شكوه و جلال بيرون بود و اين دختر بزيبائى و كمال نامزد بود و چون زفاف فرارسيد سرور و شادى آن شب خواص و بسيارى از عوام را فراگرفت و معتصم اشعارى سرود كه در آن از زيبائى و كمال عروس و داماد سخن رانده‌است». بر فيل نشاندن بابك و بردن او نزد معتصم با آن جامه‌هاى فاخر و جلال عادتى بود كه در ميان خلفاى بغداد رواج داشت كه اينگونه مقصرهاى بزرگ و كسانى را كه با خلفا دشمنى بسيار كرده‌بودند چون گرفتار ميكردند و بشهر ميآوردند فيلى را كه در پاى‌تخت داشتند ميآراستند و زينت ميكردند و اسير را بر آن مى‌نشاندند و از دروازه بشهر ميآوردند و اشعارى ترانه‌مانند و تصنيف‌مانند بعوام و كودكان كوى و برزن مى‌آموختند و ايشان شادى‌كنان و هلهله‌گويان و دست‌زنان و پاى‌كوبان ميخواندند و ترنم ميكردند و در پى آن اسير ميرفتند، چنانكه بابك را بهمين نهج بسامره آوردند و دو سال بعد مازيار پسر قارن پادشاه طبرستان را كه نيز گرفتار كرده‌بودند، بهمين روش بشهر سامره بردند و آن دو بيت را كه محمدبن عبدالملك زيات در حق بابك در روز ورود بابك سروده‌بود اندك تغييرى دادند و براى مازيار نيز بكودكان و مردم كوچه‌گرد آموختند. در سال 225 ه‍ . ق. كه پيكر مازيار پسر قارن را در محل معروف بكنيسهء بابك در شهر سامره در عقبهء بيرون شهر بدار آويختند استخوانهاى بابك از سال 223 هنوز بر سر دار باقى بود و مازيار را نزديك وى بدار آويختند و پيكر ياطس رومى بطريق عموريه نيز كه در سال 224 مرده‌بود و مردهء او را در جوار بابك بدار كرده‌بودند همچنان بر آن وضع مانده‌بود، و از عجايب وقايع اينست كه هر سه چوبهء دار كه نزديك يكديگر بودند كج شده و خميده و بسوى يكديگر مايل شده و سرهاى ايشان بيكديگر نزديك شده‌بود. اما افشين خيدربن كاوس كه ابن بطريق نام وى را كندرا (كيدرا؟) ضبط كرده، گرفتارى بابك او را آمد نكرد و همان كه با بابك كرده‌بود گريبان‌گير وى شد هرچند كه در خفا با بابك همداستان بود چنانكه خاش برادر وى در نامه‌اى كه بكوهيار برادر مازيار نوشته‌بود ميگفت كه اين دين سفيد (دين سفيدجامگان و مبيضه) را جز من و تو و بابك ديگر كسى يارى نميكرد اما بابك از نادانى خويش را بكشتن داد و من بسيار كوشيدم كه از مرگش بجهانم، از پيش نرفت و نادانى وى او را بچاه افكند با اينهمه افشين او را باميد پيشرفت انديشه‌هاى خويش بكشتن داد و بحيلت برو دست يافت و چندان نكشيد كه افشين نيز در ماه شعبان سال 226 در زندان از گرسنگى مرد. خواجه ابوالفضل بيهقى در تاريخ مسعودى حكايتى بسيار مناسب اين مقام آورده‌است: «در اخبار رؤسا خواندم كه اشناس كه او را افشين خواندندى [ابوالفضل بيهقى درين‌جا اشتباهى كرده و اشناس ترك، غلام معتصم و افشين شاهزادهء اسروشنه را كه معاصر بوده‌اند يكى دانسته‌است] از جنگ بابك خرم‌دين بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسيد، معتصم اميرالمؤمنين رضى‌اللهعنه فرمود مرتبه‌داران را كه چنان بايد كه چون اشناس بدرگاه آيد همگان او را از اسب پياده شوند و در پيش او بروند تا آنگاه كه بمن رسد، حسن سهل با بزرگى كه او را بود در روزگار خويش مر اشناس را پياده شد و جمله بزرگان درگاه پياده شدند، حاجبش او را ديد كه ميرفت و پايهايش در هم ميآمد و ميآويخت. بگريست و حسن بديد و چيزى نگفت، چون بخانه بازآمد حاجب را گفت: چرا ميگريستى؟ گفت: ترا بدان حال نمى‌توانستم ديد. گفت: اى پسر پادشاهان ما را بزرگ گردانيدند و بما بزرگ نشدند و تا ما با ايشانيم از فرمان‌بردارى چاره نيست».
پس از كشته شدن بابك بازماندگان وى در دربار خلفا اسير مانده‌اند چنانكه نظام‌الملك در سياست‌نامه گويد: «روزى معتصم بمجلس شراب برخاست و در حجره‌اى شد، زمانى بود، بيرون آمد و شرابى بخورد، باز برخاست و در حجره‌اى ديگر شد و باز بيرون آمد و شرابى بخورد و سه بار در سه حجره شد و در گرمابه شد و غسل بكرد و بر مصلى شد و دو ركعت نماز بكرد و بمجلس بازآمد و گفت قاضى يحيى را كه دانى اين چه نماز بود؟ گفت: نه. گفت: اين نماز شكر نعمتى از نعمت‌هائى است كه خداى عزوجل امروز مرا ارزانى داشت كه اين سه ساعت سه دختر را دخترى ببردم كه هر سه دختر سه دشمن من بودند: يكى دختر ملك روم و يكى دختر بابك و يكى دختر مازيار گبر». ياقوت در معجم‌الادبا گويد: حمدون‌بن اسماعيل گفت كه: در مجلس معتصم سه كنيزك بودند، مرا پرسيد كه: ايشان را مى‌شناسى؟ گفتم: نه. گفت: يكى از آن‌ها دختر بابك خرمى و ديگرى دختر مازيار و سومى دختر بطريق عموريه است. (از مجلهء مهر سال 1 شماره‌هاى 9،10،12 و سال 2 شمارهء 1 و 3):
با خلق راه ديگر هزمان ميار تو
يكسان بزى تو(7) اگرنه ز اصحاب بابكى.
؟ (از فرهنگ اسدى چ اقبال ص305).
بابك از تيغ و خليفه از سنان در كارزار
جوش جيش از اردشير بابكان انگيخته.
خاقانى.
منابع تحقيقات درباب بابك خرم‌دين:
1– تاريخ الامم والملوك تأليف ابوجعفر محمدبن جريرطبرى چ مصر. 2– ترجمهء تاريخ طبرى از ابوعلى محمدبن محمد بلعمى. 3– تاريخ‌الكامل تأليف ابن اثير جزرى چ مصر ج6 ص134، 182، 186، 188. 4– سياست‌نامه تأليف نظام‌الملك چ طهران. 5– حبيب‌السير تأليف غياث‌الدين‌بن همام‌الدين خواندمير چ بمبئى و چ خيام ج 2 ص252، 262، 266. 6– روضة‌الصفا تأليف محمدبن خاوندشاه ميرخواند چ طهران. 7– جوامع‌الحكايات و لوامع‌الروايات تأليف محمد عوفى. 8– نگارستان تأليف قاضى احمد غفارى چ بمبئى. 9– مجمل فصيحى خوافى. 10– منتظم ناصرى تأليف محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه چ طهران. 11– زبدة‌التواريخ تأليف ابوالقاسم عبدالله على‌بن محمد كاشانى. 12– كتاب‌الفهرست تأليف ابن‌النديم چ مصر. 13– كتاب‌العبر تأليف عبدالرحمان‌بن خلدون چ مصر. 14– معجم‌الادباء تأليف ياقوت حموى چ اوقاف گيب. 15– معجم‌البلدان تأليف ياقوت حموى چ مصر. 16– تقويم‌التواريخ تأليف حاجى خليفه چ استانبول. 17– تاريخ مجموع تأليف يحيى‌بن سعيدبن بطريق انطاكى چ بيروت. 18– تاريخ مسعودى تأليف ابوالفضل بيهقى چ طهران و كلكته. 19– تاريخ طبرستان و رويان و مازندران تأليف سيدظهيرالدين مرعشى چ پطرزبورغ. 20– مازيار بقلم مجتبى مينوى و صادق هدايت چ طهران.21– بحيره تأليف فزونى استرآبادى چ طهران. 22– زينة‌المجالس تأليف مجدالدين حسينى چ طهران. 23– كتاب بغداد تأليف ابوالفضل احمدبن ابى‌طاهر طيفور چ لايپزيك. 24– كتاب‌المعارف تأليف ابن قتيبهء دينورى چ مصر. 25– اخبارالطوال تأليف ابوحنيفه احمدبن داود دينورى چ ليدن. 26– مروج‌الذهب تأليف ابوالحسن على‌بن حسين مسعودى چ مصر و پاريس. 27– تاريخ مختصرالدول تأليف ابوالفرج‌بن عبرى چ مصر. 28– تاريخ گزيده تأليف حمدالله مستوفى چ اوقاف گيب. 29– نزهة‌القلوب تأليف حمدالله مستوفى چ بمبئى و چ اوقاف گيب (ليدن ج3 صص81 – 141). 30– طبقات‌الامم تأليف ابوالقاسم صاعدبن احمد اندلسى چ بيروت. 31– الفرق بين الفرق تأليف ابومنصور عبدالقاهربن طاهر بغدادى چ مصر. 32– كتاب‌الانساب تأليف عبدالكريم‌بن محمد سمعانى چ اوقاف گيب. 33– كتاب الملل والنحل تأليف محمد شهرستانى چ لايپزيك. 34– تاريخ الفى تأليف احمدبن نصرالله تتوى ديلمى. 35– كتاب المسالك والممالك تأليف ابن خردادبه چ ليدن. 36– كتاب‌البلدان تأليف احمدبن ابى‌يعقوب يعقوبى چ ليدن. 37– كتاب التنبيه والاشراف تأليف ابوالحسن على‌بن حسين مسعودى چ ليدن. 38– تبصرة‌العوام تأليف سيدمرتضى‌بن داعى حسنى رازى چ طهران (ضميمهء قصص‌العلماء). 39– كتاب‌البلدان تأليف ابوبكر احمدبن محمدبن فقيه همدانى چ ليدن. 40– مفاتيح‌العلوم تأليف ابوعبدالله محمدبن احمد خوارزمى چ مصر. 41– تاريخ ارمنستان تأليف ژاك درايساوردنس چ ونيز. 42– تاريخ طبرستان تأليف بهاءالدين محمد كاتب معروف به ابن اسفنديار. 43– خاندان نوبختى تأليف عباس اقبال چ طهران ص254. 44– مراصدالاطلاع. 45– تاج العروس ذيل كلمهء «قرّ» ص127. 46– البيان والتبيين ج2 ص172 و ج3 ص41. 47– مزديسنا ص19. 48– مجمل التواريخ والقصص صص353 – 359. 49– بابك خرم‌دين دلاور آذربايجان تأليف سعيد نفيسى. 50– قاموس‌الاعلام تركى ج2. 51– تاريخ تمدن از جرجى زيدان ج2 ص152. 52– فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق ص34. 53– سفرنامهء مازندران و استرآباد رابينو چ قاهره 1342 ه‍ . ق. ص14 (بخش انگليسى). 54– تاريخ اسلام على‌اكبر فياض چ 1327 ه‍ . ش. ص198. 55– تاريخ ارمنستان(8). 56– تاريخ ملت آرمن(9) تأليف ژاك دو مرگان چ پاريس.57– دائرة المعارف اسلامى(10). 58 – رسالهء نسب‌نامه. 59– سالنامهء تاريخ اسلام چ هانور(11). 60– نام‌نامهء ايرانى تأليف فرديناند يوستى چ ماربورگ(12).

(1) – مترجم در حاشيهء ص 178 آرد: بابك خرم‌دين اصلاً اهل مداين بود و با پدرش به آذربايجان رفته در محلى به نام بلال‌آباد اقامت گزيدند. سپس در خراسان قيام كرده ادعاى نبوت نموده و تعليماتى حاكى از تناسخ حلول و رجعت انتشار داد و در زمان معتصم عباسى با حيله و مكر افشين، سردار ترك عباسيان كارش ساخته شد.
(2) – نسخهء جوامع‌الحكايات كه هنگام تحرير اين كلمات بدستست درين مورد «متطببان» دارد، مؤلف زينة‌المجالس كه اين حكايت را از جوامع‌الحكايات نقل كرده درين موضوع «مردى نبطى» نوشته و ازين قرار نسخهء مرجع او «مردى از نبطيان» بوده‌است ولى بعيد مى‌نمايد كه نبطيان درست باشد زيرا كه نبطى منسوب به «نبط» نام يكى از پسران اسماعيل طايفه‌اى از عربان بيابان‌گرد بودند و با كسى كه در ايران از پدر و مادر ايرانى ولادت يافته‌است نسبتى ندارد.
(3) – تقريباً در تمام كتابهاى فارسى و عربى نام اين محل را كه در حدود خرم‌آباد امروز بوده‌است بخطا «مهرجان‌قذف» ضبط كرده‌اند و مسلمست كه بايد «مهرجان‌قذق» نوشت زيرا كه معرب كلمهء فارسى «مهرگان‌كده» است.
.(املاى فرانسوى)
(4) - Theophile


(5) - Haul.


(6) - Messaguere.

(7) – «تو» زائد است. (لغت‌نامه).

(8) - Histoire de I’Armenie. R.P.

Jacques Der Issaverdens, Venise
1888, 2 V.

(9) - Histoire du peuple Armenien,

Jacques de Morgan, Paris 1919.

(10) - Encyclopedie de l’Islam.


(11) - Manuel de genealogie et de

chronologie pour l histoire de lcIslam.
E. de Zambaur, Hanovre, 1927.

(12) - Iranisches Namenbuch,

Ferdinand Justi, Marburg 1895.